فرماندهان به جمع ما آمدند تا از عبدالله تقدیر کنند؛ یکی از آقایان چکی به سمت عبدالله گرفت اما او قبول نکرد، هر چه محسن رضایی و صیاد شیرازی به او اصرار کردند عبدالله امتناع کرد و گفت: «این مبلغ را بریزید به حساب جنگ».
به گزارش شهداي ايران به نقل از فارس، برای بزرگترین کارهایی که انجام میدادند، توقع کوچکترین تشویق را هم نداشتند؛ چون هم جان و هم مالشان را برای حفظ نظام در مقابل حملات استکبار در طبق اخلاص گذاشته بودند.
روایتی که در ادامه میخوانیم، از سرهنگ خلبان «علیرضا سالاری» در کتاب «ابر و آهن» است که در این بخش به شجاعت تیزپروازان در عملیات «خیبر» و تشویقی که قرار بود به یکی از خلبانان داده شود، میپردازد.
***
وقتی روی زمین فرود آمدم از دیدن تعداد زیاد چرخ بالها فهمیدم که مأموریت خاصی در پیش داریم قرار بود نیروهایی را برای تصرف شهر «القرنه» عراق با چرخبالها جا به جا کنیم. کانکسی را به ما دادند تا شب را در آن استراحت کنیم.
عراقیها هم با توپ و خمپاره و هواپیما به ما خوشامد گفتند اما هیچ کس محل نمیگذاشت. هر کسی به کار خودش مشغول بود. واقعاً ترس از انفجار و کشته شدن از بین رفته بود. نه هیچکس دوید، نه هیچکس به دورن سنگر رفت.
صبح از اتاقک بیرون آمدم، در سمت افق، یک خط طولانی و عظیم از آدم دیدم که از جنوب به شمال در حرکت بودند. پرچمهای رنگارنگ روی دوش آنها در حرکت باد از سویی به سویی میرفت. متوجه بسیجی جوانی شدم که روی خاک خوابیده بود. توی هوای آزاد، چالهای کنده و در آن به خواب عمیقی فرو رفته بود. کوله پشتی، سلاح و نارنجک هم به خودش آویزان کرده بود. گوشه صورتش خیس بود. مثل اینکه خیلی زودتر از من بیدار شده و نمازش را خوانده بود.
پس از خوردن صبحانه، عملیات را آغاز کردیم. در دو نوبت پروازی، تعدادی نیرو به داخل جزیره مجنون بردم. برای پرواز سوم، جهت انجام مأموریتی از تیم کنار رفتم. منتظر بودم بگویند چه کار کنم که ستوانیار عبدالله نجفی مرا صدا کرد و به سمت قرارگاه برد. سرهنگ صیاد شیرازی و برادر محسن رضایی آنجا بودند.
احترام نظامی گذاشتم. عبدالله مرا معرفی کرد:
- جناب سرهنگ، ایشان ستوانیار خلبان علیرضا سالاری، از استادان مرکز آموزش هستند که تا به حال در این عملیات دو بار به جزیره رفتهاند و با توجه به آشنایی ایشان به منطقه و اینکه اولین چرخبالی بودند که در جزیره مجنون فرود آمدهاند، به درد کار شما میخورند.
سرهنگ صیاد شیرازی نگاهی به من انداخت، نقشهای را روی میز پهن کرد و دست روی «القرنه» که یکی از شهرهای عراق در کنار جاده بغداد - بصره بود، گذاشت و خواست به آنجا پرواز کنم.
پرسیدم: هنوز کسی به آنجا نرفته؟»
گفت: شما باید بروید.
طبق دستور سرهنگ صیاد شیرازی، من به عنوان فرمانده تیم عملیاتی انتخاب شدم. تیم پروازی تشکیل شده بود از 4 فروند چرخبال 214، دو فروند چرخبال کبری، دو فروند چرخبال نیروی دریایی و یک فروند چرخبال نیروی هوایی.
قرار شد تمام چرخبالها پس از سوار کردن پرسنل ابتدا به جزیره مجنون بروند و در آنجا من به تنهایی با یک نفر بلدچی به نقطه عملیاتی در نزدیکی القرنه بروم و در صورت امن بودن مسیر، به جزیره بازگشته، تیم پروازی را به آنجا ببرم. پس از سوار کردن و بارگیری مهمات، به طرف جزیره پرواز کردیم. هشت فروند از چرخبالها، در حالی که موتور آنها روشن بود، در جزیره ماندند تا من پرواز آزمایشی خود را انجام بدهم.
با بلدچی به پرواز ادامه دادم؛ امّا هر چه جلوتر میرفتیم بلدچی گیجتر میشد؛ تا جایی که اظهار کرد که نمیتواند مسیر را پیدا کند. با اطلاعاتی که خود داشتم و با استفاده از آبراههایی که میشناختم، به سمت نقطه مورد نظر پرواز کردم. دقایقی بعد، روی جادهای که بخشی از آن در آب فرو رفته بود، روی زمین نشستم و از بلدچی پرسیدم که آیا درست آمدهایم؟ با خوشحالی تأیید کرد. سریع به جزیره بازگشتم و به چرخبالها گفتم دنبال من پرواز کنند. مسیر پرواز، کمتر از هشت دقیقه بود. تا غروب آفتاب، تعداد زیادی از رزمندگان را جا به جا کردیم.
دو روز متوالی، رزمندگان را حمل و نقل کردیم. در این دو روز، شاهد حضور سه فروند چرخبال عراقی بودیم که چون لاشخوری گرسنه به دنبال موقعیت مناسب بودند. هر سه در فاصلهای زیاد در اطراف گردش میکردند؛ بی آن که اقدامی انجام دهند.
روز سوم، من سرعت بیشتری به کار دادم و از تیم جدا شدم و در یک نوبت پروازی، زمانی که من در نقطه عملیاتی بودم، چرخبالهای دیگر در جزیره مشغول سوار کردن پرسنل رزمنده بودند. همین باعث شده چرخبالهای عراقی که دنبال موقعیت مناسب بودند، حمله کنند. آرایش آنها تغییر کرده بود. یک چرخبال به سمت چپ و دیگری به سمت راست پرواز کرد و چرخبال میانی، مستقیم به سمت من آمد. لحظاتی بعد، دو چرخبال دیگر در طرفین چرخبال میانی قرار گرفته، شکل عدد هفت را به وجود آوردند.
نمیتوانستم برای برگشتن به جزیره به آنها پشت بکنم؛ زیرا هدف قرار میگرفتم. با خونسردی پروازم را به سمت محل فرود ادامه دادم. سه چرخبال عراقی نزدیکتر شدند. وقتی از حالت تهاجمی چرخبالهای عراقی اطمینان حاصل کردم، در یک پیام رادیویی به عبدالله که خلبان چرخبال کبری ضد تانک بود، موقعیت را اطلاع دادم. عبدالله از من خواست دور بزنم و برگردم. گفتم که این کار امکان ندارد و بهترین راه، فرود در نقطه عملیاتی است.
ارتفاع را کم کردم و به داخل نیزارها رفتم تا صورتی که پرسنل حاضر در منطقه خواستند با آنها مقابله کنند، مرا هدف قرار ندهند. به مهندس پرواز - گروهبان بابایی - گفتم به محض نزدیک شدن به سطح زمین، درها را باز کند و از افراد بخواهد سریع چرخبال را ترک کنند.
در هر بار، به علت نزدیک بودن مسیر، 20 تا 25 نفر را با تمام تجهیزات سوار میکردیم. بنابراین، با توجه به بار اضافه، انجام هر گونه مانور سریع غیر ممکن شده بود. چرخبالهای عراقی وارد عمل شدند. من از عبدالله خواستم هرچه سریعتر خود را به من برساند.
چرخبالهای عراقی کاملاً نزدیک شده بودند. سعی کردم با کم و زیاد کردن ارتفاع و پرواز پلهای، خود را از هدف قرار گرفتن نجات دهم. موقعیت زیر پایم هم به علت آب، مناسب فرود نبود و در صورتی که عراقیها مرا میزدند، هیچ کدام نمیتوانستیم از داخل آب بیرون بیاییم. تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم، فرود بود.
سرعت را زیاد کردم تا هر چه زودتر به خشکی برسم. با نزدیک شدن به سطح خشکی، مهندس پرواز، درهای چرخبال را باز کرد و مسافران به پائین پریدند. وقت زیادی نداشتم. چرخبالهای عراقی برای شلیک راکتهای خود، سر را پائین داده و سرعت گرفته بودند. در موقعیت مناسب شمارش کردم و ناگهان ارتفاع گرفتم.
-یک، دو، سه.
هنگامی که ارتفاع گرفتم، درست نقطه فرودم هدف چندین راکت قرار گرفت. تا میتوانستم، با زاویهای بسته به سمت بالا پرواز کردم؛ به گونهای که چرخبالهای عراقی در ارتفاعی پائینتر از من قرار گرفتند. با این عمل، فرم آرایش آنها به هم خورد. در حال گردش به راست بودم که عبدالله اعلام کرد موشک در راه است. با اینکه میدانستم او در کار کنترل موشک مهارت خاصی دارد، امّا برای پرهیز از برخورد موشک مجدداً ارتفاع گرفتم و دوباره گردش به راست انجام دادم. سعی کردم در این حالت، پهلو و پشت چرخبال را به سمت عراقیها ندهم و با سرعت به داخل نیزارها رفتم. با ورود به نیزارها، صدای پرهیجان عبدالله را شنیدم که گفت: «خورد، خورد». گردشم را تکمیل کردم و به سمت چرخبالهای عراقی پرواز کرد.
موشک به دم یک فروند از آنها اصابت کرده بود و چرخبال، در حالی که به دور خود میچرخید، سقوط کرد.
سقوط چرخبال عراقی، موج شادی را در بین رزمندگان ایجاد کرد. همه آنها از شوق این درگیری شجاعانه عبدالله برایمان دست تکان میدادند و به روی زمین پشتک و وارو میزدند.
عصر همان روز به ستاد قرارگاه رفتیم تا گزارش عملیاتی را به مسئولان بدهیم. پس از پایان گزارش توقع داشتیم که عبدالله به هدف قرار گرفتن چرخبال عراقی اشاره کند. اما او هیچ چیزی نگفت. در همین لحظه برادر محسن رضایی با یک نفر روحانی وارد قرارگاه شدند. به سرهنگ صیاد شیرازی گفتند که از طریق رادیو خبر سقوط یک فروند چرخبال عراقی را شنیدهاند و میخواهند بدانند که چه کسی آن را ساقط گرده است. من گفتم :«کار عبدالله بوده است».
آن روحانی دست چکی از جیبش در آورد مبلغی نوشت و پس از امضا آن را به سمت عبدالله گرفت اما او قبول نکرد. هر چه برادر محسن رضایی و صیاد شیرازی به او اصرار کردند عبدالله امتناع کرد.
روحانی به عبدالله گفت: این چک را امضا کردم و مثل این است که خرج شده . بنابراین بهتر است قبول کنی».
عبدالله با یک دست، چک را گرفت و با دست دیگر آن را به روحانی داد و گفت: «این مبلغ را بریزید به حساب جنگ».
روایتی که در ادامه میخوانیم، از سرهنگ خلبان «علیرضا سالاری» در کتاب «ابر و آهن» است که در این بخش به شجاعت تیزپروازان در عملیات «خیبر» و تشویقی که قرار بود به یکی از خلبانان داده شود، میپردازد.
***
وقتی روی زمین فرود آمدم از دیدن تعداد زیاد چرخ بالها فهمیدم که مأموریت خاصی در پیش داریم قرار بود نیروهایی را برای تصرف شهر «القرنه» عراق با چرخبالها جا به جا کنیم. کانکسی را به ما دادند تا شب را در آن استراحت کنیم.
عراقیها هم با توپ و خمپاره و هواپیما به ما خوشامد گفتند اما هیچ کس محل نمیگذاشت. هر کسی به کار خودش مشغول بود. واقعاً ترس از انفجار و کشته شدن از بین رفته بود. نه هیچکس دوید، نه هیچکس به دورن سنگر رفت.
صبح از اتاقک بیرون آمدم، در سمت افق، یک خط طولانی و عظیم از آدم دیدم که از جنوب به شمال در حرکت بودند. پرچمهای رنگارنگ روی دوش آنها در حرکت باد از سویی به سویی میرفت. متوجه بسیجی جوانی شدم که روی خاک خوابیده بود. توی هوای آزاد، چالهای کنده و در آن به خواب عمیقی فرو رفته بود. کوله پشتی، سلاح و نارنجک هم به خودش آویزان کرده بود. گوشه صورتش خیس بود. مثل اینکه خیلی زودتر از من بیدار شده و نمازش را خوانده بود.
پس از خوردن صبحانه، عملیات را آغاز کردیم. در دو نوبت پروازی، تعدادی نیرو به داخل جزیره مجنون بردم. برای پرواز سوم، جهت انجام مأموریتی از تیم کنار رفتم. منتظر بودم بگویند چه کار کنم که ستوانیار عبدالله نجفی مرا صدا کرد و به سمت قرارگاه برد. سرهنگ صیاد شیرازی و برادر محسن رضایی آنجا بودند.
احترام نظامی گذاشتم. عبدالله مرا معرفی کرد:
- جناب سرهنگ، ایشان ستوانیار خلبان علیرضا سالاری، از استادان مرکز آموزش هستند که تا به حال در این عملیات دو بار به جزیره رفتهاند و با توجه به آشنایی ایشان به منطقه و اینکه اولین چرخبالی بودند که در جزیره مجنون فرود آمدهاند، به درد کار شما میخورند.
سرهنگ صیاد شیرازی نگاهی به من انداخت، نقشهای را روی میز پهن کرد و دست روی «القرنه» که یکی از شهرهای عراق در کنار جاده بغداد - بصره بود، گذاشت و خواست به آنجا پرواز کنم.
پرسیدم: هنوز کسی به آنجا نرفته؟»
گفت: شما باید بروید.
طبق دستور سرهنگ صیاد شیرازی، من به عنوان فرمانده تیم عملیاتی انتخاب شدم. تیم پروازی تشکیل شده بود از 4 فروند چرخبال 214، دو فروند چرخبال کبری، دو فروند چرخبال نیروی دریایی و یک فروند چرخبال نیروی هوایی.
قرار شد تمام چرخبالها پس از سوار کردن پرسنل ابتدا به جزیره مجنون بروند و در آنجا من به تنهایی با یک نفر بلدچی به نقطه عملیاتی در نزدیکی القرنه بروم و در صورت امن بودن مسیر، به جزیره بازگشته، تیم پروازی را به آنجا ببرم. پس از سوار کردن و بارگیری مهمات، به طرف جزیره پرواز کردیم. هشت فروند از چرخبالها، در حالی که موتور آنها روشن بود، در جزیره ماندند تا من پرواز آزمایشی خود را انجام بدهم.
با بلدچی به پرواز ادامه دادم؛ امّا هر چه جلوتر میرفتیم بلدچی گیجتر میشد؛ تا جایی که اظهار کرد که نمیتواند مسیر را پیدا کند. با اطلاعاتی که خود داشتم و با استفاده از آبراههایی که میشناختم، به سمت نقطه مورد نظر پرواز کردم. دقایقی بعد، روی جادهای که بخشی از آن در آب فرو رفته بود، روی زمین نشستم و از بلدچی پرسیدم که آیا درست آمدهایم؟ با خوشحالی تأیید کرد. سریع به جزیره بازگشتم و به چرخبالها گفتم دنبال من پرواز کنند. مسیر پرواز، کمتر از هشت دقیقه بود. تا غروب آفتاب، تعداد زیادی از رزمندگان را جا به جا کردیم.
دو روز متوالی، رزمندگان را حمل و نقل کردیم. در این دو روز، شاهد حضور سه فروند چرخبال عراقی بودیم که چون لاشخوری گرسنه به دنبال موقعیت مناسب بودند. هر سه در فاصلهای زیاد در اطراف گردش میکردند؛ بی آن که اقدامی انجام دهند.
روز سوم، من سرعت بیشتری به کار دادم و از تیم جدا شدم و در یک نوبت پروازی، زمانی که من در نقطه عملیاتی بودم، چرخبالهای دیگر در جزیره مشغول سوار کردن پرسنل رزمنده بودند. همین باعث شده چرخبالهای عراقی که دنبال موقعیت مناسب بودند، حمله کنند. آرایش آنها تغییر کرده بود. یک چرخبال به سمت چپ و دیگری به سمت راست پرواز کرد و چرخبال میانی، مستقیم به سمت من آمد. لحظاتی بعد، دو چرخبال دیگر در طرفین چرخبال میانی قرار گرفته، شکل عدد هفت را به وجود آوردند.
نمیتوانستم برای برگشتن به جزیره به آنها پشت بکنم؛ زیرا هدف قرار میگرفتم. با خونسردی پروازم را به سمت محل فرود ادامه دادم. سه چرخبال عراقی نزدیکتر شدند. وقتی از حالت تهاجمی چرخبالهای عراقی اطمینان حاصل کردم، در یک پیام رادیویی به عبدالله که خلبان چرخبال کبری ضد تانک بود، موقعیت را اطلاع دادم. عبدالله از من خواست دور بزنم و برگردم. گفتم که این کار امکان ندارد و بهترین راه، فرود در نقطه عملیاتی است.
ارتفاع را کم کردم و به داخل نیزارها رفتم تا صورتی که پرسنل حاضر در منطقه خواستند با آنها مقابله کنند، مرا هدف قرار ندهند. به مهندس پرواز - گروهبان بابایی - گفتم به محض نزدیک شدن به سطح زمین، درها را باز کند و از افراد بخواهد سریع چرخبال را ترک کنند.
در هر بار، به علت نزدیک بودن مسیر، 20 تا 25 نفر را با تمام تجهیزات سوار میکردیم. بنابراین، با توجه به بار اضافه، انجام هر گونه مانور سریع غیر ممکن شده بود. چرخبالهای عراقی وارد عمل شدند. من از عبدالله خواستم هرچه سریعتر خود را به من برساند.
چرخبالهای عراقی کاملاً نزدیک شده بودند. سعی کردم با کم و زیاد کردن ارتفاع و پرواز پلهای، خود را از هدف قرار گرفتن نجات دهم. موقعیت زیر پایم هم به علت آب، مناسب فرود نبود و در صورتی که عراقیها مرا میزدند، هیچ کدام نمیتوانستیم از داخل آب بیرون بیاییم. تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم، فرود بود.
سرعت را زیاد کردم تا هر چه زودتر به خشکی برسم. با نزدیک شدن به سطح خشکی، مهندس پرواز، درهای چرخبال را باز کرد و مسافران به پائین پریدند. وقت زیادی نداشتم. چرخبالهای عراقی برای شلیک راکتهای خود، سر را پائین داده و سرعت گرفته بودند. در موقعیت مناسب شمارش کردم و ناگهان ارتفاع گرفتم.
-یک، دو، سه.
هنگامی که ارتفاع گرفتم، درست نقطه فرودم هدف چندین راکت قرار گرفت. تا میتوانستم، با زاویهای بسته به سمت بالا پرواز کردم؛ به گونهای که چرخبالهای عراقی در ارتفاعی پائینتر از من قرار گرفتند. با این عمل، فرم آرایش آنها به هم خورد. در حال گردش به راست بودم که عبدالله اعلام کرد موشک در راه است. با اینکه میدانستم او در کار کنترل موشک مهارت خاصی دارد، امّا برای پرهیز از برخورد موشک مجدداً ارتفاع گرفتم و دوباره گردش به راست انجام دادم. سعی کردم در این حالت، پهلو و پشت چرخبال را به سمت عراقیها ندهم و با سرعت به داخل نیزارها رفتم. با ورود به نیزارها، صدای پرهیجان عبدالله را شنیدم که گفت: «خورد، خورد». گردشم را تکمیل کردم و به سمت چرخبالهای عراقی پرواز کرد.
موشک به دم یک فروند از آنها اصابت کرده بود و چرخبال، در حالی که به دور خود میچرخید، سقوط کرد.
سقوط چرخبال عراقی، موج شادی را در بین رزمندگان ایجاد کرد. همه آنها از شوق این درگیری شجاعانه عبدالله برایمان دست تکان میدادند و به روی زمین پشتک و وارو میزدند.
عصر همان روز به ستاد قرارگاه رفتیم تا گزارش عملیاتی را به مسئولان بدهیم. پس از پایان گزارش توقع داشتیم که عبدالله به هدف قرار گرفتن چرخبال عراقی اشاره کند. اما او هیچ چیزی نگفت. در همین لحظه برادر محسن رضایی با یک نفر روحانی وارد قرارگاه شدند. به سرهنگ صیاد شیرازی گفتند که از طریق رادیو خبر سقوط یک فروند چرخبال عراقی را شنیدهاند و میخواهند بدانند که چه کسی آن را ساقط گرده است. من گفتم :«کار عبدالله بوده است».
آن روحانی دست چکی از جیبش در آورد مبلغی نوشت و پس از امضا آن را به سمت عبدالله گرفت اما او قبول نکرد. هر چه برادر محسن رضایی و صیاد شیرازی به او اصرار کردند عبدالله امتناع کرد.
روحانی به عبدالله گفت: این چک را امضا کردم و مثل این است که خرج شده . بنابراین بهتر است قبول کنی».
عبدالله با یک دست، چک را گرفت و با دست دیگر آن را به روحانی داد و گفت: «این مبلغ را بریزید به حساب جنگ».