یکی از تانکها، لولهاش را مستقیما به طرف من تنظیم کرد و گلوله شلیک شد، شاید برای کسی قابل تصور نباشد، اما درست مانند فیلمها بود، تیر به آرامی شلیک شد، ولی به من برخورد نکرد.
به گزارش شهداي ايران به نقل از سایت جامع آزادگان نوشت: هوا به شدت داغ بود. هر چند دقیقه یک بار برای فرار از گرما، چفیههای خود را خیس میکردیم و به حالت سایهبان روی سر خود قرار میدادیم. منتظر روشن شدن تکلیفمان بودیم. درساعت 4 متوجه شدیم که ادوات و مهمات به سمت عقب در حال حرکت هستند. من به همراه ساداتی که از ناحیه پا مجروح شده بود و به همراه تعداد زیادی رزمنده؛ سوار نفربر شدیم. نفربر جلویی ما را با تیر مستقیم زدند و تمام نفرات به صورت انفجاری از روی نفربر بر زمین افتادند. تعدادی سوختند و شهید شدند. البته به خاطر نمیآورم که چه زمان نفربر ما را زدند. چون همهمان را موج انفجار گرفته بود. وقتی به حالت عادی برگشتیم، دیدم راننده نفربر، گویی گوشت بدنش را با ناخنگیر تکه تکه کرده باشند. پر از ترکش بود و درست نمیتوانست حرف بزند. نفربر همینطور به سمت جلو در حال حرکت بود. تلاش کردم که نفربر را متوقف کنم و به دنبال نفربر راه افتادم. اصلا بلد نبودم که چگونه باید با آن کار کرد. پایم را روی پدال گذاشتم و نفربر متوقف شد. آقای ساداتی قبل از من از روی نفر بر به پایین پریده بود. من با حمایل و اسلحه و نارنجک به طرف ساداتی رفتم که تیری به دهان آقای ساداتی اصابت کرد.
ابتدا فکر کردم تیر به شکمش خورده است چون به شدت خون بالا میآورد. خطاب به من گفت مهدی برو. شروع کردم به دویدن. اما پس از دقایقی، در بین تعداد زیادی تانک به محاصره درآمدم که فاصله بسیار کمی با من داشتند. به سمت آنها تیراندازی میکردم. یکی از تانکها، لوله تانک را مستقیما به طرف من تنظیم کرد و گلوله شلیک شد. شاید برای کسی قابل تصور و درک نباشد، اما درست مانند فیلمها بود. تیر به آرامی شلیک شد، ولی به من برخورد نکرد. در آن زمان، ثانیههاخیلی کوتاه شد. حس کردم که کسی دست بر شانهام گذاشت و مرا از مسیر گلوله به کناری کشید. برگشتم تا مسیر تیر تانک را دنبال کنم. آن تیر در بین بچههایی که پشت سر من میدویدند، منفجر شد و شدت انفجار باعث شد که من برای لحظاتی ندیدمشان. برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. یکی از بچهها از ناحیه کمر یا پا، بدنش دو تکه شده بود و در لحظات آخر ذکر یا زهرا یا زهرا را زمزمه میکرد؛ که به شهادت رسید. شروع به دویدن کردم. متوجه یکی از رزمندهها که در سنگر درازکش بود شدم. به داخل سنگر پریدم که از پشت سر مورد اصابت تیر عراقیها قرار گرفتم. ترکش تیر به ناحیه کتف و زیر فک چپم اصابت کرد. از پشت کتف وارد و از جلو خارج شد. متوجه شدم که تیر به فکم اصابت کرده است.
ابتدا فکر کردم تیر به شکمش خورده است چون به شدت خون بالا میآورد. خطاب به من گفت مهدی برو. شروع کردم به دویدن. اما پس از دقایقی، در بین تعداد زیادی تانک به محاصره درآمدم که فاصله بسیار کمی با من داشتند. به سمت آنها تیراندازی میکردم. یکی از تانکها، لوله تانک را مستقیما به طرف من تنظیم کرد و گلوله شلیک شد. شاید برای کسی قابل تصور و درک نباشد، اما درست مانند فیلمها بود. تیر به آرامی شلیک شد، ولی به من برخورد نکرد. در آن زمان، ثانیههاخیلی کوتاه شد. حس کردم که کسی دست بر شانهام گذاشت و مرا از مسیر گلوله به کناری کشید. برگشتم تا مسیر تیر تانک را دنبال کنم. آن تیر در بین بچههایی که پشت سر من میدویدند، منفجر شد و شدت انفجار باعث شد که من برای لحظاتی ندیدمشان. برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. یکی از بچهها از ناحیه کمر یا پا، بدنش دو تکه شده بود و در لحظات آخر ذکر یا زهرا یا زهرا را زمزمه میکرد؛ که به شهادت رسید. شروع به دویدن کردم. متوجه یکی از رزمندهها که در سنگر درازکش بود شدم. به داخل سنگر پریدم که از پشت سر مورد اصابت تیر عراقیها قرار گرفتم. ترکش تیر به ناحیه کتف و زیر فک چپم اصابت کرد. از پشت کتف وارد و از جلو خارج شد. متوجه شدم که تیر به فکم اصابت کرده است.