شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۲۹۹۷۵
تاریخ انتشار: ۰۵ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۴:۰۵
عصری، از بچه‌های اطلاعات خداحافظی کردیم. موقع خداحافظی گفتند:‌ محسن رضایی ترور شده! وقتی به دو کوهه رسیدیم، هنوز قصه ترور محسن رضایی ورد زبان بچه‌ها بود. یک عده هم می‌گفتند تصادف کرده. اتفاق دومی درست بود.
به گزارش شهداي ايران به نقل از  فارس، سوم اسفند 1362 عملیات خیبر در شرق رودخانه ی دجله و هورالهویزه با رمز یا رسول الله(ص) با هدف نابودی نیروهای سپاه سوم عراق آغاز شد و در 22 اسفند این عملیات با پیروزی رزمندگان اسلام به پایان رسید.

شهدای بسیاری در این عملیات جانشان را دادند و رزمندگان کثیری در این حمله حضور پیدا کردند. ابوالفضل کاظمی یکی از همین رزمندگان است که در کتاب خاطرات خود از خیبر اینگونه روایت می کند:

                                                            ***

اوایل بهمن 1362، یک روز بساطم را جمع کردم تا به دوکوهه بروم. حدیث رفتن بود؛ اما فاطمه (همسرم) مخالفت نکرد. مثل همیشه روحش بلند بود. آن روز موقع خداحافظی، فاطمه یک کیسه پودر نبات توی ساکم گذاشت و گفت: «نبات برای دل‌درد خیلی خوبه. هرجا غذای بد خوردی و شکمت درد گرفت، یک مشت از این نبات بخور؛ فوری خوب می‌شی.»

زن دوراندیش و دلسوزی بود. آن موقع وضع مزاجی و معده‌ام خیلی بد و به هم ریخته بود. تقریباً هر چیزی می‌خوردم، شکم درد شدید می‌گرفتم و دلم پیچ می‌زد. می‌بایست با احتیاط غذا می‌خوردم. نخنود و لوبیا و آش و تلیت که دوست داشتم، برام بد و ممنوع شده بود. این هم یک مصیبتی بود.

فاطمه، بغل پور نبات، یک پیرهن کشباف طوسی رنگ خیلی خوشگل گذاشت و گفت: « این رو خودم برات درست کرده‌ام. از دو طرف دکمه داره؛ هم روی سرشانه، هم پهلو؛ تا راحت بپوشی و در بیاری. این رو زیر یاد گیرت بپوش تا سرما کلیه‌ها و زخم شکمت رو اذیت نکنه.»

او همیشه با این محبت‌ها و دوراندیشی‌ها مرا شرمنده می‌کرد. هیچ وقت از رفتن و نبودنم گله و شکایت نکرد. من واقعاً از روح بلند این زن حیران می‌ماندم. هر وقت به مرخصی می‌آمدم، مشغول کار بود؛ یا در خانه مشغول تدارک جهیزیه و خیرات، یا در مجمع ایتام. خدا این قدرت را به این زن داده بود. هر وقت بچه‌های مسجد توفیق به مرخصی می‌آمدند، موقع برگشتن به منطقه، ناهار آخر الوداع، ‌مهمان سفره فاطمه خانم بودند. این برنامه همیشگی خانه ما بود. من بودم یا نبودم، توفیری نداشت. خیلی از آن بچه‌ها شهید شدند و نیستند که به بزرگی و معرفت این زن شهادت بدهند.

فاطمه همیشه می‌گفت:« شاید نتونم تفنگ دست بگیرم و بجنگم؛‌ اما با این کارها خودم رو قاتی بسیجی‌ها می‌کنم.»

امروز که فکر می‌کنم،‌ می‌بینم او واقعاً یک عارف کامل بود؛ اما عرفانش مدل خودش بود؛ زنانه و در خفا.

فردا رفتم دو کوهه و در آنجا تصادفی امیر عطری را دیدم. امیر گفت: «سید، یک خبر خوب بهت بدم: حاج قاسم در دو کوهه است.»

خوشحال شدم و رفتم توی ساختمان‌ها، پی حاج قاسم. دیدم توی بچه‌های گردان حمزه است. باز هم گمنام آمده بود. صدایش زدم. مرا که دید، بلند شد و با هم به محوطه پادگان رفتیم. احوال‌پرسی و عشق و حال کردیم. گفتم: «چرا بی‌خبر رفتی؟ می‌باست می‌موندی و مسئولیت می‌گرفتی.»

-الان هم به اصرار امیر آمده‌ام؛ وگرنه می‌خواستم تو کرج بمونم. من دنبال منصب نیستم. مسئولیت، دکانه؛‌ وسلیه است که ما رو از مردم جدا کنه. می‌خوام گمنام زندگی کنم، قاتی مردم باشم و بسیجی بمونم.

گفتم:‌ «اما مهم‌ترین چیز الان جنگه. ما مسئولیم در قبال جنگ.»

-جنگ هم باشه، من به تکلیفی که به عهده دارم، فکر می‌کنم. بعضی وقت‌ها تکلیفه آدم فقط برای رضای خدا بی‌صدا و در گوشه کار کنه. من باید کاری رو قبول کنم که در آن تبحر دارم و می‌تونم درست انجامش بدهم. فرماندهی که نتونه کارش رو درست انجام بده، به چه درد می‌خوره؟

هیچ چیز نتوانستم بگویم. حاج قاسم، راه رفته و دنیا دیده بود. می‌دانست چه کار می‌کند. برای کارهاش حجت داشت. من نمی‌توانستم و نمی‌خواستم به او خط بدهم. بعد از یکی - دو ساعت بحث و گفت‌وگو با هم خداحافظی کردیم.

فضای ذهنی من در آن زمان، چیز دیگری بود. با این که اگر زندگی‌ام پنج رکن اصلی داشته باشد، یک رکنش حاج قاسم بود و به او ایمان و اعتقاد قلبی داشتم، نتوانستم دنبالش بروم.

در دو کوهه، به صورت نیروی آزاد در گردان میثم قرار گرفتم. ابراهیم کساییان که تازه از مجروحیت برگشته بود، فرمانده گردان میثم بود. من بیشتر وقتم را پیش بچه‌های گردان میثم می‌گذراندم؛ چون خلق و خویمان بیشتر به هم می‌خرود. همه بچه یک محل بودیم و جیک و پیک هم را می‌دانستیم. آن موقع رسم بود که هر فرماندهی نیروهای هم تیپ خودش را دور خودش جمع می‌کرد و شاید این حالت،‌ در انسجام و هماهنگی کارها بیشتر کمک می‌کرد. آن روزها، بچه‌های گردان شهادت یا ابوذر که مال لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) تهران بودند، همه‌شان داش و با ما رفیق و هم قبا بودند؛ اما برای من، گردان میثم،‌ جلوه و جایگاه دیگری داشت.

اواسط بهمن 62 بود که یک روز ابراهیم کساییان صدایم کرد و گفت: «سید یک کاری هست که فقط تو از پسش بر می‌آی.»

-چه کاری؟

-چند روز دیگه می‌خوان یک عملیات تو جنوب انجام بدن. کار آماده‌اس، شناسایی‌اش هم انجام شده. همین روزهاست که فرمانده‌ها رو ببرند برای توجیه عملیاتی. اما تو که منو می‌شناسی؛‌ باید از همه چیز سر در بیاورم. باید بفهمم این عملیات کجاست؛ اما چون مسئول هستم، صلاح نیست خودم پا پیش بگذارم.

یا علی گفتم و همان روز با احمد حاج‌خانی-معاون ابراهیم- برای خبرگیری رفتیم دنبال بچه‌های اطلاعات عملیات.

ابراهیم رفیقم بود. نمی‌خواستم بی‌گدار به آب بزند. حتی اگر درخواستش درست نبود. «نه» نمی‌آوردم. حرمت رفاقت با او، از همه چیز برام بالاتر بود. پرسان‌پرسان، نشانی گرفتیم و سر از بیابان‌های جفیر درآوردیم. بچه‌های اطلاعات، سینه تپه را،‌ آنجا که زمین نشست کرده بود، خالی و گود کرده و سنگر اطلاعات زده بودند. دهنه سیاه سنگر پیدا بود؛ طوری درش آورده بودند که اصلاً در تیررس دشمن نبود. در اطراف سنگر، بچه‌ها داشتند ته چند قایق را قیرمالی می‌کردند. من با بیشترشان قاتی بودم. معلوم بود عملایت در منطقه‌ای است که آب دارد و تردد باید با قایق انجام شود.

جلو رفتیم و سلام و احوال‌پرسی کردیم و رفتیم داخل سنگر. احمد استادباقر، احمد کوچکی و سرتیپی، مسئولان اطلاعات عملیات بودند.

4-5 ساعتی پهلویشان نشستیم و گپ زدیم. بچه‌ها گفتند:‌ما مجبوریم تو این عملیات از قایق موتوری استفاده کنیم؛ چون بلم قدرت ندارد نیرو بکشد. ایران، چند موتور قایق از ژاپن خریده که به خاطر تحریم‌ها نگذاشته‌اند به دست ما برسد و ایران مجبور شده یک مشت دلال را در دبی پیدا کند و موتورها را به قیمت گران‌تر از آن‌ها بخرد.

عصری، از بچه‌های اطلاعات خداحافظی کردیم. موقع خداحافظی گفتند:‌ محسن رضایی ترور شده!

وقتی به دو کوهه رسیدیم، هنوز قصه ترور محسن رضایی ورد زبان بچه‌ها بود. یک عده هم می‌گفتند تصادف کرده. اتفاق دومی درست بود. ابراهیم را پیدا کردم و گفتم: «حتم داشته باش عملیات تو هوره.»‌

ابراهیم گفت: «مگه می‌شه؟ این‌ها چطور می‌خوان نیروی آموزش ندیده رو به هور ببرند؟ بچه‌ها که غواصی بلد نیستن.»‌

-واقعاً قصه هور با خیابان فرق داره. اگر آدم تو جاده راهش رو گم کنه، می‌پیچیه به یک طرف دیگه. میدون داره جولون بده؛ اما توی هور اگر گم بشه، تا قیامت گیره. هر طرف بپیچه، آبراهه؛ در رو نداره. نی‌ها بلند هستند؛ جلوی دیدش رو می‌گیرن.

-من باید با حاج‌همت صحبت کنم.

-مگر حاجی به حرف من و توست؟

-بیا با هم بریم پیشش.

صبح فردا، از بچه‌ها سراغ حاج همت را گرفتیم. گفتند: در ایستگاه حسینیه است.

دم ظهر راه افتادیم. آفتاب بهمن‌ماه جنوب،‌گرم، و هوا عین بهار بود. در ایستگاه حسینیه، در فضای باز و فراخ، حدود سیصد نیرو با لباس خاکی، روی زمین نشسته بودند و حاج همت داشت برایشان حرف می‌زد. قدم زنان به طرفشان رفتیم. از ابرام پرسید: «این‌ها چه گردانی هستند؟»‌

-نیروی بسیجی هستن که تازه اعزام شده‌اند. یک لشکر زده‌اند به اسم اباذر.

هنوز به دویست قدمی‌شان نرسیده بودیم که یکهو سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد و پشت‌بندش چند انفجار. خیز رفتیم و چسبیدیم به سینه خاک. گرد و خاک بلند شد و گردان از هم پاشید بلند شدیم و دویدیم طرف بچه‌ها. خدا بهشان رحم کرده بود که بمب‌ها بغل گردان افتاده و فقط چند نفر زخمی شده بودند. حاج همت را موج انفجار گرفته و پرتش کرده بود. گیج و منگ بود و نمی‌توانست بلند شود.

من و ابرام کمک کردیم، بچه‌های زخمی را انداختیم پشت تویوتا و فرستادیم عقب.

پس فردا، دم ساختمان دوکوهه، دوباره حج همت را دیدیم. ابراهیم صدایش بود. حاج همت، مؤدب و مشتی آمد و با ما سلام و علیک کرد.

ابراهیم یک آس برای حاج همت آمد و گفت:

-حاجی، اینجا که می‌خوایم عملیات کنیم، آب هم داره؟

احتمالاً داشته باشه.

حاج همت زرنگ بود. تن نمی‌داد. جواب داد:« از طریق سید فهمیدید؟»

-سید یا دیگران چه توفیری داره؟ بحث من سر اینه که شما نیروها رو آموزش غواصی و شنا نداده‌اید.

-آموزش هم می‌بینن؛ سر فرصت.

-اگر تو دوکوهه یک استخر می‌زدند، حداقل بچه‌ها می‌تونستن شنا یاد بگیرن. من فرمانده مسئولیت دارم. می‌خوام به بچه‌ها شنا یاد بدم. بدون آموزش نمی‌تونم بچه‌ها را به خط مقدم ببرم.

-کجا؟

-می‌برمشان جاده دزفول- اندیمشک. آنجا یک استخر هست مال تربیت بدنی. می‌برم شنا و غواصی یادشان می‌دم.

-موافقم. شما کارت رو بکن. هر کاری صلاح می‌دونی، انجام بده. ابراهیم اما نتوانست حرفش را عملی کند؛ چون امکانات و فرصت بردن نیروها به یک جای مناسب برای آموزش شنا پیش نیامد.

تا اواخر بهمن، رزم شبانه و پیاده‌روی و آموزش رزم برپا بود. آن روزهایی که گردان پیاده‌روی و آموزش داشت، حقیر به علت درد پا، در چادر می‌ماندم و کارهایی که روی زمین مانده بود، مثل قلق‌گیری سلاح‌ها و پر کردن خشاب اسلحه و غیره را انجام می‌دادم.

کم‌کم معلوم شد عملیات با نام خیبر و در هور و جزایر مجنون شمالی و جنوبی انجام می‌شود و هدف آن تهدید بصره از طریق این دو جزیره است.

عملیات در شب سوم اسفند شروع شد و فردایش از رادیو شنیدیم که رزمندگان از آب دجله وضو گرفته‌اند.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار