احساس کردم اصغر حرفی برای گفتن دارد، اما قادر نیست به صراحت بیان کند. خوب می دانست چه میخواهد بگوید، اما لبهایش را گاز میگرفت و باز در ادامه گفتههایش در میماند. دست آخر همه چیز را در یک جمله خلاصه کرد: «با من زندگی میکنی؟»
به گزارش شهدای ایران؛ مریم کاظم زاده از معدود خبرنگاران و احتمالا تنها زنی است که در حین درگیری های پاوه به آنجا سفر کرد و شروع به تهیه گزارش از وضعیت مردم نمود. او در این سفر با دکتر چمران و گروه دستمال سرخها همراه میشد و در بدترین شرایط به ثبت وقایع آن روزها مشغول بود. شاید همین جسارت و شجاعت او بود که فرمانده گروه دستمال سرخها دل در گرویش گذاشت و با او ازدواج کرد. اگر چه روزگار با این زوج یار نبود و تنها مدتی کوتاه توانستند در کنار هم باشند آن هم در شرایط جنگی اما مریم کاظم زاده هنوز با عشق خاصی از اصغر وصالی و خاطرات آن روزها صحبت میکند. وی در کتاب خبرنگار جنگی ماجرای ازدواجش را با فرمانده دستمال سرخها اینگونه تعریف میکند:
دستمال سرخها کسانی هستند که کم حرف میزنند. وقتی به آنها میگویی؛ خبرنگارم، بیا مصاحبه کن. میگویند؛ خبرنگارها بروند همان دروغهای خودشان را بنویسند و میگویند خبرنگاران بعد از واقعه میآیند و فقط آنچه را که میخواهند ببینند، مینویسند.
*دستمال سرخها که بودند؟
دستمال سرخها کسانی هستند که اغلب از خانواده خود خبر ندارند و خانواده نیز از آنها بیخبر است. وقتی به آنها میگویی خانوادهات نگران تو است، پیغامی برای آنها نداری؟ به روستائیان بینوا و فلکزده اطراف خود عاشقانه نگاه میکنند و میگویند خانواده من همینها هستند.
دستمالسرخها کسانی هستند که در ابتدای درگیریهای کردستان در گروه خود چهل نفر بودهاند و تا چند روز گذشته هشت نفر از آنها باقی مانده بودند.
دستمال سرخها کسانی هستند که هر شب بعد از نماز مغرب در دعاهای خود میگویند؛ خدایا شهادت را هر چه زودتر نصیب ما کن، و در جیب خود و روی قلبشان، آنجا که این همه عشق و محبت به خدا را در خون غرقه میسازد، این وصیتنامه را نگاه میدارند:
«سلام، سلام بر پدر و مادر عزیزم که پسری به دنیا و ملت ایران تحویل دادهاند که تا آخرین قطره خون خود در راه دین، در راه وطن جنگید و این مردن افتخاری است برای شما.
خالقا شکرت که مرا شهید حساب نمودی! این وصیت من ... گریه مکن مادرم، گریه مکن خواهرم، گریه مکن پدر عزیز و بزرگوارم. اللهاکبر، اللهاکبر،اللهاکبر...»
این خلاصه مطلبی بود که از گزارش من طی دو روزی که در تهران بودم، در روزنامه به چاپ رسید. نه اینکه مطلب را خود نوشته باشم. این حرفهایی بود که پس از بازگشت از کردستان و ورود به دفتر روزنامه با آب و تاب زیاد برای همکاران خود تعریف کردم و یکی از آنها از فرصت استفاده کرد و با ضبط صدای من، مطالب گفته شده را کنار هم گذاشت و روز بعد به چاپ رساند و زیر آن نوشت: مریم.
دلم میخواست اصغر وصالی و گروه دستمال سرخها این گزارش را میدیدند. به همین خاطر نمونه آن را وقتی با غاده(همسر شهید چمران) به سنندج برگشتیم، با خود بردم.
*من بپا نمیخواهم!
از طرف اصغر یکی دو نفر از بچهها به خصوص خود رضا مرادی مأمور شده بودند تا در طول مسیر پشت سر من حرکت کنند و اگر هم جلو میافتد طوری قدم بر دارند که در وقت خطر بتوانند از من دفاع کنند. با آنکه چنین سفارشها و مراقبتهایی که به طور پنهان از طرف اصغر تدارک دیده میشد، او در ظاهر حتی اوقاتی که ناگزیر تنها میشدیم، چنان رفتار تند و خشنی از خود نشان میداد که احساس میکردم از او بدم میآید. آن روز پس از بازگشت از مخابرات، مستقیم به سراغ اصغر رفتم و نسبت به مراقبتی که برای من گذاشته بود، به شدت اعتراض کردم. تنها جواب اصغر این بود که : «منطقه نا امنه»
*با گروه دستمال سرخها عازم تهران شدم
... همراه گروه دستمال سرخها سوار یک هلیکوپتر نظامی شدیم و شهر بانه را به قصد مریوان ترک کردیم. پیش از ظهر در پادگان مریوان فرود آمدیم. اصغر وصالی و بچهها پی کار خود رفتند و من نیز وارد همان اتاق کوچکی شدم که در سفرهای قبلی به من سپرده شده بود. جای خالی دکتر چمران و غاده را به خوبی احساس میکردم. باز هم نیروهای پادگان تغییر کرده بودند.
در هر حال یک شب دیگر را با خلوتی اتاق و آن تخت فنری که هیچگاه روی آن نخوابیدم و صندلی فکسنی که شبها پشت در میگذاشتم و میخوابیدم به سر بردم. فردای آن روز بیآنکه بدانم آخرین دیدار خود را در شهر مریوان پشت سر میگذارم، همراه با گروه اصغر وصالی با هلیکوپتر راهی کرمانشاه شدیم.
داخل هلیکوپتر یک جنازه شهید و دو مجروح هم بودند. آن دو مجروح در طول مسیر شهید شدند. این سه شهید روی مین رفته بودند. هلیکوپتر جای نشستن نداشت. به سختی تا کرمانشاه رفتیم.
در کرمانشاه به خانواده منصور اوسطی سر زدیم و با پدرش به گفتوگو نشستیم. پیرمردی که به کار کشاورزی مشغول بود و منصور تنها کسی بود که او داشت. وقت آمدن از پیرمرد پرسیدم:
«به وصیت منصور که خواسته بود دستمال سرخش را روی مزارش بگذارند عمل کرده است یا نه؟»
پیرمرد با لبخند تلخی گفت: «تو قبرستون کرمانشاه باد زیاد میاد. دستمال رو با خودش میبره.»
بعد از دیدار با خانواده شهید اوسطی از اصغر و بچههای او خداحافظی کردم. برای بازگشت به تهران نتوانستم امریه تهیه کنم. به سپاه کرمانشاه مراجعه کردم.
همان روز با اتوبوسی که تعدادی از نیروهای سپاه را سوار کرده بود، عازم تهران شدم. پا به داخل اتوبوس که گذاشتم، ناگهان در بین سرنشینان اتوبوس اصغر وصالی و گروه دستمال سرخها را دیدم. مأموریت آنها نیز به پایان رسیده بود و به قول خودشان میرفتند تا علاوه بر دیدار با خانواده سری به دوستان شهید خود در بهشتزهرا بزنند.
در طول مسیر با تکتک بچهها صحبت کردم. از جمله با اصغر وصالی او میگفت مادر جهانگیر جعفرزاده فرزندش را به دست وی سپرده بود. او در بین راه مدام در فکر این بود که وقتی با مادر جهانگیر روبرو می شود، چه اتفاقی خواهد افتاد!
*مریم!... اشتباه نیومدی؟!
دوست دیرینه بودیم و رابطه نزدیک خانوادگی داشتیم. او به تازگی ازدواج کرده بود و من از زمان بازگشت به ایران در یکی از اتاقهای خانهشان سکونت داشتم. وقتی خبردار شدم مادرم به همراه برادر و خواهر کوچکترم از شیراز آمدهاند، سراسیمه به خانه دوستم رفتم. وقتی رسیدم و زنگ خانه را به صدا در آوردم خودش در را باز کرد. سلام کردم. دوستم از دیدن من با آن سر و وضع، دهانش باز ماند. پیش از هر حرفی گفت: «مریم!... اشتباه نیومدی» مادر و خواهرم نیز متعجب شدند. آنها حق داشتند. زیرا من صبح همان روز از سفر کردستان آمده بودم و بلافاصله همراه دستمال سرخها عازم بهشت زهرا شدیم. شلوغی بهشت زهرا و رفت و برگشت راه، خستگی و بیخوابی گروه را دو چندان کرده بود.
از طرفی هم سرو روی خاک گرفته من و کولهپشتی و تفنگ یوزی که بر دوش انداخته بودم و با آن وارد خانه شدم. هر آشنایی را به اشتباه میانداخت.
وقتی مادرم اطمینان پیدا کرد خودم هستم، نگاه بهت زدهاش تند شد و به شدت اخم کرد. در مقابل توپ و تشر او حرفی نزدم تا این که دوستم پا در میانی کرد. مادرم قدری آرام شد. به او قول دادم که در اسرع وقت اسلحه یوزی را که هدیه دستمال سرخها به من بود و میگفتند در عملیات پاکسازی جاده مریوان- بانه غنیمت گرفتهآند، به آنها بازگردانم.
*به نظر میآمد مادر و برادر اصغر یک چوب را میبوسند
آن روز پس از بازگشت از بهشت زهرا گروه دستمال سرخها دعوت کردند تا سری به خانه اصغر وصالی بزنیم. خودم هم راضی بودم. دلم میخواست از نزدیک شاهد برخورد اصغر با خانوادهاش باشم. در بهشت زهرا هر چه احساس داشت نثار دوستان شهید خود کرد. آنجا بود که دانستم اصغر اگر در ظاهر نشان نمیدهد، اما در باطن به تکتک گروه دستمال سرخها عشق میورزد و جا دارد در فراق یاران شهیدش داغدار باشد.
روبرو شدن اصغر وصالی با مادرش و سایر اعضای خانواده، بسیار متفاوت بود. در بهشت زهرا با احساس و پرشور و در خانه آرام و یخ کرده بود. ابتدا مادرش او را دید و اصغر را در آغوش گرفت و بوسید. سپس اسماعیل برادر کوچکتر اصغر از راه رسید و او نیز اصغر را بوسید. من و بچهها شاهد بودیم. به نظر میآمد مادر و برادر اصغر یک چوب را میبوسند. اسماعیل از دیدن اصغر بسیار خرسند شد. اسلحهاش را گرفت و گوشهای گذاشت. میخواست بار برادرش سبک شود و اصغر بیاعتنا بود. یک سلام و احوالپرسی خشک کرد و نشست. این دو حالت مرا به تعجب واداشت و آن شب تا دیروقت به دوگانه بودن رفتار اصغر فکر میکردم.
*همراه دستمالسرخها به دیدار خانواده شهدا رفتم
فردای آن روز همسر دوستم مرا صدا زد و گفت دم در با تو کار دارند. وقتی رفتم دیدم بچهها آمده بودند تا مطابق وعدهای که داشتیم به دیدن مادر جهانگیر جعفرزاده برویم. برگشتم داخل خانه. از مادرم اجازه گرفتم از سر ناچاری اجازه داد. اسلحه اهدایی گروه را برداشتم و رفتم.
از مدتها قبل ماشینسواری برادرم را استفاده میکردم. اصغر وصالی و بقیه ماشین را برداشتند. همگی سوار شدیم. وقتی اسلحه را به دستمال سرخها برگرداندم، معترض شدند. به آنها گفتم:«نه تنها مورد نیاز من نیست، بلکه نگهداری آن برای من بسیار مشکل خواهد بود.» آنها پذیرفتند و سپس حرکت کردیم.
خانه جهانگیر جعفرزاده در یکی از محلههای جنوب شهر تهران بود. مثل خود اصغر وصالی، مثل همه گروه دستمال سرخها. وقتی سوار شدیم مادر جهانگیر به استقلال ما آمد. به خیال اینکه اولین کسانی هستیم که خبر مفقود الاثر شدن پسرش را به وی میدهیم. اما مادر جهانگیر تدارک مراسم ختم فرزندش را میدید. او زن دلاور و با ایمانی بود و من به جز رشادت و اخلاص جهانگیر حرف دیگری نداشتم که برایش بگویم. بعد از ظهر آن روز را نیز به منزل رضا مرادی رفتیم. خانهشان حوالی مرقد شاه عبدالعظیم بود.
پدر و مادرش پیر بودند و بسیار فقیر. پدرش خادم مسجد بود و مادرش بیناییاش را از دست داده بود.
رضا پنج خواهر داشت. از اینکه توانسته بود من و خواهرانش را با هم آشنا کند لذت میبرد. پس از ورود به خانه خواهران رضا مرادی تدارک شام دیدند. پدرش رفت و مرغ خرید. هر چه سعی کردیم تا مانع شویم فایدهای نداشت. ناگزیر تا شب ماندیم و شامی را که بر ما روا نبود خوردیم. هنگام بازگشت به خانه سایر بچهها را در مسیری که به خانههایشان نزدیک بود، پیاده کردیم.
*دلم نمیخواست مادرم اصغر را با آن وضع ببیند
اصغر بدون آن که از من اجازه گرفته باشد، از بعد از ظهر پشت فرمان نشست و تا زمانی که جلو در خانه دوستم رسیدیم، همچنان جا خوش کرده بود. پس از آنکه ماشین را جلو در خانه پارک کرد و پیاده شد، همسر دوستم در را باز کرد و یک تعارف خشک و خالی کرد.
بلافاصله اصغر وارد خانه شد. جا خوردم، راضی به آمدنش نبودم. آن هم با آن سرو وضع شلوار سربازی به پا و اسلحه کلاشینکف روی دوش. پس از ورود از نگاه تند مادرم احساس کردم دیدن اصغر نمک دیگری شد که روی زخمهایش ریخته شد. سعی کردم نگاه را از او پنهان کنم. اصغر نشست. او را به حاضرین در خانه معرفی کردم. او با همسر دوستم و برادرم گپی زد و پس از یک پذیرایی ساده خداحافظی کرد و رفت.
*با من زندگی میکنی؟
دو روز بعد که در مراسم ختم جهانگیر شرکت کردم، به نظر میرسید آخرین دیدار من با اصغر وصالی و گروه دستمال سرخها باشد، اما وقتی به خانه بازگشتم اصغر با من همراه شد. خودم پشت فرمان نشسته بودم. احساس کردم حرفی برای گفتن دارد، اما قادر نیست به صراحت بیان کند. چندین خیابان را پشت سر گذاشته بودیم و او هنوز منمن میکرد. خوب می دانست چه میخواهد بگوید، اما با اولین کلمه، لبهایش را گاز میگرفت و باز در ادامه گفتههایش در میماند. دست آخر همه چیز را در یک جمله خلاصه کرد: «با من زندگی میکنی؟»
به شدت یکه خوردم. چه میتوانستم بگویم. هرگز انتظار چنین پرسش و پیشنهادی را نداشتم. همچنان راه خود را ادامه دادم. مقصد پادگان ولیعصر بود. قصد داشتم اصغر را جلو در آن پیاده کنم. رسیدیم، بیآنکه در طول مسیر حرفی زده باشم. اصغر سردرگم مانده بود. شاید به خوب و بدی حرفش فکر میکرد. در هر حال منتظر جواب بود و وقتی پیاده شد، در را بست و از پنجره سرش را داخل آورد و پاسخ پیشنهادش را خواست. من هم میبایست حرفم را میزدم. مناسبترین جملهای که یافتم این بود: «روی این قضیه باید فکر کنم. تازه اگر خودم راضی باشم، مادرم باید اجازه بدهد.»
دستمال سرخها کسانی هستند که کم حرف میزنند. وقتی به آنها میگویی؛ خبرنگارم، بیا مصاحبه کن. میگویند؛ خبرنگارها بروند همان دروغهای خودشان را بنویسند و میگویند خبرنگاران بعد از واقعه میآیند و فقط آنچه را که میخواهند ببینند، مینویسند.
*دستمال سرخها که بودند؟
دستمال سرخها کسانی هستند که اغلب از خانواده خود خبر ندارند و خانواده نیز از آنها بیخبر است. وقتی به آنها میگویی خانوادهات نگران تو است، پیغامی برای آنها نداری؟ به روستائیان بینوا و فلکزده اطراف خود عاشقانه نگاه میکنند و میگویند خانواده من همینها هستند.
دستمالسرخها کسانی هستند که در ابتدای درگیریهای کردستان در گروه خود چهل نفر بودهاند و تا چند روز گذشته هشت نفر از آنها باقی مانده بودند.
دستمال سرخها کسانی هستند که هر شب بعد از نماز مغرب در دعاهای خود میگویند؛ خدایا شهادت را هر چه زودتر نصیب ما کن، و در جیب خود و روی قلبشان، آنجا که این همه عشق و محبت به خدا را در خون غرقه میسازد، این وصیتنامه را نگاه میدارند:
«سلام، سلام بر پدر و مادر عزیزم که پسری به دنیا و ملت ایران تحویل دادهاند که تا آخرین قطره خون خود در راه دین، در راه وطن جنگید و این مردن افتخاری است برای شما.
خالقا شکرت که مرا شهید حساب نمودی! این وصیت من ... گریه مکن مادرم، گریه مکن خواهرم، گریه مکن پدر عزیز و بزرگوارم. اللهاکبر، اللهاکبر،اللهاکبر...»
این خلاصه مطلبی بود که از گزارش من طی دو روزی که در تهران بودم، در روزنامه به چاپ رسید. نه اینکه مطلب را خود نوشته باشم. این حرفهایی بود که پس از بازگشت از کردستان و ورود به دفتر روزنامه با آب و تاب زیاد برای همکاران خود تعریف کردم و یکی از آنها از فرصت استفاده کرد و با ضبط صدای من، مطالب گفته شده را کنار هم گذاشت و روز بعد به چاپ رساند و زیر آن نوشت: مریم.
دلم میخواست اصغر وصالی و گروه دستمال سرخها این گزارش را میدیدند. به همین خاطر نمونه آن را وقتی با غاده(همسر شهید چمران) به سنندج برگشتیم، با خود بردم.
*من بپا نمیخواهم!
از طرف اصغر یکی دو نفر از بچهها به خصوص خود رضا مرادی مأمور شده بودند تا در طول مسیر پشت سر من حرکت کنند و اگر هم جلو میافتد طوری قدم بر دارند که در وقت خطر بتوانند از من دفاع کنند. با آنکه چنین سفارشها و مراقبتهایی که به طور پنهان از طرف اصغر تدارک دیده میشد، او در ظاهر حتی اوقاتی که ناگزیر تنها میشدیم، چنان رفتار تند و خشنی از خود نشان میداد که احساس میکردم از او بدم میآید. آن روز پس از بازگشت از مخابرات، مستقیم به سراغ اصغر رفتم و نسبت به مراقبتی که برای من گذاشته بود، به شدت اعتراض کردم. تنها جواب اصغر این بود که : «منطقه نا امنه»
*با گروه دستمال سرخها عازم تهران شدم
... همراه گروه دستمال سرخها سوار یک هلیکوپتر نظامی شدیم و شهر بانه را به قصد مریوان ترک کردیم. پیش از ظهر در پادگان مریوان فرود آمدیم. اصغر وصالی و بچهها پی کار خود رفتند و من نیز وارد همان اتاق کوچکی شدم که در سفرهای قبلی به من سپرده شده بود. جای خالی دکتر چمران و غاده را به خوبی احساس میکردم. باز هم نیروهای پادگان تغییر کرده بودند.
در هر حال یک شب دیگر را با خلوتی اتاق و آن تخت فنری که هیچگاه روی آن نخوابیدم و صندلی فکسنی که شبها پشت در میگذاشتم و میخوابیدم به سر بردم. فردای آن روز بیآنکه بدانم آخرین دیدار خود را در شهر مریوان پشت سر میگذارم، همراه با گروه اصغر وصالی با هلیکوپتر راهی کرمانشاه شدیم.
داخل هلیکوپتر یک جنازه شهید و دو مجروح هم بودند. آن دو مجروح در طول مسیر شهید شدند. این سه شهید روی مین رفته بودند. هلیکوپتر جای نشستن نداشت. به سختی تا کرمانشاه رفتیم.
در کرمانشاه به خانواده منصور اوسطی سر زدیم و با پدرش به گفتوگو نشستیم. پیرمردی که به کار کشاورزی مشغول بود و منصور تنها کسی بود که او داشت. وقت آمدن از پیرمرد پرسیدم:
«به وصیت منصور که خواسته بود دستمال سرخش را روی مزارش بگذارند عمل کرده است یا نه؟»
پیرمرد با لبخند تلخی گفت: «تو قبرستون کرمانشاه باد زیاد میاد. دستمال رو با خودش میبره.»
بعد از دیدار با خانواده شهید اوسطی از اصغر و بچههای او خداحافظی کردم. برای بازگشت به تهران نتوانستم امریه تهیه کنم. به سپاه کرمانشاه مراجعه کردم.
همان روز با اتوبوسی که تعدادی از نیروهای سپاه را سوار کرده بود، عازم تهران شدم. پا به داخل اتوبوس که گذاشتم، ناگهان در بین سرنشینان اتوبوس اصغر وصالی و گروه دستمال سرخها را دیدم. مأموریت آنها نیز به پایان رسیده بود و به قول خودشان میرفتند تا علاوه بر دیدار با خانواده سری به دوستان شهید خود در بهشتزهرا بزنند.
در طول مسیر با تکتک بچهها صحبت کردم. از جمله با اصغر وصالی او میگفت مادر جهانگیر جعفرزاده فرزندش را به دست وی سپرده بود. او در بین راه مدام در فکر این بود که وقتی با مادر جهانگیر روبرو می شود، چه اتفاقی خواهد افتاد!
*مریم!... اشتباه نیومدی؟!
دوست دیرینه بودیم و رابطه نزدیک خانوادگی داشتیم. او به تازگی ازدواج کرده بود و من از زمان بازگشت به ایران در یکی از اتاقهای خانهشان سکونت داشتم. وقتی خبردار شدم مادرم به همراه برادر و خواهر کوچکترم از شیراز آمدهاند، سراسیمه به خانه دوستم رفتم. وقتی رسیدم و زنگ خانه را به صدا در آوردم خودش در را باز کرد. سلام کردم. دوستم از دیدن من با آن سر و وضع، دهانش باز ماند. پیش از هر حرفی گفت: «مریم!... اشتباه نیومدی» مادر و خواهرم نیز متعجب شدند. آنها حق داشتند. زیرا من صبح همان روز از سفر کردستان آمده بودم و بلافاصله همراه دستمال سرخها عازم بهشت زهرا شدیم. شلوغی بهشت زهرا و رفت و برگشت راه، خستگی و بیخوابی گروه را دو چندان کرده بود.
از طرفی هم سرو روی خاک گرفته من و کولهپشتی و تفنگ یوزی که بر دوش انداخته بودم و با آن وارد خانه شدم. هر آشنایی را به اشتباه میانداخت.
وقتی مادرم اطمینان پیدا کرد خودم هستم، نگاه بهت زدهاش تند شد و به شدت اخم کرد. در مقابل توپ و تشر او حرفی نزدم تا این که دوستم پا در میانی کرد. مادرم قدری آرام شد. به او قول دادم که در اسرع وقت اسلحه یوزی را که هدیه دستمال سرخها به من بود و میگفتند در عملیات پاکسازی جاده مریوان- بانه غنیمت گرفتهآند، به آنها بازگردانم.
*به نظر میآمد مادر و برادر اصغر یک چوب را میبوسند
آن روز پس از بازگشت از بهشت زهرا گروه دستمال سرخها دعوت کردند تا سری به خانه اصغر وصالی بزنیم. خودم هم راضی بودم. دلم میخواست از نزدیک شاهد برخورد اصغر با خانوادهاش باشم. در بهشت زهرا هر چه احساس داشت نثار دوستان شهید خود کرد. آنجا بود که دانستم اصغر اگر در ظاهر نشان نمیدهد، اما در باطن به تکتک گروه دستمال سرخها عشق میورزد و جا دارد در فراق یاران شهیدش داغدار باشد.
روبرو شدن اصغر وصالی با مادرش و سایر اعضای خانواده، بسیار متفاوت بود. در بهشت زهرا با احساس و پرشور و در خانه آرام و یخ کرده بود. ابتدا مادرش او را دید و اصغر را در آغوش گرفت و بوسید. سپس اسماعیل برادر کوچکتر اصغر از راه رسید و او نیز اصغر را بوسید. من و بچهها شاهد بودیم. به نظر میآمد مادر و برادر اصغر یک چوب را میبوسند. اسماعیل از دیدن اصغر بسیار خرسند شد. اسلحهاش را گرفت و گوشهای گذاشت. میخواست بار برادرش سبک شود و اصغر بیاعتنا بود. یک سلام و احوالپرسی خشک کرد و نشست. این دو حالت مرا به تعجب واداشت و آن شب تا دیروقت به دوگانه بودن رفتار اصغر فکر میکردم.
*همراه دستمالسرخها به دیدار خانواده شهدا رفتم
فردای آن روز همسر دوستم مرا صدا زد و گفت دم در با تو کار دارند. وقتی رفتم دیدم بچهها آمده بودند تا مطابق وعدهای که داشتیم به دیدن مادر جهانگیر جعفرزاده برویم. برگشتم داخل خانه. از مادرم اجازه گرفتم از سر ناچاری اجازه داد. اسلحه اهدایی گروه را برداشتم و رفتم.
از مدتها قبل ماشینسواری برادرم را استفاده میکردم. اصغر وصالی و بقیه ماشین را برداشتند. همگی سوار شدیم. وقتی اسلحه را به دستمال سرخها برگرداندم، معترض شدند. به آنها گفتم:«نه تنها مورد نیاز من نیست، بلکه نگهداری آن برای من بسیار مشکل خواهد بود.» آنها پذیرفتند و سپس حرکت کردیم.
خانه جهانگیر جعفرزاده در یکی از محلههای جنوب شهر تهران بود. مثل خود اصغر وصالی، مثل همه گروه دستمال سرخها. وقتی سوار شدیم مادر جهانگیر به استقلال ما آمد. به خیال اینکه اولین کسانی هستیم که خبر مفقود الاثر شدن پسرش را به وی میدهیم. اما مادر جهانگیر تدارک مراسم ختم فرزندش را میدید. او زن دلاور و با ایمانی بود و من به جز رشادت و اخلاص جهانگیر حرف دیگری نداشتم که برایش بگویم. بعد از ظهر آن روز را نیز به منزل رضا مرادی رفتیم. خانهشان حوالی مرقد شاه عبدالعظیم بود.
پدر و مادرش پیر بودند و بسیار فقیر. پدرش خادم مسجد بود و مادرش بیناییاش را از دست داده بود.
رضا پنج خواهر داشت. از اینکه توانسته بود من و خواهرانش را با هم آشنا کند لذت میبرد. پس از ورود به خانه خواهران رضا مرادی تدارک شام دیدند. پدرش رفت و مرغ خرید. هر چه سعی کردیم تا مانع شویم فایدهای نداشت. ناگزیر تا شب ماندیم و شامی را که بر ما روا نبود خوردیم. هنگام بازگشت به خانه سایر بچهها را در مسیری که به خانههایشان نزدیک بود، پیاده کردیم.
*دلم نمیخواست مادرم اصغر را با آن وضع ببیند
اصغر بدون آن که از من اجازه گرفته باشد، از بعد از ظهر پشت فرمان نشست و تا زمانی که جلو در خانه دوستم رسیدیم، همچنان جا خوش کرده بود. پس از آنکه ماشین را جلو در خانه پارک کرد و پیاده شد، همسر دوستم در را باز کرد و یک تعارف خشک و خالی کرد.
بلافاصله اصغر وارد خانه شد. جا خوردم، راضی به آمدنش نبودم. آن هم با آن سرو وضع شلوار سربازی به پا و اسلحه کلاشینکف روی دوش. پس از ورود از نگاه تند مادرم احساس کردم دیدن اصغر نمک دیگری شد که روی زخمهایش ریخته شد. سعی کردم نگاه را از او پنهان کنم. اصغر نشست. او را به حاضرین در خانه معرفی کردم. او با همسر دوستم و برادرم گپی زد و پس از یک پذیرایی ساده خداحافظی کرد و رفت.
*با من زندگی میکنی؟
دو روز بعد که در مراسم ختم جهانگیر شرکت کردم، به نظر میرسید آخرین دیدار من با اصغر وصالی و گروه دستمال سرخها باشد، اما وقتی به خانه بازگشتم اصغر با من همراه شد. خودم پشت فرمان نشسته بودم. احساس کردم حرفی برای گفتن دارد، اما قادر نیست به صراحت بیان کند. چندین خیابان را پشت سر گذاشته بودیم و او هنوز منمن میکرد. خوب می دانست چه میخواهد بگوید، اما با اولین کلمه، لبهایش را گاز میگرفت و باز در ادامه گفتههایش در میماند. دست آخر همه چیز را در یک جمله خلاصه کرد: «با من زندگی میکنی؟»
به شدت یکه خوردم. چه میتوانستم بگویم. هرگز انتظار چنین پرسش و پیشنهادی را نداشتم. همچنان راه خود را ادامه دادم. مقصد پادگان ولیعصر بود. قصد داشتم اصغر را جلو در آن پیاده کنم. رسیدیم، بیآنکه در طول مسیر حرفی زده باشم. اصغر سردرگم مانده بود. شاید به خوب و بدی حرفش فکر میکرد. در هر حال منتظر جواب بود و وقتی پیاده شد، در را بست و از پنجره سرش را داخل آورد و پاسخ پیشنهادش را خواست. من هم میبایست حرفم را میزدم. مناسبترین جملهای که یافتم این بود: «روی این قضیه باید فکر کنم. تازه اگر خودم راضی باشم، مادرم باید اجازه بدهد.»