به گزارش شهدای ایران؛ در هشت سال جنگ تحمیلی عراق علیه کشورمان شوق رفتن به جبهه و شرکت در عملیات های مختلف در بین آحاد مردم از زن و مرد تا پیر و جوان به خوبی مشهود بود. مطلب زیر یکی از این موارد شوق انگیزی است که از نظرتان می گذرد.
***
فرمانده! پیرمرد، بابا بزرگت است. ببین! این دست یک کارگر است؛ یک کشاورز روستایی. درست است که نصف عمر من را هم نداری و فرماندهام هستی، ولی اگر روستایی هم نباشی، حتما بابات از قدیم ندیما برایت گفته. گفته یا نه؟ از خیش، گاو و گاو آهن، از درو، از کوله پشتی و پارو کشیدن.
همین یک ماهی که هفت تپه آموزش نظامی بود، کی دیدی من کم بیاورم؟ حالا به من میگویی پیرمردی و بمان تو آشپزخانه؟ اصلا یک حرفی؛ بیا با هم کُشتی بگیریم.
نگاهی به دور و برم انداختم. بچهها با کله رفته بودند تو بحث من و فرمانده. همین که اسم کُشتی را شنیدند، حلقهی محاصرهشان تنگتر و تنگتر شد. فرمانده حیران مانده بود چه جوابی بدهد.
نمیخواست جلوی نیروهای تحت امرش کم بیاورد؛ هر چند قد و قوارهی تنومندی داشت. اگر چه جوان بود و توانمند، ولی من هم کم روغن حیوانی نخورده بودم.
از فرمانده انکار بود و از من اصرار، طولی نکشید که رزمندهها میدان باز کردند و ما دو نفر وسط میدان، زل زدیم توی چشمهای هم. انگار فرمانده دل خوشی از پیشنهاد من نداشت؛ این از قیافهاش پیدا بود.
اخمهایش توی هم بودند. من هم کپ کرده بودم؛ وامانده و سرگردان. عجب آشی برای خودم پختم! داغ بودم و گمان نمیکردم کار به این جا ختم شود. مانده بودم سر دو راهی. اگر بیخیال حرفم میشدم یا کُشتی را نمیبردم باید قید عملیات و خط مقدم را میزدم، آن وقت همهاش میشد هیچی؛ ولی من که برای هیچی این همه راه نکوبیده و نیامده بودم. اگر هم کمر فرمانده را به خاک میمالیدم، حتما جلوی بچهها خجالت میکشید. خب! جای پسرم بود.
ته دلم آشوب بود، ولی چارهای نداشتم. با صلوات و تکبیر رفتیم روی تشک. بچهها با یک تکه زغال یک دایره کشیده بودند و وسطش نوشته بودند تشک. من که سواد نداشتم. بعد برایم تعریف کردند. وسط کُشتی و میان تکبیر و صلوات گفتم: «فرمانده! از سر لج بیا پایین، من هم پشتم را به خاک میمالم.»
فرمانده که متوجه قوت بازوهای من شده بود، از شرم، سرخ و داغ گفت: «باشد پیرمرد!؟»
تا گفت، من هم خاک شدم. همین که به خاک غلتیدم، فرمانده پرید روی موتور و رفت. فهمیدم خجالت کشیده و روی دیدن من را ندارد. خودش هم فهمیده بود که همه فهمیدهاند.
یک راست داخل سنگر رفتم تا خودم را آمادهی عملیات کنم. اول کمی رو به روی آینه ایستادم و ریشهای بلند و پر پشتم را شانه کردم. هر چه نگاه کردم، نشانی از پیری ندیدم. عکس امام را به سینهام سنجاق کردم. کلاش را برداشتم و زدم بیرون. بچهها هر یک سرگرم کار خودشان بودند؛ یکی وداع میکرد، یکی دعا و دیگری نماز میخواند و یکی پوتینهایش را واکس میزد. سربند «یا زهرا» را بستم و به حسینیه رفتم. فرمانده از کربلا میگفت؛ از عباس علمدار (ع) از حسین (ع) و زینب (س) از خیمههای آتش گرفته، از تشنگی ظهر عاشورا و از اسارت اهل حرم.
نماز جماعت که خوانده شد و دستهها که مشخص شدند. سوار کامیون شدیم و به طرف منطقه عملیاتی حرکت کردیم. دو ساعت را خاموش و بیصدا و پر از التهاب درون که نمیدانم از ترس بود یا از عشق، طی کردیم.
در منطقهای ناشناخته پیاده شدیم. بچهها در دو ستون کنار هم حرکت کردند. هرچه جلوتر میرفتیم، صدای گلوله و خمپاره بیشتر میشد. از معبری که دو طرفش را طناب سفید کشیده بودند، رد شدیم. درگیری به اوج خود رسید.
همین که دو، سه قدم رفتیم یک خمپاره نزدیکم منفجر شد و دست، شکم و پاهایم دوباره زخمی شدند. زمینگیر شدم. بچهها جلو میرفتند و شهدا، و مجروحانی که زخمهای کاریتری داشتند، عقب میماندند. هر لحظه تنم بیحستر میشد. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
توی دلم گفتم: «عجب آدمهایی هستند! من میگویم تیر خوردهام، اینها باز تیر میزنند.»
نزدیکتر که شدند. دیدم دارند عراقی حرف میزنند. رسیدند بالای سرم. یکی شان محکم با لگد زد به تنم. گفتم: «من جای پدر هستم؛نزن!» فکر همه چیز را کرده بودم؛ جز اسارت. ریش بلندم را چسبید، از گودال بیرونم کشید و پرتم کرد روی خاک. از جا بلند کردند و با مشت و لگد افتادند به جانم. یکیشان که از همه گندهتر بود، گفت: «الخمینی، الخمینی».
محکم با قنداق زد به عکس امام که روی سینهام بود، یک مشت عربی بلغور کرد و گفت: «الخمینی، الخمینی».
من که هیچی حالیم نمیشد، گفتم: «من داوطلب آمدهام جبهه؛ به خاطر امام. فکر کردهاید زوری آمدهام؟»
تا این را گفتم، دوباره شروع کردند به مشت و لگد زدن. چشمهایم را بستند و انداختم عقب یک ماشین. نمیدانستم کجا هستم و کجا خواهیم رفت. قدری که گذشت، ماشین ایستاد و پایین آمدیم. متوجه شدم که در بصره هستیم. چند نفر ایستاده بودند و یک نفر فارسی حرف میزد. شنیده بودم که اینها منافق هستند و مزدوری عراقیها را میکنند. همان منافق پرسید: «اسمت چیه؟»
گفتم: «رمضانعلی کمال غریبی. میر محله، قرق مینشینم»
گفت: «زوری آمدهای؟»
گفتم: «نه!»
آن منافق به عراقیها حرفهایی زد و سرهنگ با چوب، محکم زد روی دستم که ترکش خورده بود؛ چرک دستم ریخت روی زمین. گفت: «الخمینی، الخمینی».
گفت: «پس داوطلب آمدهای.»
نمیدانم چرا گیر داده بودند به ریشم و هی میگفتند الخمینی و هی میزدند؟
گفت: «چند تا بچه داری؟»
گفتم: «شش تا»
گفت: «پسر یا دختر؟»
همه دردها و سختیها را از یاد بردم. کمی که گذشت، گفتند: «پیاده شو!»
دیدم توی اردوگاه هستیم و عراقیها رزمندهها را وسط محوطه، توی هوای گرم لخت کردهاند و دارند با شلاق میزنند.
همین که خر خر میکردم، ولم میکرد. یک مدت که کتکم زدند، یک دست لباس دادند و فرستادنم پیش بچهها، هر کسی حرفی میزد. گفتند: «چرا ریشت را نزدی؟ اینها فکر میکنند که تو فرمانده هستی.»
150 نفر توی یک اتاق بودیم. بچهها مثل پدرشان ازم پرستاری میکردند. گفتند: «عمو! باید ریشهایت را بزنی؛ و گرنه هر روز میبرند و کتکت میزنند.»
به هر پنج نفر یک نصفه تیغ میدادند. هر کار میکردم، ریش بلندم را نمیزد. چند روز بعد دوباره سرهنگ مرا بیرون آورد و روی خاک یک مشت شکر پاشید. لختم کرد و گفت: «بخواب!»
به پشت خوابیدم. باز یک آجر گذاشت توی دهانم و فشار داد همین که خر خر کردم گفت: «برگرد!»
شکرها همه توی تنم فرو رفته بود هوا هم خیلی گرم بود بیحال که شدم، انداختم توی اتاق. بچهها گفتند: «این طوری نمیشود. عمو جان! سر این ریش بلندت، هم خودت و هم ما را به دردسر انداختهای و حالا حالاهاست که باید این جا باشیم. اگر قرار باشد هر روز یک پاره آجر توی دهانت بگذارند. عمرت به یک ماه هم قد نمیدهد.»
بعد چند تا نصفه تیغ بهم دادند. ریشم را که زدم، دیگر کمتر کتک خوردم.
یک روز عراقها توی محوطهی اردوگاه، پوست پرتقال ریخته بودند. من هم که خیلی گرسنه بودم، یواشکی جمعشان کردم و همهشان را خوردم. شب که شد، شکم درد گرفتم. شکمم از گاز پوست پرتقال باد کرد و مثل بشکه شد داشتم میترکیدم همه دورم جمع شده بودند. میگفتند: «عمو ترکید، عمو مرد».و میخندیدند. گفتم: «لامصبها، من دارم میترکم، شما میخندید؟»
یکی از بچهها گفت: «آخر پدر من! تو دیگر سنی ازت گذشته، حالا اگر ما بچهها میخوردیم یک چیزی.»
بعد هر کس دستوری داد. یکی میگفت: «علف بخور!» دیگری میگفت: «بیا شکمت را سوراخ کنیم تا بادش خالی شود.»
من درد داشتم، ولی آنها خنده بازاری راه انداخته بودند که بیا و ببین، چهار سال گذشت؛ چهار سالی که به سختی سپری شد و در تمام این مدت، ما بیشتر تر به درد و رنجها فکر میکردیم تا آزادی.
راوی:جانباز آزاده ،رمضان کمال غریبی
***
فرمانده! پیرمرد، بابا بزرگت است. ببین! این دست یک کارگر است؛ یک کشاورز روستایی. درست است که نصف عمر من را هم نداری و فرماندهام هستی، ولی اگر روستایی هم نباشی، حتما بابات از قدیم ندیما برایت گفته. گفته یا نه؟ از خیش، گاو و گاو آهن، از درو، از کوله پشتی و پارو کشیدن.
همین یک ماهی که هفت تپه آموزش نظامی بود، کی دیدی من کم بیاورم؟ حالا به من میگویی پیرمردی و بمان تو آشپزخانه؟ اصلا یک حرفی؛ بیا با هم کُشتی بگیریم.
نگاهی به دور و برم انداختم. بچهها با کله رفته بودند تو بحث من و فرمانده. همین که اسم کُشتی را شنیدند، حلقهی محاصرهشان تنگتر و تنگتر شد. فرمانده حیران مانده بود چه جوابی بدهد.
نمیخواست جلوی نیروهای تحت امرش کم بیاورد؛ هر چند قد و قوارهی تنومندی داشت. اگر چه جوان بود و توانمند، ولی من هم کم روغن حیوانی نخورده بودم.
از فرمانده انکار بود و از من اصرار، طولی نکشید که رزمندهها میدان باز کردند و ما دو نفر وسط میدان، زل زدیم توی چشمهای هم. انگار فرمانده دل خوشی از پیشنهاد من نداشت؛ این از قیافهاش پیدا بود.
اخمهایش توی هم بودند. من هم کپ کرده بودم؛ وامانده و سرگردان. عجب آشی برای خودم پختم! داغ بودم و گمان نمیکردم کار به این جا ختم شود. مانده بودم سر دو راهی. اگر بیخیال حرفم میشدم یا کُشتی را نمیبردم باید قید عملیات و خط مقدم را میزدم، آن وقت همهاش میشد هیچی؛ ولی من که برای هیچی این همه راه نکوبیده و نیامده بودم. اگر هم کمر فرمانده را به خاک میمالیدم، حتما جلوی بچهها خجالت میکشید. خب! جای پسرم بود.
ته دلم آشوب بود، ولی چارهای نداشتم. با صلوات و تکبیر رفتیم روی تشک. بچهها با یک تکه زغال یک دایره کشیده بودند و وسطش نوشته بودند تشک. من که سواد نداشتم. بعد برایم تعریف کردند. وسط کُشتی و میان تکبیر و صلوات گفتم: «فرمانده! از سر لج بیا پایین، من هم پشتم را به خاک میمالم.»
فرمانده که متوجه قوت بازوهای من شده بود، از شرم، سرخ و داغ گفت: «باشد پیرمرد!؟»
تا گفت، من هم خاک شدم. همین که به خاک غلتیدم، فرمانده پرید روی موتور و رفت. فهمیدم خجالت کشیده و روی دیدن من را ندارد. خودش هم فهمیده بود که همه فهمیدهاند.
یک راست داخل سنگر رفتم تا خودم را آمادهی عملیات کنم. اول کمی رو به روی آینه ایستادم و ریشهای بلند و پر پشتم را شانه کردم. هر چه نگاه کردم، نشانی از پیری ندیدم. عکس امام را به سینهام سنجاق کردم. کلاش را برداشتم و زدم بیرون. بچهها هر یک سرگرم کار خودشان بودند؛ یکی وداع میکرد، یکی دعا و دیگری نماز میخواند و یکی پوتینهایش را واکس میزد. سربند «یا زهرا» را بستم و به حسینیه رفتم. فرمانده از کربلا میگفت؛ از عباس علمدار (ع) از حسین (ع) و زینب (س) از خیمههای آتش گرفته، از تشنگی ظهر عاشورا و از اسارت اهل حرم.
نماز جماعت که خوانده شد و دستهها که مشخص شدند. سوار کامیون شدیم و به طرف منطقه عملیاتی حرکت کردیم. دو ساعت را خاموش و بیصدا و پر از التهاب درون که نمیدانم از ترس بود یا از عشق، طی کردیم.
در منطقهای ناشناخته پیاده شدیم. بچهها در دو ستون کنار هم حرکت کردند. هرچه جلوتر میرفتیم، صدای گلوله و خمپاره بیشتر میشد. از معبری که دو طرفش را طناب سفید کشیده بودند، رد شدیم. درگیری به اوج خود رسید.
همین که دو، سه قدم رفتیم یک خمپاره نزدیکم منفجر شد و دست، شکم و پاهایم دوباره زخمی شدند. زمینگیر شدم. بچهها جلو میرفتند و شهدا، و مجروحانی که زخمهای کاریتری داشتند، عقب میماندند. هر لحظه تنم بیحستر میشد. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
توی دلم گفتم: «عجب آدمهایی هستند! من میگویم تیر خوردهام، اینها باز تیر میزنند.»
نزدیکتر که شدند. دیدم دارند عراقی حرف میزنند. رسیدند بالای سرم. یکی شان محکم با لگد زد به تنم. گفتم: «من جای پدر هستم؛نزن!» فکر همه چیز را کرده بودم؛ جز اسارت. ریش بلندم را چسبید، از گودال بیرونم کشید و پرتم کرد روی خاک. از جا بلند کردند و با مشت و لگد افتادند به جانم. یکیشان که از همه گندهتر بود، گفت: «الخمینی، الخمینی».
محکم با قنداق زد به عکس امام که روی سینهام بود، یک مشت عربی بلغور کرد و گفت: «الخمینی، الخمینی».
من که هیچی حالیم نمیشد، گفتم: «من داوطلب آمدهام جبهه؛ به خاطر امام. فکر کردهاید زوری آمدهام؟»
تا این را گفتم، دوباره شروع کردند به مشت و لگد زدن. چشمهایم را بستند و انداختم عقب یک ماشین. نمیدانستم کجا هستم و کجا خواهیم رفت. قدری که گذشت، ماشین ایستاد و پایین آمدیم. متوجه شدم که در بصره هستیم. چند نفر ایستاده بودند و یک نفر فارسی حرف میزد. شنیده بودم که اینها منافق هستند و مزدوری عراقیها را میکنند. همان منافق پرسید: «اسمت چیه؟»
گفتم: «رمضانعلی کمال غریبی. میر محله، قرق مینشینم»
گفت: «زوری آمدهای؟»
گفتم: «نه!»
آن منافق به عراقیها حرفهایی زد و سرهنگ با چوب، محکم زد روی دستم که ترکش خورده بود؛ چرک دستم ریخت روی زمین. گفت: «الخمینی، الخمینی».
گفت: «پس داوطلب آمدهای.»
نمیدانم چرا گیر داده بودند به ریشم و هی میگفتند الخمینی و هی میزدند؟
گفت: «چند تا بچه داری؟»
گفتم: «شش تا»
گفت: «پسر یا دختر؟»
همه دردها و سختیها را از یاد بردم. کمی که گذشت، گفتند: «پیاده شو!»
دیدم توی اردوگاه هستیم و عراقیها رزمندهها را وسط محوطه، توی هوای گرم لخت کردهاند و دارند با شلاق میزنند.
همین که خر خر میکردم، ولم میکرد. یک مدت که کتکم زدند، یک دست لباس دادند و فرستادنم پیش بچهها، هر کسی حرفی میزد. گفتند: «چرا ریشت را نزدی؟ اینها فکر میکنند که تو فرمانده هستی.»
150 نفر توی یک اتاق بودیم. بچهها مثل پدرشان ازم پرستاری میکردند. گفتند: «عمو! باید ریشهایت را بزنی؛ و گرنه هر روز میبرند و کتکت میزنند.»
به هر پنج نفر یک نصفه تیغ میدادند. هر کار میکردم، ریش بلندم را نمیزد. چند روز بعد دوباره سرهنگ مرا بیرون آورد و روی خاک یک مشت شکر پاشید. لختم کرد و گفت: «بخواب!»
به پشت خوابیدم. باز یک آجر گذاشت توی دهانم و فشار داد همین که خر خر کردم گفت: «برگرد!»
شکرها همه توی تنم فرو رفته بود هوا هم خیلی گرم بود بیحال که شدم، انداختم توی اتاق. بچهها گفتند: «این طوری نمیشود. عمو جان! سر این ریش بلندت، هم خودت و هم ما را به دردسر انداختهای و حالا حالاهاست که باید این جا باشیم. اگر قرار باشد هر روز یک پاره آجر توی دهانت بگذارند. عمرت به یک ماه هم قد نمیدهد.»
بعد چند تا نصفه تیغ بهم دادند. ریشم را که زدم، دیگر کمتر کتک خوردم.
یک روز عراقها توی محوطهی اردوگاه، پوست پرتقال ریخته بودند. من هم که خیلی گرسنه بودم، یواشکی جمعشان کردم و همهشان را خوردم. شب که شد، شکم درد گرفتم. شکمم از گاز پوست پرتقال باد کرد و مثل بشکه شد داشتم میترکیدم همه دورم جمع شده بودند. میگفتند: «عمو ترکید، عمو مرد».و میخندیدند. گفتم: «لامصبها، من دارم میترکم، شما میخندید؟»
یکی از بچهها گفت: «آخر پدر من! تو دیگر سنی ازت گذشته، حالا اگر ما بچهها میخوردیم یک چیزی.»
بعد هر کس دستوری داد. یکی میگفت: «علف بخور!» دیگری میگفت: «بیا شکمت را سوراخ کنیم تا بادش خالی شود.»
من درد داشتم، ولی آنها خنده بازاری راه انداخته بودند که بیا و ببین، چهار سال گذشت؛ چهار سالی که به سختی سپری شد و در تمام این مدت، ما بیشتر تر به درد و رنجها فکر میکردیم تا آزادی.
راوی:جانباز آزاده ،رمضان کمال غریبی