شهدای ایران shohadayeiran.com

سریع رفتم سر کمد. گردنبند طلایم را از گردن درآوردم و توی قفسه کمد گذاشتم. از زمانی که بابا آن را به گردنم انداخته بود، بازش نکرده بودم، ولی توی این سه روز، موقعی که خم می‌شدم و می‌خواستم جنازه‌ایی را بردارم یا بشویم، گردنبند از گردنم آویزان می‌شد و اعصابم
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4

 

یه گزارش شهدای ایران از تابناک: آقای پرویز‌پور، عمو غلامی را که آشنا دید، از ماشین پیاده شد. با او سلام و علیک کرد و دست داد. بعد عمو غلامی رو به من گفت: عمو، تو روی همه ما رو سفید کردی. آفرین به تو، برادر‌زاده شیرزنم.
می‌خواستم بگویم، کجایی ببینی گاهی از خستگی می‌برم و دیدن بعضی صحنه‌ها طاقتم را طاق می‌کند، ولی چیزی نگفتم.
زن‌ها پرسیدند: دختر سید جنت آباد چه خبر؟
گفتم: هیچی. همه‌اش گریه و زاری. همه‌اش مصیبت و غم. راه به راه شهید میارن.
زن عمو غلامی گفت: من یه دقیقه هم طاقت نمی‌یارم. اگه پام رو بذارم اونجا، درجا سکته می‌کنم. والله خوبه تو با این سن و سالت طاقت آوردی!
ننه رضا هم گفت: آره تو باعث افتخار مایی. رو سفیدمون کردی.
حرف‌های همسایه‌ها برایم عجیب بود. فکر نمی‌کردم تا این اندازه کار کردن تو جنت آباد برایشان اهمیت داشته باشد یا اصلا در جریان قرار گرفته باشند؛ ما کجا هستیم.
چون می‌خواستم با آقای پرویز‌پور به جنت آباد برگردم، از بینشان جدا شدم و رفتم خانه. اول از همه از دا پرسیدم: از بابا چه خبر؟
با ناراحتی گفت: هیچی. چه خبر.
با آنکه خودم دلشوره‌اش را داشتم، ولی به دا گفتم: نگران نباش.
بعد سریع رفتم سر کمد. گوشواره‌هایم را از گوش باز کردم. بعد گردنبند طلایم را از گردن درآوردم و توی قفسه کمد گذاشتم. این‌ها اولین تکه طلاهایی بودند که بابا امسال به عنوان عیدی برایم خریده بود. گردنبندم را خیلی دوست داشتم و برایم عزیز بود. از زمانی که بابا آن را به گردنم انداخته بود، بازش نکرده بودم، ولی توی این سه روز، موقعی که خم می‌شدم و می‌خواستم جنازه‌ایی را بردارم یا بشویم، گردنبند از گردنم آویزان می‌شد و اعصابم را خرد می‌کرد. از سوی دیگر، نمی‌دانم چرا دیگر اینجور چیز‌ها برایم معنایی نداشت. وقتی مردم جانشان را می‌دادند، دیگر چه اهمیتی داشت».
این روز‌ها دیگر کسی نیست که بخشی از این کتاب تکان دهنده را نخوانده باشد. توصیفات بالا، بخشی از خاطرات روز سوم جنگ از کتاب «دا»ست؛ روزهایی که راوی خاطرات «دا» از صبح تا شب با دیگران در غسالخانه شهر، تنها جنازه‌های تکه پاره را می‌شویند.
سیده زهرا حسینی، یکی از هزاران دلاوری است که در سال‌های اخیر، این فرصت را یافته تا با انتشار خاطراتش، بخشی از حماسه‌های رخ داده را جاودان کند. چون بسیارند زنان و مادرانی که اکنون در جای جای ایران سر در زندگی خویش دارند و همچون یک آدم معمولی در کنار ما هستند، ولی به وقتش رشادتی به خرج دادند که همه را متحیر می‌نماید.
زنان جنگ، دختران جنگ، مادران جنگ!
حماسه دفاع هشت ساله از خاک میهن، بیش از هر چیز، وامدار مادرانی است که بیش از هر کس، معنای خانه و پاسداری از خانه را می‌دانستند؛ مادرانی که فرزندانشان را رشید راهی میدان کردند و پیکرهای تکه تکه تحویل گرفتند؛ مادرانی که فرزندانشان را راهی کردند و هنوز چشم به در دارند؛ مادرانی که خود دوشادوش فرزندانشان پا به میدان گذاشتند. چنان دفاعی حیرت‌انگیز، چنین مدافعانی می‌‌خواهد.

 

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار