شهدای ایران: کرامت یزدانی (اشک) - ساعت حدود یک بامداد بیست و یکم اسفند سال 1363 است.شب دوم عملیات بدر، شرق دجله،روی جاده بدون هیچ خطری جلو می رویم.سکوت همه جا را فرا گرفته است. تیری شلیک نمی شود.همه آماده نبرد هستیم ولی نمی دانیم که چه موقع درگیری شروع می شود و عراقی ها کجا مستقر هستند.
به ما گفته اند که باید تا نزدیک پل العزیر که روی رودخانه دجله زده شده است هجوم ببریم و مناطق اطراف آن را تصرف کنیم و خواب را از چشم عراقی ها بگیریم تا نتوانند فردا پاتک بزنند.این پل روی رودخانه دجله زده شده است و مربوط به بزرگراه بصره- العماره می باشد. قرار بوده است شب گذشته گروهان مستقل و ویژه جندالله و گردان امام علی (ع) از تیپ الغدیر یزد و یک گروهان ویژه از بچه های لشکر امام حسین (ع) اصفهان آن را منهدم کنند اما مثل اینکه برنامه اشان عوض شده و از انهدام آن منصرف شده اند.
بچه های اطلاعات عملیات قبل از حمله یعنی چهار پنج روز پیش تا آن جا رفته وحتی نگهبانان پل را به خوبی دیده اند.جایی که ما الان هستیم حدود دو کیلومتر با دجله فاصله دارد ولی گروهان ما که به نام نامی حضرت ابوالفضل عباس (ع) ثبت شده است، باید از روی جاده شنی که در امتداد رودخانه دجله است پیش برویم و پایگاه نیروهای محافظ پل و دجله و محل استقرار تانکها را منهدم و پاکسازی نماییم.
صدای جیرجیرک ها شنیده می شود. بوی خاصی از هور و دجله به مشام می رسد.همین طور که پیش می رویم.به اطرافم نگاه می کنم. صدای جیرجیرک ها یک لحظه قطع نمی شود. لحظه ها به کندی می گذرد.سکوت غریبی بر ما حاکم است.همه منتظر درگیری هستیم.دویست متری که می رویم یکباره انفجاری بلند می شود و چنان صدایی می آید که همه می ریزیم روی زمین. بی اختیار خودمان را می کشیم پایین جاده و رو زانو می نشینیم و پناه می گیریم.
گوشم زنگ می زند.قلبم به کوبش می افتد.همه حیران و سرگردان به اطراف نگاه می کنیم. دشتی،تیربارچی دسته مثل شاخ و شمشاد بلند می شود و با تیربارش بخش جلویی جاده را به رگبار می بندد.چند لحظه بعد،منورها یکی یکی در دل آسمان می ترکند و گُله گُله زمین و هور را روشن می کنند.همه خیز می رویم در گُرده جاده.دشتی رو زانوهایش می نشیند و هر جا را که به چشم می بیند به گلوله می بندد.
ستون پشت سرِ دشتی کُپ کرده است.همگی ،در کمرکش جاده دراز به دراز خوابیده ایم و صدایی از کسی بیرون نمی آید. بی سیم چی با دست، آنتن را روی زمین می خواباند. نفس در سینه ها حبس شده است.آرپی جی زن ها ، آرپی جی ها را مثل طفلی به آغوش گرفته اند و روی زمین مچاله شده اند.حالا این وضعیت آرام چند دقیقه پیش به جهنمی از دود و تیر و آتش و خاک تبدیل شده و آرامش جای خود را به طوفان می دهد.
حالا با وجود روشنایی منورها،همه چیز به خوبی آشکار می شود.این جاده شنی که در اصل آسفالت سرد روی آن ریخته شده است، حدود 10 متر عرض دارد و در دو طرف آن سنگر و تعداد زیادی تانک دشمن ایجاد شده است.
با خاموش شدن منورها. نیزار و جاده تاریک می شود.به دستور فرمانده ،جمجمه ها را به خدا می سپاریم و بر می خیزیم و سریع حرکت می کنیم.
باید سنگر به سنگر با دشمن درگیر شویم. عراقی هایی که از سنگرهایشان با حیرانی بیرون می آیند و سرگردان و بی هدف شلیک می کنند،توسط تیر بار دشتی درو می شوند.دشتی همچنان که تیربار را در دست گرفته است ،موقع شلیک قبضه را می چرخاند به راست و چپ که یک دیوار آتش درست کند تا عراقی ها نتوانند به این طرف و آن طرف فرار کنند.یعنی تیر تراش می زند.سرباز عراقی از بالای سنگر دیده بانی روی جاده، از ترس با کلت منورش،منوری را به آسمان پرتاب می کند تا ما را بهتر ببیند.
نور قرمز منور کلت،به اندازه چند ثانیه فضای اطراف را روشن می نماید.البته بچه ها از این روشنایی دیگر نمی ترسند.همین طور پیش می روند.آن بیچاره با همان شلیک، گور خودش را می کَند.پارسایی،یکی از آرپی جی زن های دسته، روی جاده می رود و چنان می کوبد توی سنگر دیده بانی که زبان بسته عراقی فرصت آخ گفتن هم پیدا نمی کند.با انفجار سنگر،صدای تکبیر بچه ها بلند می شود.هیجان زیادی ما را فرا گرفته است.می کُشیم و جلو می رویم.مثل فیلمهای جنگی ، اسلحه را دست گرفته ام و به چپ و راستم نگاه می کنم و اگر جنبنده ای تکانی بخورد آن را به رگبار می بندم.کیف می کنم.از خوشحالی دارم بال در می آورم.حال می کنم.
عراقی ها ، گیج و منگ هر کدام به گوشه ای می گریزد و دنبال پناهگاهی می گردد.گاهی هم الکی رگبار می بندم و غش غش می خندم.حسابی تو کشتن و الکی تیراندازی کردن جوگیر شده ام.از خشابهای خودم استفاده نمی کنم.سر هر جنازه عراقی و یا ایرانی که می رسم خم می شوم و یک خشاب بر می دارم.سیزده سال بیش ندارم.همه اش خیال می کنم که اینها فقط یک مانور است و دارم بازی می کنم.اصلاً حالی ام نیست که جنگ است و همه این صحنه ها واقعی است.دشتی افتاده جلو و همین طور می تازد و ما هم پشت سرش.حدود چهار کیلومتری جلو رفته ایم.از کجا می خواهیم سر در بیاوریم خدا می داند.اصلاً چه موقع به هدف اصلی می رسیم ؟ کسی توجیه هست یا نه؟اینطور که پیش می رود، صبح نشده سر از بغداد در می آوریم.!
صدای قلپ قلپ از داخل پوتین بهلول که جلویم در حرکت است توجه مرا جلب می کند. مثل اینکه آب توی پوتین او جمع شده باشد.خودم را به او می رسانم و می گویم:
"بهلول نکنه تیر خوردی"
با خنده بلند جواب می دهد:
"دیونه ای ! من تیر بخورم؟"
نگاهی به پوتینش می اندازم و می گویم:
" آخه صدای قلپ قلپ میاد."
بهلول همین طور که به طرف بشکه ای در نیزار شلیک می کند، خنده کنان جواب می دهد:
" رفتم توی آو.حالا ولم می کنی"." برو بزار کارمو بکنم"
من هم خاطر جمع می شوم که زخمی نشده است.در کنار تک تیراندازی، امدادگر دسته هم هستم. باید مجروحان را مداوا کنم.
بالاخره حدود ده دقیقه ای به راه و کارمان ادامه می دهیم. یکباره صدای فریاد بهلول بلند می شود.خودم را دوباره به او می رسانم و با خنده می گویم:
"ها، چیه تیر خوردی؟"
او هم در حالیکه دست مرا می گیرد و روی جنازه یک عراقی یغور و شکم گنده می نشیند و در حالیکه نفس نفس می زند، رو به من کرده و می گوید:
"مسخره نفوس بد زدی. راس می گفتی پام تیر خورده."
سریع پوتینش را در می آورم و پایش را می بندم و به او می گویم از همین راه که آمده به عقب برگردد. به همان موقعیت کله قندی یا نعل اسبی که در آنجا مستقر بودیم.او رزمنده ای چهل پنجاه ساله است که نمی دانم اسم اصلی اش چیست.توی گروهان به خاطر کارها و شوخی هایش،نامش را بهلول گذاشته اند و به همین لقب معروف شده است.کمتر کسی اسم واقعی او را می داند.
با بهلول خداحافظی می کنم و مسیر را ادامه می دهم.کمی از ستون عقب افتاده ام.تیز می دوم تا خودم را به بچه ها برسانم.
بالاخره به آنها می رسم و وسط ستون قرار می گیرم.ناگهان چیزی توی نیزار دست راستمان تکان می خورد.بچه ها بی اختیار به طرف آن بر می گردند و خشابها را به طرفش خالی می کنند.بیچاره اگر حیوان یا آدمی بوده،خودی بوده یا دشمن ، حالا دیگر آبکش شده است.تیربارچی و آرپی جی زن ها غوغا کرده اند.یک عراقی بیچاره از ترس، کارش را در دستشویی نصف و نیمه رها می کند و بلند می شود تا فرار کند.هنوز شورت و شلوارش را بالا نکشیده که با ضرب گلوله های تیربار با سر به داخل نجاستهای بیرون دستشویی صحرایی سقوط می کند. باسن برهنه اش در هوا مانده است.هر کس از کنارش رد می شود چند تا گلوله حواله آن می کند.صدای خنده همراه با هیجان زیاد لذت شلیکهایمان را دو چندان می کند.در همین حین ،یکی از بچه ها داد می زند:
" آیفا،آیفا ،یکیشون رفت توی آیفا".
چشمها به طرف آیفای عراقی برمی گردد که روی جاده ایستاده است و درب دست شوفر باز و یکی دارد در را می بندد.پارسایی، آرپی جی روی کول، لب جاده می رود و یک زانو بر زمین می گذارد و به طرف آیفا نشانه می رود و شلیک می کند.وقتی از جاده پایین می آید ،با خنده می گوید: " به دَرَک رفت.الفاتحه".
جاده می پیچد و ما به سنگر تیربارچی عراقی برخورد می کنیم.با تیربار و دوشکا به صورت اریب به رویمان آتش گشوده اند. احتمالا باید به نقطه حساس منطقه رسیده باشیم. سرخی گلوله های رسام مسیر هر دو آتشبار را به خوبی خط می کشد.تیرهای رسام به طرفم می آید.ناخودآگاه چشمانم را می بندم.فکر می کنم که الان است که به صورتم بخورند.ولی صدای آخ و بعد از آن یا زهرای نفر پشت سری مرا از فکر و خیال در می آورد.یکی از تیربارچی های دیگر عراقی از توی سنگری در میان نیزارها برای ایجاد ترس و دلهره فقط به آسمان شلیک می کند.تیرهای رسام سینه آسمان را ستاره باران می کند.
بچه ها یکی یکی از میانمان پَر می کشند.ناله زخمی ها زیاد می شود.در حالیکه حسابی ترسیده ام در پناه منبع آبی که در کنار یک دستشویی صحرایی روی چند تا بلوک جا خوش کرده، جای می گیرم و کوله ام را باز می کنم و وسایل امدادگری را در می آورم و سعی می کنم با سینه خیز به طرف چند رزمنده مجروح بروم تا زخمشان را مداوا کنم. از سنگر تیربار و دوشکای عراقی مثل جرقه هایی که از یک آتش گردان جدا می شود،گلوله های سرخ به طرفمان می آید و مانند تگرگ به سر و کله سنگر های گُرده جاده می خورند و کمانه می کنند. یکی از بچه ها،گلویش بر اثر تیری شکافته شده است و صدای خرخر از آن بیرون می آید.پَد جنگی را که از کوله پشتی در آورده ام ، روی گلویش می گذارم و سفارش میکنم که آن را محکم بگیرد.سپس به سراغ دیگری می روم.غوغایی شده است.چند نفر از بچه ها در همین جا شهید شده اند.دیگر از خنده و شادی موقع کشتن عراقی ها خبری نیست.
ستون به هم خورده و به دانه های تسبیح پاره می ماند. مداح گروهان، به دیوار سنگر عراقی تکیه داده و دستانش را روی سرش قفل کرده است. تسبیح شاه مقصودی که روی مچش بسته شده از دور برق می زند.در این هیاهو و فریاد مجروح ها نمی دانم چه کنم.همه گیج و منگ شده ایم.هاله ای از ناله و دود و خون در برابرم قد کشیده است.باید کاری کرد.یکی از آرپی جی زن ها در پشت سنگر عراقی جا می گیرد و به طرف سنگر تیربار و دوشکا شلیک می کند اما به هدف نمی خورد.دشتی گویا تیربارش گیر کرده خودش را توی یک گودال کوچکی رسانده و با آن ور می رود.کمک تیربارچی در کنارش نشسته و با نوارش ور می رود.آرپی جی زن، دوباره گلوله دیگری را داخل قبضه می گذارد و با صدای الله اکبر شلیک می کند.
نمی دانم نتیجه اش چه می شود.فقط صدای یا مهدی اش توجه مرا به سوی خود جلب می نماید.بعد از شلیک،تیر مستقیم دوشکا سینه اش را شکافته است.از پشت محکم به کناره جاده می خورد و دوباره با صورت روی سینه یکی از شهدا می افتد و شُرشر خون از لای بادگیر ضد شیمیایی اش که بوی باروت گرفته است جاری می شود.کمکی می دود و بدون ترس، آرپی جی اش را بر می دارد و به پشت سنگر می رود تا گلوله را داخل آن بگذارد.دشتی تیربارش را راه انداخته و از توی همان گودال به سمت سنگرهای دوشکا و تیربار شلیک می کند.یکی از بچه های مجروح که هم سن و سال خودم هست را کشان کشان به طرف سنگر عراقی می برم.کاسه زانویش مثل قارچ باز شده است و از حاشیه استخوان های سفیدش خون می جوشد.فقط آهسته پشت سرهم یا حسین می گوید.زانویش را به هر نحوی می بندم و دلداری اش می دهم.بچه ها همین طور زمین گیر شده اند.نمی دانم چه می شود.
چند دقیقه بعد، صدای تکبیر بلند می شود.از سنگر بیرون می آیم. بچه ها بلند شده اند و در حالیکه تیراندازی می کنند به سمت جلو خیز برداشته اند.گویا سنگر دوشکا و تیربار هر دو خاموش شده اند.فقط هنوز تیرهای رسام تیربار داخل نیزار آسمان را نقره گون کرده است.پشت سر بچه ها حرکت می کنم.یکی از بچه ها نارنجک را ازسمت راست فانسقه اش بیرون می کشد و به داخل نیزار می رود.همچنان که به جلو می روم نگاهی به آسمان می اندازم دیگر از تیرهای رسام خبری نیست.
منظره ای عجیب است.منظره ای پر از خون.منظره ای پر از کشتن و کشته شدن، پر از جنگ.مرگ جانانه می رقصد.
بند پوتینم باز شده و مانع رفتنم است.رو زانو می نشینم تا آن را ببندم.از ترس اینکه عراقی ها از توی نیزار بیرون بیایند و خفت گیرم کنند،همانطور که با بندها ور می روم، چشم از نیزار بر نمی دارم.یکی از آرپی جی زن ها لب جاده رفته و مثل اینکه سوژه ای پیدا کرده و قصد شلیک به آن دارد.آتش عقبه قبضه اش آزارم می دهد و گوشهایم زنگ ممتدی می کشد.آتش عقبه آرپی جی تا چهارمتر همه چیز را می سوزاند و تا ده متر آسیب می رساند.لذا این آتش خیلی خطرناک است.خیلی از نیروها با همین آتش مجروح شده اند.
چند گلوله آرپی جی از وسط شکاف یک خاکریز کنار جاده به طرف ستون پراکنده بچه ها اصابت می کند که در جا سه چهار نفر شهید و دو سه نفر هم مجروح رو دستمان می گذارد.به طرف مجروحها می روم.دیگر چیزی ندارم تا بتوانم آنها را مداوا کنم.
آسمان غرق در نور انواع منورها می شود. منورهای خوشهای هم پشت سر هم همه جا را روشن می کند.منورهای خوشه ای که تا سطح زمین ریزش میکنند و اگر ذرهای از آن برتن کسی بیافتد، تا مغز استخوانش را میسوزاند.
بالاخره از لباس خود مجروحها، پارچه هایی را قیچی می کنم و با هر کلکی زخمهایشان را می بندم.آنها هم که زخمشان را سطحی ! فرض می کنند، اسلحه اشان را بر می دارند و پشت سر بچه ها می دوند و جلو می روند.
کوله پشتی و بند پوتینم که دوباره باز شده را می بندم.جنازه شهدا را گوشه ای می کشم تا وسط راه نباشند.یکی از جنازه ها سنگین است. زورم نمی رسد تا آن را در کنار بقیه جا دهم.ناچار همانجا رهایش می کنم.
بلند می شوم تا به دنبال آنها بروم.حدود ده متری جلو می روم که به یک دو راهی بر می خورم.نمی دانم بچه ها از کدام طرف رفته اند.یکباره ترس در هزار تالار جانم می ریزد.احساس تنهایی می کنم.حالا روشنایی سفید و کم رنگی در گوشه آسمان دویده است.تقریباً همه جا به خوبی دیده می شود.
یک متری جاده آب است و پر از نیزار و موانع.چولان ها در کناره ها قد کشیده اند.آرام آرام به جلو می روم.وای، خدایا! جنازه های عراقی و ایرانی است که مسیر را پوشانده است.
حالا هوا کاملا روشن شده است.خودم را از کمرکش جاده ، نیم خیز و پا مرغی بالا می کشم. سرم را از پشت دپوی لب جاده بالا می برم.ناگهان از ترس، همانجا خشکم می زند. تا چشم کار می کند تانک است و تانک. مگر می شود این همه تانک را یکجا جمع کرد.نمی دانم چه کنم.باید منتظر بچه ها شوم تا برگردند.در سینه کش جاده که در این نقطه مثل یک دژ است، می نشینم تا اندکی جان تازه ای بگیرم.
چارچشمی و نگران اطراف را می پایم.درگیری شدیدی رخ داده است.اوضاع بیشتر از اینکه فکر می کنم آشفته تر است.سوت خمپاره ای به جانم نیشتر می زند.خمپاره درست روی دل جاده می ترکد.شستم خبردار می شود که این خمپاره باید از سوی نیروهای بی ترمز خودی شلیک شده باشد.خودم را توی یک چاله ای شبیه سنگر حفره روباهی می کشانم.اگر با تیر عراقی ها کشته نشدم حالا خمپاره های سرگردان این بسیجی هایی که زودتر از همیشه صبحانه اشان را خورده اند ، دخلم را می آورند.
نیم ساعتی می گذرد و بچه ها بر نمی گردند.صدای درگیری تمام شده است.فقط از دور صدای شنی های تانکها لرزه بر تن زمین و زمان می اندازد.
گوشه ای می نشینم و خشابم را چک می کنم و یکبار دیگر بند پوتینهایم را محکمتر می بندم. شکمم بدجوری بهانه گیری می کند. از دیروز تا به حال چیزی نخورده ام.محلش نمی گذارم.بگذار هر چه دلش می خواهد صدا دهد.
حسابی می ترسم.نسیم خنکی می آید و هر شاخه نی که به رقص می آید، اسلحه را به طرفش می گیرم.خنده های چند ساعت پیش روی لبانم ماسیده است.ترس باعث تشنگی ام شده است.قمقمه را در می آورم و چند قلب آب می نوشم.ولی باز هم لبانم خشک خشک است. انگار نه انگار که همین الآن آب خورده ام. در حالی که قمقمه را در سر جایش جای می دهم،نگاهم به کنار چولان های کناره آب میخکوب می شود.یک جنازه عراقی بدون سر آنجا افتاده است. بلند می شوم و نزدیک تر می روم.نگاهی خوفناک به تن بی سر و رگهای بریده گردن عراقی می اندازم. ترس و دلهره می ریزد توی تنم.سر و پایم لرز بر می دارد. فشارم می افتد.الآن است که بالا بیاورم.
سریع بر می گردم به همان جایی که جنازه دوستانم افتاده است.حداقل کنار شهدا بودن آرامش دیگری دارد.دو سه تا خشاب بچه های شهید را بر می دارم.
موسیقی گوش خراش شنی های تانکها بیشتر و بیشتر می شود. آبهای شرق دجله می رقصند.
صدای دویدن یک نفر دلهره توی جانم می اندازد.اسلحه را آماده شلیک می کنم.ناگهان دوست عزیزم سید احمد حسینی، از بچه های خوب روستای فهرج یزد، دوان دوان و با ترس و در حالیکه صورتش مثل گچ سفید شده است بدون اسلحه به طرفم می آید.چشمش که به من می افتد می خواهد صدایم بزند که هن هن نفسش نمی گذارد. پشت به جاده و درست جلوی من می نشیند.سعی می کند نفسی تازه کند. سرش را پایین می آورد تا در دید عراقی ها نباشد.بریده بریده شروع به حرف زدن می کند.
بچه ها همه در قتلگاهی گیر افتاده اند.همگی شهید یا اسیر شده اند.او به زور توانسته است فرار کند.هنوز نفس نفس می زند.خم می شوم تا قمقمه ام را از غلاف بیرون بیاورم و به او مقداری آب بدهم که یکباره صدای جیغ او بلند می شود.در حالیکه نصف بدنه قمقمه توی دستم است،برمی گردم و با تعجب نگاهش می کنم.می بینم استخوان بازوی راستش لباسها را پاره کرده و بیرون زده است.خون مثل فواره بیرون می جهد.گلوله ای که درست می بایست به پیشانی من می نشست،مستقیم خورده به بازوی او.دست سید احمد سپری شده تا لیاقت پیوستن به دوستانم را نداشته باشم.
دیگر نفسش در نمی آید.درد وجودش را فرا گرفته است.فک و دهانش می لرزد.یکباره اعصابم به هم می ریزد.برای چند لحظه مثل برق گرفته ها ماتم می برد.در همین حین ، خمپاره ای سرگردان درست پشت سرم می ترکد.بدنم یک آن می لرزد.با دستپاچگی کوله پشتی را باز می کنم و از آن جعبه امداد را بیرون می آورم. آرام استخوان بازویش را به طرف داخل هل می دهم و یک پد جنگی روی آن می گذارم و آن را محکم می بندم.احمد خود را باخته است.هنوز بدنش می لرزد.درد دارد.شوکه شده است.تشنگی هم امانش را بریده است.آب برایش خوب نیست.اصرار می کند.دلم برایش می سوزد.
دو عدد قرص مسکن قوی و دو قلب آب به او می دهم.بزور قمقمه را از دهانش می گیرم.چند گلوله دوباره لب جاده می خورد و با صدای ناهنجاری از بالای سرم کمانه می کند.احمد را پایین تر می آورم.تا کمتر توی دید باشد.صدای قارقار تانکها نزدیک تر می شود.خودم را کمی بالاتر می کشم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.خدای من،تانکها مثل گله فیل ها به طرف جاده می آیند.نیروهای پیاده هم پشت سرشان می دوند.یک گروه پیاده هم از همان راهی که احمد آمده به سوی ما می آیند.ناخودآگاه اسلحه را بر می دارم و به طرفشان تیراندازی می کنم.ترس و هیجانم بیشتر می شود.عراقی ها حدود بیست متری ما هستند.همین طور به صورت رگبار به طرفشان شلیک می کنم.خشاب را عوض می کنم و دوباره به همان طرف دیوانه وار تیراندازی می کنم.
در حین شلیک فریاد می زنم تا احمد به عقب برود.اما او تکان نمی خورد.خشابم را دوباره عوض می کنم.در همین حین نگاهی هم می اندازم تا مطمئن شوم عراقی ها کجا هستند.کسی را نمی بینم.تیری هم شلیک نمی شود.حالا نمی دانم کشته شده اند یا درجایی پناه گرفته اند.یک خشاب دیگر هم بدون اینکه کسی را ببینم به همان طرف شلیک می کنم. هر کاری می کنم احمد از جایش تکان نمی خورد.شوکه شده است.هر چه دستش را می کشم تا او را عقب ببرم خودش را محکم به زمین چسبانده و تکان نمی خورد.قسمم می دهد تا او را بکُشم.از اسارت می ترسد.همه اش می گوید عراقی ها اگر او را بگیرند می کشند. هر چه به او اصرار می کنم که بلند شود.افاقه نمی کند. درد، او را در خود پیچانده است.نمی دانم چه کنم.فکرم کار نمی کند.ناخودآگاه دوباره اسلحه را بر می دارم در حالی که با یا حسین گفتن فریاد می زنم، به همان طرف قبلی شلیک می کنم.من سیزده سال بیش ندارم و هیکلم ریزه میزه است و او سه چهار سال از من بزرگتر.
هرگز نمی توانم او را که دو برابر من سنگین تر است حمل نمایم.هرکاری می کنم موفق نمی شوم.از ترس اینکه خود را نکشد، اسلحه ها را به داخل آب می اندازم.
احمد به من اصرار می کند تا بروم.
به نیت اینکه کمکی برایش بیاورم،کوله پشتی ، بندحمایل و کلاهم را در کنار او می گذارم. قمقه آب را به او می دهم و می گویم زیاد آب نخورد.پیشانی اش را می بوسم و با او خداحافظی می کنم.قبل از فرار به طرف بالای جاده نیم خیز می شوم و نیم نگاهی به گله تانکها می اندازم.آنها با سرعت تمام می آیند تا جاده تصرف شده را دوباره فتح نمایند.
می دوم.با سرعت می دوم.احساس می کنم پاهایم سنگین شده است.روی زمین می نشینم و در حالیکه اطرافم را می پایم پوتین هایم را از پا می کَنم و آنها را به طرف آب پرتاب می کنم.دلم برای پوتین هایم تنگ می شود.به زور توانسته بودم پوتینی را در موقع اعزام پیدا کنم که اندازه و فیت پایم باشد.جوراب ها را هم در می آورم.دوباره بر می خیزم و سریع می دوم.حدود یک کیلومتری از احمد دور شده ام.سینه ام می سوزد.تشنگی امانم را بریده است.شمار نفسهایم کم و کمتر می شود.
ده دقیقه ای دیگر به راهم ادامه می دهد. ناگهان در جای خود میخکوب می شوم.کشتن عراقیها در شب، حالا در روز برایم دردسر شده است.گونی های دریده و پلیت های له و لورده و جنازه های بیشمار عراقی جلوی سنگرها راهم را سد کرده اند.ترس مثل خوره توی جانم می افتد.چشمهایم را می بندم و یواش یواش پاهای برهنه ام را روی جنازه زشت و بدقواره عراقی ها می گذارم و جلو می روم.حسابی می ترسم و خیال می کنم که عن قریب یکی از آنها پایم را می گیرد.
چشمها را می گشایم.تا پا روی یکی از آنها می گذارم، تلوتلو می خورم و ولو می شوم وسط جنازه ها.همانطور بی حرکت می مانم تا ببینم کسی از سنگر بیرون می آید یا نه.خدا خدا می کنم که کسی بیرون نیاید.چون اگر مرا بدون اسلحه ببینند.دخلم را می آورند.اینقدر توی دلم یا مهدی یا مهدی می گویم که احساس می کنم تمام وجودم آقا امام زمان را صدا می زنند.چند دقیقه ای می گذرد. مثل اینکه آنها ترسوتر از من هستند.کسی جرات بیرون آمدن از سنگرها ندارد.یواشکی بلند می شوم تا دوباره حرکت کنم.یک لحظه نگاهم به سمت چپم می افتد. درجه دار عراقی همانطور که خوابیده بِر و بِر به من زل زده است.ناگهان از ترس،وسط این همه جنازه خشکم می زند.هرکار می کنم که چشم از چشم او بردارم نمی توانم.چند لحظه ای مات و مبهوت می مانم.دیگر حتی نمی توانم یا مهدی یا مهدی هم بگویم.موهای تنم سیخ شده است.چیزی نمانده است که خودم را خیس کنم.!
یکباره صدای انفجار خمپاره ای در وسط آبها مرا به خود می آورد.یک لحظه می بینم او زنده نیست. جنازه فرمانده عراقی چشمان درشت و وحشتناکش باز مانده است.
دوباره جان می گیرم و به مسیرم ادامه می دهم.
نگاهم به سمت راست می افتد.یک آن، پتویی که به عنوان درب سنگر از آن استفاده کرده اند تکانی می خورد.به خیال اینکه عراقی ها دارند از سنگر بیرون می آیند دو پا دارم و دو پای دیگر هم قرض می کنم و مثل برق می دوم.حتی جرات ندارم پشت سرم را نگاه کنم.عینهو تیری شده ام که از چله کمان رها شده ام.فرز و چابک می دوم.چه می کند این ترس.له له می زنم.لبان کویری ام می لرزد.
با پای برهنه بر روی این همه خرت و پرتهایی که کنار جاده ریخته است رد می شوم. اصلاً احساس نمی کنم که کف پاهایم تکه تکه شده اند و خون ریزی دارند.از کنار همان آیفا رد می شوم.آیفای عراقی نیمه واژگون کنار جاده افتاده و پوزه اش جاده را گرفته است.همان عراقی بر روی درب آن هنوز آویزان شده است.حدود شش کیلومتری است که همچنان می دوم.به هیچ طرفی نگاه نمی کنم.فقط ذکر یا مهدی تمام وجودم را پر کرده است.به هن هن افتاده ام و عرق از سر و کله ام سرازیر شده است.سرم مثل یک گلوله آهنین سنگین شده است.آتش عراقی ها زیاد شده و انبوه تیرها روی جاده و از دو طرف جاده وزوزکنان از کنارم می گذرند و از من سبقت می گیرند.اما مثل اینکه تیرها را نمی بینند.شاید هم مرده ام و روحم این چنین می دود و گلوله از آن عبور می کنند.
حالا نزدیکی های دژی که نیروهای خودی مستقر هستند رسیده ام.مثل دونده ای شده ام که خط پایان را می بیند و حرکتش را تندتر می کند.شوق وجودم را فرا می گیرد.چیزی نمانده که به موقعیت خودمان برسم.ولی هر چه سعی می کنم سرعتم را بیشتر کنم نای در بدن ندارم.انگار به سلولهای مغزم اکسیژن نمی رسد.حس می کنم پاهایم دیگر در کنترل من نیستند. از دور رزمنده ها را می بینم که پشت خاکریز آماده دفع پاتک هستند.خوشحال تر می شوم.اما به محض نزدیک شدنم،این بی ترمزها ، به طرفم تیراندازی می کنند.حالا تیرهای خودی از بغل گوشم رد می شوند.خدا را شکر می کنم که نشانه گیریشان خوب نیست والا مرا نفله می کردند.هرچه به صورت زیگزاگ می روم باز گلوله هایشان یک ریز برایم حواله می کنند.دستانم را بالا می برم تا مرا بشناسند و یا اینکه ببینند که اسلحه ندارم حالا مگر حالیشون می شود.
به آنها نزدیکتر می شوم. صدای یکی از آنها به گوشم می رسد.تیراندازی قطع می شود.او همان بهلول است که چند ساعت پیش مداوایش کرده بودم.فریاد می زند: "نزنین،یزدانیه،یزدانی خودمون از گروهان ابوالفضل"
باز خدا را شکر که این بهلول توی جانم رسید وگرنه این بسیجی های بی ترمز دخل مرا آورده بودند.
بالاخره به دپو نزدیک می شوم که همین بهلول داد می زند :یزدانی بپر.
چیزی نمی فهمم.فقط یک لحظه خودم را توی هوا معلق می بینم و سرم به جایی برخورد می کند.
صورتم خیس می شود.چشمانم را باز می کنم.سرم هنوز گیج و منگ است.تمام دست و پایم درد می کند.یکی بهم خسته نباشی می گوید.
چشمانم را باز و بسته می کنم.محمدعلی حسینی است.از بچه های روستایمان که با هم به جبهه اعزام شدیم.قمقمه آب را به طرفم می گیرد.همانطور که به دمر افتاده ام،قلب قلب آب می نوشم.نفسم تازه می شود.جان می گیرم.خوب نگاه می کنم.توی یک کانال افتاده ام.
دست و صورت و کمرم بر اثر ترکش خراش برداشته اند.محمد علی برایم تعریف می کند که عراقیها جلو آمده و این مواضع را گرفته بودند و دوباره یک ساعتی می شود که بچه ها آنها را به عقب رانده اند.
تازه پی می برم که چه اتفاقی افتاده است.گویا موقعی که می پریدم.گلوله ای تانک به دژ اصابت می کند و همزمان که من در حال پریدن بودم مرا به داخل کانال پرت کرده است و بر اثر اصابت سرم به دیواره کانال بیهوش شده بودم.عراقی هایی که پشت سر من بودند منطقه فعلی را تصرف کرده و از روی جنازه ام رد شده بودند و من هیچی نفهمیده بودم.با شنیدن این رویداد حسابی جا خوردم.یعنی من از حدود ساعت 5 یا 6 صبح تا حالا که حدود ساعت 5 عصر است، بیهوش توی کانال افتاده بودم.
بچه ها پس از عقب زدن عراقی ها ،داشته اند کانال را پاکسازی می کردند که محمد علی جنازه مرا که دمر افتاده بود کف کانال می شناسد.آنهم از روی نوشته ای که پشت لباسم نوشته است: " مسافر نور"
بعد می بیند که من نفس می کشم.
*********
دو روز بعد در مرکز استخبارات بغداد، احمد حسینی را می بینم که با بازوی بسته گوشه ای نشسته است.به طرفش می روم و همدیگر را در آغوش می کشیم و حسابی می خندیم.احمد حدود ده دقیقه بعد که من از آنجا فرار کردم اسیر می شود. چند ساعت بعد وقتی جلوی دوربین های فیلمبرداری عراقی ها می خواستند برای تبلیغ باند زخمش را عوض کنند، نتوانستند درست حسابی آن پد جنگی را باز نمایند و بعد از انجام مراسم تبلیغی ،کتک حسابی نوش جان می کند.چون از ترس، آن را چنان محکم و پیچ در پیچ بسته بودم که خودم هم متوجه نشده بودم.احمد این قضیه را تعریف می کند و با هم می خندیم.با هجوم قلچماقهای یغور عراقی که با کابل و باتوم به جان اسرا می افتند، این خنده هم برایمان زهر می شود.
کرامت یزدانی (اشک)، آزاده و جانباز 35 درصد
اعزامی از روستای ترکان هرابرجان استان یزد
جمعی گروهان ابوالفضل،گردان امام حسن (ع)،تیپ الغدیر یزد،
زمان خاطره:22/12/63
زمان وقوع خاطره: شرق دجله، شب دوم عملیات بدر،جاده شنی یاسر،الصخره عراق
به ما گفته اند که باید تا نزدیک پل العزیر که روی رودخانه دجله زده شده است هجوم ببریم و مناطق اطراف آن را تصرف کنیم و خواب را از چشم عراقی ها بگیریم تا نتوانند فردا پاتک بزنند.این پل روی رودخانه دجله زده شده است و مربوط به بزرگراه بصره- العماره می باشد. قرار بوده است شب گذشته گروهان مستقل و ویژه جندالله و گردان امام علی (ع) از تیپ الغدیر یزد و یک گروهان ویژه از بچه های لشکر امام حسین (ع) اصفهان آن را منهدم کنند اما مثل اینکه برنامه اشان عوض شده و از انهدام آن منصرف شده اند.
بچه های اطلاعات عملیات قبل از حمله یعنی چهار پنج روز پیش تا آن جا رفته وحتی نگهبانان پل را به خوبی دیده اند.جایی که ما الان هستیم حدود دو کیلومتر با دجله فاصله دارد ولی گروهان ما که به نام نامی حضرت ابوالفضل عباس (ع) ثبت شده است، باید از روی جاده شنی که در امتداد رودخانه دجله است پیش برویم و پایگاه نیروهای محافظ پل و دجله و محل استقرار تانکها را منهدم و پاکسازی نماییم.
صدای جیرجیرک ها شنیده می شود. بوی خاصی از هور و دجله به مشام می رسد.همین طور که پیش می رویم.به اطرافم نگاه می کنم. صدای جیرجیرک ها یک لحظه قطع نمی شود. لحظه ها به کندی می گذرد.سکوت غریبی بر ما حاکم است.همه منتظر درگیری هستیم.دویست متری که می رویم یکباره انفجاری بلند می شود و چنان صدایی می آید که همه می ریزیم روی زمین. بی اختیار خودمان را می کشیم پایین جاده و رو زانو می نشینیم و پناه می گیریم.
گوشم زنگ می زند.قلبم به کوبش می افتد.همه حیران و سرگردان به اطراف نگاه می کنیم. دشتی،تیربارچی دسته مثل شاخ و شمشاد بلند می شود و با تیربارش بخش جلویی جاده را به رگبار می بندد.چند لحظه بعد،منورها یکی یکی در دل آسمان می ترکند و گُله گُله زمین و هور را روشن می کنند.همه خیز می رویم در گُرده جاده.دشتی رو زانوهایش می نشیند و هر جا را که به چشم می بیند به گلوله می بندد.
ستون پشت سرِ دشتی کُپ کرده است.همگی ،در کمرکش جاده دراز به دراز خوابیده ایم و صدایی از کسی بیرون نمی آید. بی سیم چی با دست، آنتن را روی زمین می خواباند. نفس در سینه ها حبس شده است.آرپی جی زن ها ، آرپی جی ها را مثل طفلی به آغوش گرفته اند و روی زمین مچاله شده اند.حالا این وضعیت آرام چند دقیقه پیش به جهنمی از دود و تیر و آتش و خاک تبدیل شده و آرامش جای خود را به طوفان می دهد.
حالا با وجود روشنایی منورها،همه چیز به خوبی آشکار می شود.این جاده شنی که در اصل آسفالت سرد روی آن ریخته شده است، حدود 10 متر عرض دارد و در دو طرف آن سنگر و تعداد زیادی تانک دشمن ایجاد شده است.
با خاموش شدن منورها. نیزار و جاده تاریک می شود.به دستور فرمانده ،جمجمه ها را به خدا می سپاریم و بر می خیزیم و سریع حرکت می کنیم.
باید سنگر به سنگر با دشمن درگیر شویم. عراقی هایی که از سنگرهایشان با حیرانی بیرون می آیند و سرگردان و بی هدف شلیک می کنند،توسط تیر بار دشتی درو می شوند.دشتی همچنان که تیربار را در دست گرفته است ،موقع شلیک قبضه را می چرخاند به راست و چپ که یک دیوار آتش درست کند تا عراقی ها نتوانند به این طرف و آن طرف فرار کنند.یعنی تیر تراش می زند.سرباز عراقی از بالای سنگر دیده بانی روی جاده، از ترس با کلت منورش،منوری را به آسمان پرتاب می کند تا ما را بهتر ببیند.
نور قرمز منور کلت،به اندازه چند ثانیه فضای اطراف را روشن می نماید.البته بچه ها از این روشنایی دیگر نمی ترسند.همین طور پیش می روند.آن بیچاره با همان شلیک، گور خودش را می کَند.پارسایی،یکی از آرپی جی زن های دسته، روی جاده می رود و چنان می کوبد توی سنگر دیده بانی که زبان بسته عراقی فرصت آخ گفتن هم پیدا نمی کند.با انفجار سنگر،صدای تکبیر بچه ها بلند می شود.هیجان زیادی ما را فرا گرفته است.می کُشیم و جلو می رویم.مثل فیلمهای جنگی ، اسلحه را دست گرفته ام و به چپ و راستم نگاه می کنم و اگر جنبنده ای تکانی بخورد آن را به رگبار می بندم.کیف می کنم.از خوشحالی دارم بال در می آورم.حال می کنم.
عراقی ها ، گیج و منگ هر کدام به گوشه ای می گریزد و دنبال پناهگاهی می گردد.گاهی هم الکی رگبار می بندم و غش غش می خندم.حسابی تو کشتن و الکی تیراندازی کردن جوگیر شده ام.از خشابهای خودم استفاده نمی کنم.سر هر جنازه عراقی و یا ایرانی که می رسم خم می شوم و یک خشاب بر می دارم.سیزده سال بیش ندارم.همه اش خیال می کنم که اینها فقط یک مانور است و دارم بازی می کنم.اصلاً حالی ام نیست که جنگ است و همه این صحنه ها واقعی است.دشتی افتاده جلو و همین طور می تازد و ما هم پشت سرش.حدود چهار کیلومتری جلو رفته ایم.از کجا می خواهیم سر در بیاوریم خدا می داند.اصلاً چه موقع به هدف اصلی می رسیم ؟ کسی توجیه هست یا نه؟اینطور که پیش می رود، صبح نشده سر از بغداد در می آوریم.!
صدای قلپ قلپ از داخل پوتین بهلول که جلویم در حرکت است توجه مرا جلب می کند. مثل اینکه آب توی پوتین او جمع شده باشد.خودم را به او می رسانم و می گویم:
"بهلول نکنه تیر خوردی"
با خنده بلند جواب می دهد:
"دیونه ای ! من تیر بخورم؟"
نگاهی به پوتینش می اندازم و می گویم:
" آخه صدای قلپ قلپ میاد."
بهلول همین طور که به طرف بشکه ای در نیزار شلیک می کند، خنده کنان جواب می دهد:
" رفتم توی آو.حالا ولم می کنی"." برو بزار کارمو بکنم"
من هم خاطر جمع می شوم که زخمی نشده است.در کنار تک تیراندازی، امدادگر دسته هم هستم. باید مجروحان را مداوا کنم.
بالاخره حدود ده دقیقه ای به راه و کارمان ادامه می دهیم. یکباره صدای فریاد بهلول بلند می شود.خودم را دوباره به او می رسانم و با خنده می گویم:
"ها، چیه تیر خوردی؟"
او هم در حالیکه دست مرا می گیرد و روی جنازه یک عراقی یغور و شکم گنده می نشیند و در حالیکه نفس نفس می زند، رو به من کرده و می گوید:
"مسخره نفوس بد زدی. راس می گفتی پام تیر خورده."
سریع پوتینش را در می آورم و پایش را می بندم و به او می گویم از همین راه که آمده به عقب برگردد. به همان موقعیت کله قندی یا نعل اسبی که در آنجا مستقر بودیم.او رزمنده ای چهل پنجاه ساله است که نمی دانم اسم اصلی اش چیست.توی گروهان به خاطر کارها و شوخی هایش،نامش را بهلول گذاشته اند و به همین لقب معروف شده است.کمتر کسی اسم واقعی او را می داند.
با بهلول خداحافظی می کنم و مسیر را ادامه می دهم.کمی از ستون عقب افتاده ام.تیز می دوم تا خودم را به بچه ها برسانم.
بالاخره به آنها می رسم و وسط ستون قرار می گیرم.ناگهان چیزی توی نیزار دست راستمان تکان می خورد.بچه ها بی اختیار به طرف آن بر می گردند و خشابها را به طرفش خالی می کنند.بیچاره اگر حیوان یا آدمی بوده،خودی بوده یا دشمن ، حالا دیگر آبکش شده است.تیربارچی و آرپی جی زن ها غوغا کرده اند.یک عراقی بیچاره از ترس، کارش را در دستشویی نصف و نیمه رها می کند و بلند می شود تا فرار کند.هنوز شورت و شلوارش را بالا نکشیده که با ضرب گلوله های تیربار با سر به داخل نجاستهای بیرون دستشویی صحرایی سقوط می کند. باسن برهنه اش در هوا مانده است.هر کس از کنارش رد می شود چند تا گلوله حواله آن می کند.صدای خنده همراه با هیجان زیاد لذت شلیکهایمان را دو چندان می کند.در همین حین ،یکی از بچه ها داد می زند:
" آیفا،آیفا ،یکیشون رفت توی آیفا".
چشمها به طرف آیفای عراقی برمی گردد که روی جاده ایستاده است و درب دست شوفر باز و یکی دارد در را می بندد.پارسایی، آرپی جی روی کول، لب جاده می رود و یک زانو بر زمین می گذارد و به طرف آیفا نشانه می رود و شلیک می کند.وقتی از جاده پایین می آید ،با خنده می گوید: " به دَرَک رفت.الفاتحه".
جاده می پیچد و ما به سنگر تیربارچی عراقی برخورد می کنیم.با تیربار و دوشکا به صورت اریب به رویمان آتش گشوده اند. احتمالا باید به نقطه حساس منطقه رسیده باشیم. سرخی گلوله های رسام مسیر هر دو آتشبار را به خوبی خط می کشد.تیرهای رسام به طرفم می آید.ناخودآگاه چشمانم را می بندم.فکر می کنم که الان است که به صورتم بخورند.ولی صدای آخ و بعد از آن یا زهرای نفر پشت سری مرا از فکر و خیال در می آورد.یکی از تیربارچی های دیگر عراقی از توی سنگری در میان نیزارها برای ایجاد ترس و دلهره فقط به آسمان شلیک می کند.تیرهای رسام سینه آسمان را ستاره باران می کند.
بچه ها یکی یکی از میانمان پَر می کشند.ناله زخمی ها زیاد می شود.در حالیکه حسابی ترسیده ام در پناه منبع آبی که در کنار یک دستشویی صحرایی روی چند تا بلوک جا خوش کرده، جای می گیرم و کوله ام را باز می کنم و وسایل امدادگری را در می آورم و سعی می کنم با سینه خیز به طرف چند رزمنده مجروح بروم تا زخمشان را مداوا کنم. از سنگر تیربار و دوشکای عراقی مثل جرقه هایی که از یک آتش گردان جدا می شود،گلوله های سرخ به طرفمان می آید و مانند تگرگ به سر و کله سنگر های گُرده جاده می خورند و کمانه می کنند. یکی از بچه ها،گلویش بر اثر تیری شکافته شده است و صدای خرخر از آن بیرون می آید.پَد جنگی را که از کوله پشتی در آورده ام ، روی گلویش می گذارم و سفارش میکنم که آن را محکم بگیرد.سپس به سراغ دیگری می روم.غوغایی شده است.چند نفر از بچه ها در همین جا شهید شده اند.دیگر از خنده و شادی موقع کشتن عراقی ها خبری نیست.
ستون به هم خورده و به دانه های تسبیح پاره می ماند. مداح گروهان، به دیوار سنگر عراقی تکیه داده و دستانش را روی سرش قفل کرده است. تسبیح شاه مقصودی که روی مچش بسته شده از دور برق می زند.در این هیاهو و فریاد مجروح ها نمی دانم چه کنم.همه گیج و منگ شده ایم.هاله ای از ناله و دود و خون در برابرم قد کشیده است.باید کاری کرد.یکی از آرپی جی زن ها در پشت سنگر عراقی جا می گیرد و به طرف سنگر تیربار و دوشکا شلیک می کند اما به هدف نمی خورد.دشتی گویا تیربارش گیر کرده خودش را توی یک گودال کوچکی رسانده و با آن ور می رود.کمک تیربارچی در کنارش نشسته و با نوارش ور می رود.آرپی جی زن، دوباره گلوله دیگری را داخل قبضه می گذارد و با صدای الله اکبر شلیک می کند.
نمی دانم نتیجه اش چه می شود.فقط صدای یا مهدی اش توجه مرا به سوی خود جلب می نماید.بعد از شلیک،تیر مستقیم دوشکا سینه اش را شکافته است.از پشت محکم به کناره جاده می خورد و دوباره با صورت روی سینه یکی از شهدا می افتد و شُرشر خون از لای بادگیر ضد شیمیایی اش که بوی باروت گرفته است جاری می شود.کمکی می دود و بدون ترس، آرپی جی اش را بر می دارد و به پشت سنگر می رود تا گلوله را داخل آن بگذارد.دشتی تیربارش را راه انداخته و از توی همان گودال به سمت سنگرهای دوشکا و تیربار شلیک می کند.یکی از بچه های مجروح که هم سن و سال خودم هست را کشان کشان به طرف سنگر عراقی می برم.کاسه زانویش مثل قارچ باز شده است و از حاشیه استخوان های سفیدش خون می جوشد.فقط آهسته پشت سرهم یا حسین می گوید.زانویش را به هر نحوی می بندم و دلداری اش می دهم.بچه ها همین طور زمین گیر شده اند.نمی دانم چه می شود.
چند دقیقه بعد، صدای تکبیر بلند می شود.از سنگر بیرون می آیم. بچه ها بلند شده اند و در حالیکه تیراندازی می کنند به سمت جلو خیز برداشته اند.گویا سنگر دوشکا و تیربار هر دو خاموش شده اند.فقط هنوز تیرهای رسام تیربار داخل نیزار آسمان را نقره گون کرده است.پشت سر بچه ها حرکت می کنم.یکی از بچه ها نارنجک را ازسمت راست فانسقه اش بیرون می کشد و به داخل نیزار می رود.همچنان که به جلو می روم نگاهی به آسمان می اندازم دیگر از تیرهای رسام خبری نیست.
منظره ای عجیب است.منظره ای پر از خون.منظره ای پر از کشتن و کشته شدن، پر از جنگ.مرگ جانانه می رقصد.
بند پوتینم باز شده و مانع رفتنم است.رو زانو می نشینم تا آن را ببندم.از ترس اینکه عراقی ها از توی نیزار بیرون بیایند و خفت گیرم کنند،همانطور که با بندها ور می روم، چشم از نیزار بر نمی دارم.یکی از آرپی جی زن ها لب جاده رفته و مثل اینکه سوژه ای پیدا کرده و قصد شلیک به آن دارد.آتش عقبه قبضه اش آزارم می دهد و گوشهایم زنگ ممتدی می کشد.آتش عقبه آرپی جی تا چهارمتر همه چیز را می سوزاند و تا ده متر آسیب می رساند.لذا این آتش خیلی خطرناک است.خیلی از نیروها با همین آتش مجروح شده اند.
چند گلوله آرپی جی از وسط شکاف یک خاکریز کنار جاده به طرف ستون پراکنده بچه ها اصابت می کند که در جا سه چهار نفر شهید و دو سه نفر هم مجروح رو دستمان می گذارد.به طرف مجروحها می روم.دیگر چیزی ندارم تا بتوانم آنها را مداوا کنم.
آسمان غرق در نور انواع منورها می شود. منورهای خوشهای هم پشت سر هم همه جا را روشن می کند.منورهای خوشه ای که تا سطح زمین ریزش میکنند و اگر ذرهای از آن برتن کسی بیافتد، تا مغز استخوانش را میسوزاند.
بالاخره از لباس خود مجروحها، پارچه هایی را قیچی می کنم و با هر کلکی زخمهایشان را می بندم.آنها هم که زخمشان را سطحی ! فرض می کنند، اسلحه اشان را بر می دارند و پشت سر بچه ها می دوند و جلو می روند.
کوله پشتی و بند پوتینم که دوباره باز شده را می بندم.جنازه شهدا را گوشه ای می کشم تا وسط راه نباشند.یکی از جنازه ها سنگین است. زورم نمی رسد تا آن را در کنار بقیه جا دهم.ناچار همانجا رهایش می کنم.
بلند می شوم تا به دنبال آنها بروم.حدود ده متری جلو می روم که به یک دو راهی بر می خورم.نمی دانم بچه ها از کدام طرف رفته اند.یکباره ترس در هزار تالار جانم می ریزد.احساس تنهایی می کنم.حالا روشنایی سفید و کم رنگی در گوشه آسمان دویده است.تقریباً همه جا به خوبی دیده می شود.
یک متری جاده آب است و پر از نیزار و موانع.چولان ها در کناره ها قد کشیده اند.آرام آرام به جلو می روم.وای، خدایا! جنازه های عراقی و ایرانی است که مسیر را پوشانده است.
حالا هوا کاملا روشن شده است.خودم را از کمرکش جاده ، نیم خیز و پا مرغی بالا می کشم. سرم را از پشت دپوی لب جاده بالا می برم.ناگهان از ترس، همانجا خشکم می زند. تا چشم کار می کند تانک است و تانک. مگر می شود این همه تانک را یکجا جمع کرد.نمی دانم چه کنم.باید منتظر بچه ها شوم تا برگردند.در سینه کش جاده که در این نقطه مثل یک دژ است، می نشینم تا اندکی جان تازه ای بگیرم.
چارچشمی و نگران اطراف را می پایم.درگیری شدیدی رخ داده است.اوضاع بیشتر از اینکه فکر می کنم آشفته تر است.سوت خمپاره ای به جانم نیشتر می زند.خمپاره درست روی دل جاده می ترکد.شستم خبردار می شود که این خمپاره باید از سوی نیروهای بی ترمز خودی شلیک شده باشد.خودم را توی یک چاله ای شبیه سنگر حفره روباهی می کشانم.اگر با تیر عراقی ها کشته نشدم حالا خمپاره های سرگردان این بسیجی هایی که زودتر از همیشه صبحانه اشان را خورده اند ، دخلم را می آورند.
نیم ساعتی می گذرد و بچه ها بر نمی گردند.صدای درگیری تمام شده است.فقط از دور صدای شنی های تانکها لرزه بر تن زمین و زمان می اندازد.
گوشه ای می نشینم و خشابم را چک می کنم و یکبار دیگر بند پوتینهایم را محکمتر می بندم. شکمم بدجوری بهانه گیری می کند. از دیروز تا به حال چیزی نخورده ام.محلش نمی گذارم.بگذار هر چه دلش می خواهد صدا دهد.
حسابی می ترسم.نسیم خنکی می آید و هر شاخه نی که به رقص می آید، اسلحه را به طرفش می گیرم.خنده های چند ساعت پیش روی لبانم ماسیده است.ترس باعث تشنگی ام شده است.قمقمه را در می آورم و چند قلب آب می نوشم.ولی باز هم لبانم خشک خشک است. انگار نه انگار که همین الآن آب خورده ام. در حالی که قمقمه را در سر جایش جای می دهم،نگاهم به کنار چولان های کناره آب میخکوب می شود.یک جنازه عراقی بدون سر آنجا افتاده است. بلند می شوم و نزدیک تر می روم.نگاهی خوفناک به تن بی سر و رگهای بریده گردن عراقی می اندازم. ترس و دلهره می ریزد توی تنم.سر و پایم لرز بر می دارد. فشارم می افتد.الآن است که بالا بیاورم.
سریع بر می گردم به همان جایی که جنازه دوستانم افتاده است.حداقل کنار شهدا بودن آرامش دیگری دارد.دو سه تا خشاب بچه های شهید را بر می دارم.
موسیقی گوش خراش شنی های تانکها بیشتر و بیشتر می شود. آبهای شرق دجله می رقصند.
صدای دویدن یک نفر دلهره توی جانم می اندازد.اسلحه را آماده شلیک می کنم.ناگهان دوست عزیزم سید احمد حسینی، از بچه های خوب روستای فهرج یزد، دوان دوان و با ترس و در حالیکه صورتش مثل گچ سفید شده است بدون اسلحه به طرفم می آید.چشمش که به من می افتد می خواهد صدایم بزند که هن هن نفسش نمی گذارد. پشت به جاده و درست جلوی من می نشیند.سعی می کند نفسی تازه کند. سرش را پایین می آورد تا در دید عراقی ها نباشد.بریده بریده شروع به حرف زدن می کند.
بچه ها همه در قتلگاهی گیر افتاده اند.همگی شهید یا اسیر شده اند.او به زور توانسته است فرار کند.هنوز نفس نفس می زند.خم می شوم تا قمقمه ام را از غلاف بیرون بیاورم و به او مقداری آب بدهم که یکباره صدای جیغ او بلند می شود.در حالیکه نصف بدنه قمقمه توی دستم است،برمی گردم و با تعجب نگاهش می کنم.می بینم استخوان بازوی راستش لباسها را پاره کرده و بیرون زده است.خون مثل فواره بیرون می جهد.گلوله ای که درست می بایست به پیشانی من می نشست،مستقیم خورده به بازوی او.دست سید احمد سپری شده تا لیاقت پیوستن به دوستانم را نداشته باشم.
دیگر نفسش در نمی آید.درد وجودش را فرا گرفته است.فک و دهانش می لرزد.یکباره اعصابم به هم می ریزد.برای چند لحظه مثل برق گرفته ها ماتم می برد.در همین حین ، خمپاره ای سرگردان درست پشت سرم می ترکد.بدنم یک آن می لرزد.با دستپاچگی کوله پشتی را باز می کنم و از آن جعبه امداد را بیرون می آورم. آرام استخوان بازویش را به طرف داخل هل می دهم و یک پد جنگی روی آن می گذارم و آن را محکم می بندم.احمد خود را باخته است.هنوز بدنش می لرزد.درد دارد.شوکه شده است.تشنگی هم امانش را بریده است.آب برایش خوب نیست.اصرار می کند.دلم برایش می سوزد.
دو عدد قرص مسکن قوی و دو قلب آب به او می دهم.بزور قمقمه را از دهانش می گیرم.چند گلوله دوباره لب جاده می خورد و با صدای ناهنجاری از بالای سرم کمانه می کند.احمد را پایین تر می آورم.تا کمتر توی دید باشد.صدای قارقار تانکها نزدیک تر می شود.خودم را کمی بالاتر می کشم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.خدای من،تانکها مثل گله فیل ها به طرف جاده می آیند.نیروهای پیاده هم پشت سرشان می دوند.یک گروه پیاده هم از همان راهی که احمد آمده به سوی ما می آیند.ناخودآگاه اسلحه را بر می دارم و به طرفشان تیراندازی می کنم.ترس و هیجانم بیشتر می شود.عراقی ها حدود بیست متری ما هستند.همین طور به صورت رگبار به طرفشان شلیک می کنم.خشاب را عوض می کنم و دوباره به همان طرف دیوانه وار تیراندازی می کنم.
در حین شلیک فریاد می زنم تا احمد به عقب برود.اما او تکان نمی خورد.خشابم را دوباره عوض می کنم.در همین حین نگاهی هم می اندازم تا مطمئن شوم عراقی ها کجا هستند.کسی را نمی بینم.تیری هم شلیک نمی شود.حالا نمی دانم کشته شده اند یا درجایی پناه گرفته اند.یک خشاب دیگر هم بدون اینکه کسی را ببینم به همان طرف شلیک می کنم. هر کاری می کنم احمد از جایش تکان نمی خورد.شوکه شده است.هر چه دستش را می کشم تا او را عقب ببرم خودش را محکم به زمین چسبانده و تکان نمی خورد.قسمم می دهد تا او را بکُشم.از اسارت می ترسد.همه اش می گوید عراقی ها اگر او را بگیرند می کشند. هر چه به او اصرار می کنم که بلند شود.افاقه نمی کند. درد، او را در خود پیچانده است.نمی دانم چه کنم.فکرم کار نمی کند.ناخودآگاه دوباره اسلحه را بر می دارم در حالی که با یا حسین گفتن فریاد می زنم، به همان طرف قبلی شلیک می کنم.من سیزده سال بیش ندارم و هیکلم ریزه میزه است و او سه چهار سال از من بزرگتر.
هرگز نمی توانم او را که دو برابر من سنگین تر است حمل نمایم.هرکاری می کنم موفق نمی شوم.از ترس اینکه خود را نکشد، اسلحه ها را به داخل آب می اندازم.
احمد به من اصرار می کند تا بروم.
به نیت اینکه کمکی برایش بیاورم،کوله پشتی ، بندحمایل و کلاهم را در کنار او می گذارم. قمقه آب را به او می دهم و می گویم زیاد آب نخورد.پیشانی اش را می بوسم و با او خداحافظی می کنم.قبل از فرار به طرف بالای جاده نیم خیز می شوم و نیم نگاهی به گله تانکها می اندازم.آنها با سرعت تمام می آیند تا جاده تصرف شده را دوباره فتح نمایند.
می دوم.با سرعت می دوم.احساس می کنم پاهایم سنگین شده است.روی زمین می نشینم و در حالیکه اطرافم را می پایم پوتین هایم را از پا می کَنم و آنها را به طرف آب پرتاب می کنم.دلم برای پوتین هایم تنگ می شود.به زور توانسته بودم پوتینی را در موقع اعزام پیدا کنم که اندازه و فیت پایم باشد.جوراب ها را هم در می آورم.دوباره بر می خیزم و سریع می دوم.حدود یک کیلومتری از احمد دور شده ام.سینه ام می سوزد.تشنگی امانم را بریده است.شمار نفسهایم کم و کمتر می شود.
ده دقیقه ای دیگر به راهم ادامه می دهد. ناگهان در جای خود میخکوب می شوم.کشتن عراقیها در شب، حالا در روز برایم دردسر شده است.گونی های دریده و پلیت های له و لورده و جنازه های بیشمار عراقی جلوی سنگرها راهم را سد کرده اند.ترس مثل خوره توی جانم می افتد.چشمهایم را می بندم و یواش یواش پاهای برهنه ام را روی جنازه زشت و بدقواره عراقی ها می گذارم و جلو می روم.حسابی می ترسم و خیال می کنم که عن قریب یکی از آنها پایم را می گیرد.
چشمها را می گشایم.تا پا روی یکی از آنها می گذارم، تلوتلو می خورم و ولو می شوم وسط جنازه ها.همانطور بی حرکت می مانم تا ببینم کسی از سنگر بیرون می آید یا نه.خدا خدا می کنم که کسی بیرون نیاید.چون اگر مرا بدون اسلحه ببینند.دخلم را می آورند.اینقدر توی دلم یا مهدی یا مهدی می گویم که احساس می کنم تمام وجودم آقا امام زمان را صدا می زنند.چند دقیقه ای می گذرد. مثل اینکه آنها ترسوتر از من هستند.کسی جرات بیرون آمدن از سنگرها ندارد.یواشکی بلند می شوم تا دوباره حرکت کنم.یک لحظه نگاهم به سمت چپم می افتد. درجه دار عراقی همانطور که خوابیده بِر و بِر به من زل زده است.ناگهان از ترس،وسط این همه جنازه خشکم می زند.هرکار می کنم که چشم از چشم او بردارم نمی توانم.چند لحظه ای مات و مبهوت می مانم.دیگر حتی نمی توانم یا مهدی یا مهدی هم بگویم.موهای تنم سیخ شده است.چیزی نمانده است که خودم را خیس کنم.!
یکباره صدای انفجار خمپاره ای در وسط آبها مرا به خود می آورد.یک لحظه می بینم او زنده نیست. جنازه فرمانده عراقی چشمان درشت و وحشتناکش باز مانده است.
دوباره جان می گیرم و به مسیرم ادامه می دهم.
نگاهم به سمت راست می افتد.یک آن، پتویی که به عنوان درب سنگر از آن استفاده کرده اند تکانی می خورد.به خیال اینکه عراقی ها دارند از سنگر بیرون می آیند دو پا دارم و دو پای دیگر هم قرض می کنم و مثل برق می دوم.حتی جرات ندارم پشت سرم را نگاه کنم.عینهو تیری شده ام که از چله کمان رها شده ام.فرز و چابک می دوم.چه می کند این ترس.له له می زنم.لبان کویری ام می لرزد.
با پای برهنه بر روی این همه خرت و پرتهایی که کنار جاده ریخته است رد می شوم. اصلاً احساس نمی کنم که کف پاهایم تکه تکه شده اند و خون ریزی دارند.از کنار همان آیفا رد می شوم.آیفای عراقی نیمه واژگون کنار جاده افتاده و پوزه اش جاده را گرفته است.همان عراقی بر روی درب آن هنوز آویزان شده است.حدود شش کیلومتری است که همچنان می دوم.به هیچ طرفی نگاه نمی کنم.فقط ذکر یا مهدی تمام وجودم را پر کرده است.به هن هن افتاده ام و عرق از سر و کله ام سرازیر شده است.سرم مثل یک گلوله آهنین سنگین شده است.آتش عراقی ها زیاد شده و انبوه تیرها روی جاده و از دو طرف جاده وزوزکنان از کنارم می گذرند و از من سبقت می گیرند.اما مثل اینکه تیرها را نمی بینند.شاید هم مرده ام و روحم این چنین می دود و گلوله از آن عبور می کنند.
حالا نزدیکی های دژی که نیروهای خودی مستقر هستند رسیده ام.مثل دونده ای شده ام که خط پایان را می بیند و حرکتش را تندتر می کند.شوق وجودم را فرا می گیرد.چیزی نمانده که به موقعیت خودمان برسم.ولی هر چه سعی می کنم سرعتم را بیشتر کنم نای در بدن ندارم.انگار به سلولهای مغزم اکسیژن نمی رسد.حس می کنم پاهایم دیگر در کنترل من نیستند. از دور رزمنده ها را می بینم که پشت خاکریز آماده دفع پاتک هستند.خوشحال تر می شوم.اما به محض نزدیک شدنم،این بی ترمزها ، به طرفم تیراندازی می کنند.حالا تیرهای خودی از بغل گوشم رد می شوند.خدا را شکر می کنم که نشانه گیریشان خوب نیست والا مرا نفله می کردند.هرچه به صورت زیگزاگ می روم باز گلوله هایشان یک ریز برایم حواله می کنند.دستانم را بالا می برم تا مرا بشناسند و یا اینکه ببینند که اسلحه ندارم حالا مگر حالیشون می شود.
به آنها نزدیکتر می شوم. صدای یکی از آنها به گوشم می رسد.تیراندازی قطع می شود.او همان بهلول است که چند ساعت پیش مداوایش کرده بودم.فریاد می زند: "نزنین،یزدانیه،یزدانی خودمون از گروهان ابوالفضل"
باز خدا را شکر که این بهلول توی جانم رسید وگرنه این بسیجی های بی ترمز دخل مرا آورده بودند.
بالاخره به دپو نزدیک می شوم که همین بهلول داد می زند :یزدانی بپر.
چیزی نمی فهمم.فقط یک لحظه خودم را توی هوا معلق می بینم و سرم به جایی برخورد می کند.
صورتم خیس می شود.چشمانم را باز می کنم.سرم هنوز گیج و منگ است.تمام دست و پایم درد می کند.یکی بهم خسته نباشی می گوید.
چشمانم را باز و بسته می کنم.محمدعلی حسینی است.از بچه های روستایمان که با هم به جبهه اعزام شدیم.قمقمه آب را به طرفم می گیرد.همانطور که به دمر افتاده ام،قلب قلب آب می نوشم.نفسم تازه می شود.جان می گیرم.خوب نگاه می کنم.توی یک کانال افتاده ام.
دست و صورت و کمرم بر اثر ترکش خراش برداشته اند.محمد علی برایم تعریف می کند که عراقیها جلو آمده و این مواضع را گرفته بودند و دوباره یک ساعتی می شود که بچه ها آنها را به عقب رانده اند.
تازه پی می برم که چه اتفاقی افتاده است.گویا موقعی که می پریدم.گلوله ای تانک به دژ اصابت می کند و همزمان که من در حال پریدن بودم مرا به داخل کانال پرت کرده است و بر اثر اصابت سرم به دیواره کانال بیهوش شده بودم.عراقی هایی که پشت سر من بودند منطقه فعلی را تصرف کرده و از روی جنازه ام رد شده بودند و من هیچی نفهمیده بودم.با شنیدن این رویداد حسابی جا خوردم.یعنی من از حدود ساعت 5 یا 6 صبح تا حالا که حدود ساعت 5 عصر است، بیهوش توی کانال افتاده بودم.
بچه ها پس از عقب زدن عراقی ها ،داشته اند کانال را پاکسازی می کردند که محمد علی جنازه مرا که دمر افتاده بود کف کانال می شناسد.آنهم از روی نوشته ای که پشت لباسم نوشته است: " مسافر نور"
بعد می بیند که من نفس می کشم.
*********
دو روز بعد در مرکز استخبارات بغداد، احمد حسینی را می بینم که با بازوی بسته گوشه ای نشسته است.به طرفش می روم و همدیگر را در آغوش می کشیم و حسابی می خندیم.احمد حدود ده دقیقه بعد که من از آنجا فرار کردم اسیر می شود. چند ساعت بعد وقتی جلوی دوربین های فیلمبرداری عراقی ها می خواستند برای تبلیغ باند زخمش را عوض کنند، نتوانستند درست حسابی آن پد جنگی را باز نمایند و بعد از انجام مراسم تبلیغی ،کتک حسابی نوش جان می کند.چون از ترس، آن را چنان محکم و پیچ در پیچ بسته بودم که خودم هم متوجه نشده بودم.احمد این قضیه را تعریف می کند و با هم می خندیم.با هجوم قلچماقهای یغور عراقی که با کابل و باتوم به جان اسرا می افتند، این خنده هم برایمان زهر می شود.
کرامت یزدانی (اشک)، آزاده و جانباز 35 درصد
اعزامی از روستای ترکان هرابرجان استان یزد
جمعی گروهان ابوالفضل،گردان امام حسن (ع)،تیپ الغدیر یزد،
زمان خاطره:22/12/63
زمان وقوع خاطره: شرق دجله، شب دوم عملیات بدر،جاده شنی یاسر،الصخره عراق