مصاحبه ای که پیش رو دارید توسط حمید داوودآبادی در سال 76 انجام شده و در وبلاگش منتشر شده است که به مناسبت شهادت شهید اندرزگو این مصاحبه خواندنی را منتشر می کند.
لطفا برای ما از چگونگی آشناییتان با شهید اندرزگو بگویید:
- حدود سال 1349 بود که با آقای اندرزگو آشنا شدم و ازدواج کردم. آنزمان من 16 سالم بود و ایشان حدودا 29 سال؛ دختری بودم که بهلحاظ تربیت و جوّ مذهبی خانواده، زیاد به مسجد میرفتم. پیشنماز مسجد محلمان در چیذر، حاج آقا موسوی ایشان را به خانواده ما معرفی کرد. حاج آقا میگفت: "این جوان که طلبه حوزهی چیذر است، جلوی مرا گرفته و گفته است که میخواهد ازدواج کند و دختر موردنظر باید این شرایط را داشته باشد: اول اینکه برادر نداشته باشد، دوم پدرش آدم ساده ای باشد، سوم اینکه خانواده شان شلوغ نباشد."
قرارشد برای دیدن همدیگر، به اتفاق خانواده به منزل آقای موسوی در منطقهی اختیاریه در شمال تهران برویم. آن ایام من دختر پرتحرک و شلوغی بودم. دفعهی اول آنجا بود که ایشان را دیدم. قبل از آن خواستگارهای زیادی برایم آمده بود ولی نپذیرفته بودم و علل خاصی هم داشت.
یکی از علل مهم این بود که آنها کارمند بودند و بهخصوص کارمند صنایع دفاع، اعتقاد من این بود که پول اینها حلال نیست. من گفته بودم که میخواهم زن یک طلبهی روحانی بشوم تا هر زمان که در زندگی به مشکل و مسائل شرعی برخوردم، آنرا از شوهر خودم بپرسم. البته بعدها فهمیدم که یکی از آن خواستگاران، ساواکی بوده است.
موقعی که به منزل آقای موسوی رفتیم، ایشان که آنزمان برای ما بهنام "شیخ عباس تهرانی" معرفی شده بود - جالب اینکه حتی طلبههای حوزهای که او در آنجا درس میخواند و حتی حاج آقا موسوی، او را به همین نام میشناختند -گوشهای نشست. طبق رسم ورسوم، چایی که بردم، بهخاطر خجالت و حجبوحیا، نه من میتوانستم ایشان را ببینم و نه ایشان مرا. رویم نشد نگاهش کنم. موقعی که خواست از خانه خارج شود، از پنجره نگاهش کردم- البته طوری که متوجه نشود - لباس قبای نیمچهای تنش بود و کلاه عرقچین مشکی بر سر گذاشته بود. آنطور که میگفتند، تازه طلبهی مدرسهی چیذر شده بود.
بعدها خودش میگفت، طالب زیادی داشته است ولی قبول نکرده بود که ازدواج کند. چون جوانی بود خوشسیما که برای کسب دروس حوزوی در مدرسهی چیذر درس میخواند و مردم هم به طلبهها و اهل دین علاقهی زیادی داشتند. خانوادههایی بودند که برای آنها، بهخصوص برای او غذا میبردند و یا لباسهایشان را میشستند و بعضی هم درخواست میکردند که دامادشان شود.
هنگامی که در خانهی حاج آقا موسوی نشستیم صحبت کنیم، او بدون پدر و مادرش آمده بود؛ وقتی سوال میکردیم آنها کجا هستند، بنای شوخی میگذاشت و در نهایت گفت: "من زیر بوتهای هستم و کسی را ندارم." برای بار دوم که آمد صحبت کند - چون درست همدیگر را ندیده بودیم و حرف نزده بودیم - به من گفت: "من کسی را ندارم و یک طلبه هستم که چیزی از مال دنیا ندارد. اگر میتوانی نان طلبگی بخوری، بسمالله." منهم در جواب گفتم: "من میخواهم با کسی ازدواج کنم اگر مسئلهای پیش آمد، لازم نباشد از دیگران بپرسم، آن مسئله را از شوهر خودم بپرسم."
آیا دربارهی وضعیت مبارزاتیاش چیزی به شما گفت؟
- در میان صحبتهایش به هیچوجه دربارهی سابقهی مبارزاتیاش و اینکه دنبالش هستند، صحبت نکرد و ما همه فکر میکردیم او یک طلبهی ساده و معمولی است.
چه مدت بعد از خواستگاری ازدواج کردید و رفتید سر زندگی؟
- از زمان خواستگاری تا ازدواج مان سه ماه طول کشید. مهریه 6500 تومان بود که وقتی میخواست برود مکه برای سفر حج، مهریه را بخشیدم. پس از ازدواج، یکسال و خوردهای در محلهی چیذر تهران ساکن بودیم که ماهی 160 تومان اجارهخانه میدادیم. در کنار درسش، منبر هم میرفت و در مسجد رستمآباد نماز میخواند.
در آن دوران متوجه فعالیتهای او نشدید؟
- در خانهمان یک کمد داشتیم که ایشان مدام در آنرا قفل میکرد. گاهی خیلی تند میآمد و بهطوری که من متوجه نشوم، چیزهایی داخل آن میگذاشت یا برمیداشت و درش را قفل میکرد. وقتی میپرسیدم داخل این کمد چیست؟ میگفت: "امانات و وسایل مردم است که نمیخواهم کسی به آنها دست بزند."
یکی از روزها جوانی به خانهمان آمد. چیز غیرعادیای نبود. میآمدند و میرفتند. او و آقاسید باهم در اتاقی بودند و من در اتاق دیگر. مهدی پسرمان را - که آنزمان دوماهه بود – نگهداری میکردم. ناگهان صدای شلیک گلولهای از اتاق آنها بهگوش رسید. آقا سراسیمه پرید بیرون اتاق و آمد طرف من و مهدی. دستپاچه گفت: "شما و مهدی که نترسیدید؟" گفتم: "نه؛ مگر چی شده؟" گفت: "چیزی نبود، این دستگاه ضبطصوت خراب شده، یکدفعه صدا داد." بعدها فهمیدم که آن جوان - که نشناختمش - برای دیدن آموزش کار با سلاح آنجا بوده که درحین تمرین، گلولهای از اسلحهی کلت درمیرود و به ضبطصوت میخورد. در چنین مواقعی که دوستانش را به خانه میآورد، برای اینکه سر مرا گرم کند، سبزی میخرید و با خود به خانه میآورد تا من پاک کنم، ولی در اصل برای سرگرم کردنم بود.
پس چه زمانی متوجه فعالیتهای ایشان شدید و عکسالعملتان چه بود؟
- بعدها کمکم چیزهایی فهمیدم. یکروز به او گفتم: "آقا، این کارهایی که در خانه انجام میدهید خطر دارد. یکموقع چیزی منفجر میشود و کار دستمان میدهد." او چشمغرّهی تندی رفت و گفت: "چیزی نیست، شما به این کارها کار نداشته باش." هیچگاه احتیاط را از دست نمیداد. حتی زمانی که میخواست به من توصیه کند که مراقب اوضاع باشم، میگفت: "اگر احیانا دیدی مأمورین دولت آمدند دم خانه و سراغ مرا میگیرند، بدان که منبر داغ و تندی رفتهام و آنها دنبالم میباشند، برای همین حول نکن و فقط بگو به خانه نیامدهام و نمیدانی کجا هستم."
سال 51 هنگامی که در خانهی آقای حیدری مینشستیم، سریع آمد خانه و گفت: "وسایل را جمع کن که باید برویم تبریز. هرکس هم پرسید بگو برادر شوهرت تصادف کرده، میرویم تبریز دیدنش."
یکراست رفتیم قم و چهار ماه آنجا ساکن بودیم. ماه محرم بود که برای تبلیغ رفت به آبادان و جاهای دیگر. هم میرفت تبلیغ و هم اسلحه میآورد. جالب این بود، هرجا که برای تبلیغ میرفت، به او مرغ و خروس زنده میدادند؛ وقتی برمیگشت، کلی مرغ و خروس با خود میآورد. پدر و مادرم را هم یکبار آورده بود قم و خانهی ما را بلد بودند. بعد از عاشورا، از تبریز که آمد، دلش خیلی درد میکرد؛ گفت بروم درمانگاه و رفت. او که رفت ساعت 12 شب بود. یکدفعه زنگ خانه بهصدا درآمد. بیرون که رفتم دیدم خانه تحتنظر است. پدر و مادرم را گرفته بودند و آنها هم بالاجبار خانهی ما را نشان داده بودند.
با اینکه خانه تحتنظر بود و مأمورین همه مسلح بودند، ولی خیلی از او میترسیدند. او غالبا همراه خود نارنجک و اسلحه داشت. ساعتی بعد آقا به خانه آمد. از آمدن او بهداخل خانه تعجب کردم. وقتی گفتم که مأمورین در کوچه و جلوی خانه هستند، چهطور آمدی داخل، گفت: "آیهی وجعلنا من بین ایدیهم سدا را خواندم. من آنها را میدیدم، ولی آنها مرا نمیدیدند." (2)
غروب روز بعد بود که وسایل را جمع کردیم. جالب این بود که هنگام آمدن به خانه، تغییر لباس هم نداده و با همان عمامه و لباس طلبگی آمده بود.
چه زمانی با شخصیت واقعی ایشان آشنا شدید؟
- سال 51 یعنی حدود سه سال پس از ازدواج مان، در سفری که برای افغانستان رفتیم، در آنجا وقتی جمع بودیم، خطاب بهدوستانش گفت: "همسر من اسم اصلی و کار مرا نمیداند." رو کرد به من و گفت: "اسم اصلی من سیدعلی اندرزگوست، تیرخلاص را به حسنعلی منصور، من زدهام و از سال 43 تا حالا فراری هستم و مأمورین دولت به دنبالم."
موقعی که خواستیم برگردیم گفت: "یادت باشد که اسم من حسین حسینی است و اسم تو هم معصومه محمدبیگی."
در قم که وسایل دمدستی را جمع کردیم، شبانه بهطرف تهران حرکت کردیم. همهی وسایل ماند در خانه. حتی جانمازم که نماز مغرب را خوانده بودم، همانطور پهن بود و خربزههایی را که او خریده و بریده بودم، در گوشهی اتاق قرار داشت. گفتم: "چرا اینقدر عجله میکنید؟" که گفت: "اگر یکی دو ساعت دیگر اینجا باشیم، ساواکیها میریزند اینجا."
ماشینی گرفت؛ سوار شده و از قم خارج شدیم. بعدها فهمیدم درست یکساعت بعد مأمورین ریختهاند توی خانه.
کل وسایلی که همراه داشتیم، دو ساک معمولی و جمعوجور بود. به تهران که رسیدیم، رفتیم خانهی آقای "چایچی" یا "چایفروش". خانهشان اطراف میدان خراسان بود. یکی دو روز آنجا بودیم. اتفاقا یک خورشقیمه خوشمزه هم پختم. دو روزی که آنجا بودیم، چندبار قیافه عوض کرد. یکبار عمامهی سفیدش سرش میگذاشت، یکبار عمامهی سیدی. یکبار هم عمامهی بزرگ مشکی. خواهرم آنجا همراهمان بود. او را بردیم خانهی عمویم. بعد یکشب من و آقا عازم شدیم. یک پیکان نویی آمد دم خانه که رانندهاش برای من ناشناس بود. نگفت که کجا میرویم. در راه بود که فهمیدم میرویم مشهد.
این کار همیشگیاش بود، هیچوقت تا بعد از طی مسافتی از راه، نمیگفت مقصدمان کجاست. آقا یک اسلحه کمرش بود. در راه که با راننده صحبت میکرد، متوجه شدم دربارهی روشهای وحشیانه شکنجه توسط ساواک که روی نیروهای انقلابی انجام میشد،حرف میزنند.
به مشهد که رسیدیم، ساعت 2 شب بود. باوجودی که خیلی به رعایت مسائل شرعی حساس بود، در مسافرخانهای یک اتاق با دوتخت گرفت و هر سه نفرمان شب آنجا خوابیدیم. من روی یک تخت آنطرف اتاق، راننده روی یک تخت و خود آقا روی زمین. آنزمان مهدی یکسال داشت که همراهمان بود. فردا به راننده سفارشهایی کرد. به او گفت بماند تا او برگردد؛ بعد ما را برد و در خانهای رفت پهلوی راننده. به او گفت فعلا طرف تهران نرود و چیزی هم به کسی نگوید. پولش را هم داد. البته این کارها برای رعایت احتیاط بود.
آیا در سفرهای خارج از کشور هم همراه شهید اندرزگو بودید؟
بله. ده روزی در مشهد بودیم که از آنجا رفتیم به زابل. یک هفتهای هم آنجا منزل آقای "حسینی" بودیم. دلالهای افغانی آنزمان حدود سال 51-50 دوازده هزارتومان گرفته بودند تا پاسپورت جور کنند و ترتیب ورودمان را به افغانستان بدهند؛ ولی آقا میگفت این افغانیها پولمان را میخورند و کاری انجام نمیدهند.
به هر صورتی که بود، سوار بر اسب و قاطر، قاچاقی از مرز خارج شدیم و رفتیم به افغانستان. از مرز که رد شدیم، آقا نفسراحتی کشید و گفت: "آخیش، راحت شدیم." مثل اینکه تعقیبها و مراقبتهای ساواک خیلی مزاحم کارش بود. بعدها از همان دلالها شنیدیم که یکی دوتا از آنها گفته بودند: "اگر بخواهیم اینها را از مرز خارج کنیم، اگر گیر بیفتیم ما را لو میدهند، پس آنها را بکشیم." و قصد داشتهاند که در طی مسیر، ما را از بین ببرند که بهلطف خدا نشد.
یک هفتهای در افغانستان ساکن بودیم. امکانات برای ماندن در افغانستان جور نشد که برگشتیم زابل. در راه خیلی سختی و مشقت کشیدیم. تا ابد اگر از من بپرسند: "بدترین ایام را کجا گذراندی؟" میگویم: "زابل، زابل، زابل."
کمی از سختی و خطرات سفرتان بگویید:
- در سفر دومی که برای رفتن به افغانستان در زابل ماندیم، خیلی سخت گذشت و مصیبت کشیدم. یکماه تمام آقا رفته بودند افغانستان که کارها را ردیف کنند، و من در خانهی شخصی در زابل ساکن بودم. مهدی، پسرم آنجا مریض شد و خیلی حالش بد شد. طبق توصیهی آقا، پایم را از خانه بیرون نمیگذاشتم. صاحبخانه هم، گاهی غذا میداد و غالبا نمیداد. یکی از شبها که آنجا بودم، متوجه شدم مردی به خانه آمد و به اتاق صاحبخانه رفت. شک کردم و از حرفهایش که بهخوبی شنیده میشد، اینطور فهمیدم که میگوید: "این مرده رفته و معلوم نیست برگرده. زن و بچهاش را بکشیم تا یک وقت خودمان گیر نیفتیم." ساعتی نگذشت که مرد صاحبخانه به اتاق ما آمد. درحالیکه حدود ده قرص در دستش بود، آنرا به من داد و گفت: "بگیر این قرصها را بخور." خودم را زدم به اینکه متوجه چیزی نشدهام. هرچی گفت، قبول نکردم. برگشت به اتاقشان. زنش با او جروبحث میکرد و میگفت: "آخه مرد، این زن و بچه چه گناهی دارند، اینها پناه آوردهاند به خانهی ما ..." زن خیلی التماس میکرد و سرانجام مرد را از مقصودش که کشتن من و بچهام بود، منصرف کرد.
ساعت حدود یک نیمهشب بود که در خانه بهصدا درآمد. زن صاحبخانه در را باز کرد. مردی آمد وسط حیاط. دقیقهای بعد زن آمد دم اتاق و گفت که مرد با ما کار دارد. ترسم بیشتر شد. بیرون که رفتم، مرد درحالی که صورتش به سمتی دیگر بود تا من نبینم، گفت: "خانم زود وسایلتون رو جمع کنید و همراه من بیایید، آقاتون منتظر هستند."
سریع وسایل اولیه را برداشتم، مهدی را به بغل گرفتم و زدم بیرون از خانه. در خانه، وقتی جروبحث زن و مرد صاحبخانه را میشنیدم، یک آن رفتم بهیاد داستان حضرت موسی، فرعون و آسیه زن فرعون که موسی را نجات داده بود. با خودم میگفتم: این مرد فرعون است و زنش آسیه.
خیلی پیاده رفتیم.کوچهها را در تاریکی، سریع رد میکردیم. مهدی در بغل من بود. مرد یکبار او را در بغل گرفت و کمک کرد تا برویم. در طی مسیر خیلی سعی میکرد من چهرهاش را نبینم. اول حرکت هم گفت که به هیچوجه به چهرهاش نگاه نکنم. ساعتی بعد رسیدیم به خانهای داخل کوچه؛ وارد که شدیم، دیدم خانه یک حیاط دارد و چهار اتاق در طرفین. داخل اولین اتاق که شدم، آقای اندرزگو را دیدم. خیلی خوشحال شدم. باورم نمیشد دوباره ایشان را ببینم. داشت گریهام میگرفت. در این یکماه خیلی سختی کشیده بودم. آقا، مهدی را در بغل گرفت. مهدی هم با دیدن پدرش زد زیر گریه و خود را به او چسباند.
وقتی نشستیم به صحبت کردن، سعی کرد مرا دلجویی بدهد و گفت: "زنده ماندن تو یک معجزه بود، چون صاحبان آن خانه قصد داشتند که تو و مهدی را بکشند ولی لطف خدا شامل حالتان شد؛ ولی حالا که آمدی، باید یک کار خیلی مهم برای من انجام بدهی و تعدادی اسلحه را با خودت حمل کنی. من دیشب خیلی با خدا مناجات کردم و گریه کردم که شما را سالم به من برساند."
صبح روز بعد، حرکت کردیم. چهار قبضه اسلحهی کمری (کلت) و تعدادی خشاب، بهدور کمرم بستم و لباسهایم را روی آن پوشیدم. باتوجه به اینکه کار خطرناکی بود، ولی چون خودم را در کنار آقا میدیدم، هیچ اضطراب و ترسی نداشتم. آقا، صورتش را تراشیده بود، عینکی بهچشم زده، و کت و شلوار قهوهای رنگ شیکی پوشیده بود. عنوانش هم دکتر بود. خیلی جالب بود، مثلا او دکتر بود لباس نو داشت، ولی من که باید نقش زن دکتر را بازی میکردم، یک چادر کهنه سرم بود. اصلا قیافههایمان به همدیگر نمیخورد.
به اولین پاسگاه خارج از زابل که رسیدیم، درجهدار هیکل درشت و بدقیافهای آمد داخل اتوبوس و گفت که همه باید پیاده شوند، و پیاده شدیم. بدترین زمان وقتی بود که گفت: "همهی مسافرها چه زن و چه مرد، باید بازرسی شوند." آقا با دیدن این وضعیت، با آرنج به پهلوی من زد و منهم طبق آموزشهایی که ایشان داده بود، خودم را زدم به دلدرد و آه و ناله. مأمور پاسگاه گفت که برای اینکه حالم بهتر شود، برویم توی پاسگاه. داخل که شدیم، با تعجب دیدم یک عکس بزرگ آقای اندرزگو را بهعنوان فراری و تحتتعقیب زدهاند روی دیوار. آقا با دیدن این عکس، خیلی سریع برگشت. همه را بازرسی کرده بودند و اتوبوس منتظر ما بود. خونسرد و عادی سوار شدیم و رفتیم.
* شهید اندرزگو غالبا با چه اسامیای خودش را معرفی میکرد؟
- آقا در مدت زندگی مبارزاتیاش اسامی و چهرههای گوناگونی داشت از جمله اسمهایی که من اطلاع دارم: شیخ عباس تهرانی، سیدعلی اندرزگو، عبدالکریم سپهرنیا، دکتر جوادی، ابوالحسن نحوی، سیدابوالقاسم واسعی، حسینی، اصفهانی و ...
آخرین بار کی آقای اندرزگو را دیدید؟
- آخرین باری که آقای اندرزگو را دیدم، روز شانزدهم ماه رمضان سال 57 بود. آنروزها حالش فرق داشت و میگفت: "احساس میکنم ساواک بدجوری دنبالم است. اوضاع خیلی دارد سخت میشود. میخواهم بروم تهران و اعلامیههای امام خمینی را چاپ کنم. اعلامیهها دربارهی آتش زدن سینما رکس آبادان توسط عوامل شاه است."
آنروز آقا یکدست لباس روحانی نویی که داده بود دوخته بودند، پوشید، عمامهی مشکی سیدی را بر سر گذاشت. خیلی زیبا شده بود. رفت جلوی آینه و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. باورم شد که این یکی دیگر چهرهی اصلی اوست و هیچ تغییر و گریمی در آن نیست. خیلی خوشم آمد. با خنده نگاهی به او انداختم و گفتم: "میگم حاج آقا، چه خوبه این لباس رو بپوشید!" برگشت، نگاهی انداخت و لبخندم را با تبسمی زیبا پاسخ داد و گفت: "نه خانم! این لباس زیبا و نو، باید بماند برای روزی که حضرت امام خمینی با پیروزی وارد مملکت میشوند. آنروز این لباس را خواهم پوشید، عمامهی سیدیام را بر سر خواهم گذاشت و به استقبال امام خواهیم رفت. آنروز که مردم با خوشحالی به استقبال امام و همهی روحانیون میآیند."
خندهای زیبا کرد و ادامه داد: "آنروز از شما هم بهعنوان اینکه همسر یک مبارز بودید، استقبال گرمی خواهد شد و گوسفند جلوی پایتان قربانی خواهند کرد."
ولی حال و هوایش چیز دیگری میگفت. حالش این بود که دارد به شهادت نزدیک میشود. اسارت آنهم بهدست طاغوت، از او کاملا بعید بود.
آنروز خداحافظی کرد و رفت. صبح روز نوزدهم رمضان هم تلفن زد. بعدها فهمیدم که همین تلفن، باعث لو رفتن ایشان بود که به شهادتش منجر شد. چون، آقا کسی نبود که بهراحتی تسلیم طاغوت شود. او که همواره در مبارزه و خطر بود، شهادت را بالاترین رستگاری و فوز میدانست. همان تلفن باعث شد که محل سکونت ما هم در مشهد لو برود.
چهطور متوجه شناسایی توسط ساواک شدید؟
- شب بیستم ماه رمضان بود، همسایههایمان که از حرم میآمدند، متوجه میشوند چندنفر دارند از دیوار خانهی ما بالا میروند. داد میزنند: آی دزد ... دزد ... و مأمورین ساواک فرار میکنند. فردا صبح زود ریختند در خانه و همهی وسایل را به هم ریختند و اسلحههای آقا را پیدا کردند. در طی زندگیمان باهم، ساواک چهار بار خانهی ما را غارت کرد. فقط در یکی از این حملهها بود که بهگفتهی آقا، حدود 200 هزار تومان کتاب - آنهم چندسال پیش از پیروزی انقلاب که 200 هزار تومان پول زیادی محسوب میشد - از خانه بردند.کتاب خانهی آقا خیلی عالی بود ولی ساواک همه را برد.
موقعی که ساواکیها در خانه بودند، مدام هلیکوپتر بالای مشهد رفتوآمد میکرد که خیلی غیرعادی بود. گفتند که باید همراه آنان به تهران بروم. یک پیکان آبیرنگ داخل کوچه ایستاد. سه مأمور ساواک جلو نشسته بودند و سه مرد گنده هم عقب. به هر صورت سختی که بود، من در صندلی عقب کنار سه ساواکی نشستم، و این درحالی بود که چهار بچهام در بغلم بودند. در یکی از میادین شهر، ماشین کنار جیپ لندروری ایستاد؛ زنی که چادر بهسر داشت و رویش را گرفته بود، آمد و به من گفت که به عقب لندرور سوار شویم.
آنروزها، سیدمهدی 6 سال سن داشت، سیدمحمود 5 سال، سیدمحسن 2 سال و سیدمرتضی 7 ماهه بود و شیرخوار. آنزمان دو بچهی کوچکتر را لاستیکی میکردم؛ به همین لحاظ در مسیر راه خیلی سختی کشیدم. در مقابل رستورانی ایستادند که غذا بخوریم، آنها دور یک میز نشسته و شروع کردند به خوردن و من با چهار بچه. کارم شده بود تروخشک کردن بچهها. کهنههای آنها را شستم و به لج ساواکیها بردم انداختم روی ماشین که خشک شود. اینکار خیلی عصبانیشان کرد. حاجی آقا سفارش کرده بود که موقع دستگیر شدن، خودم را به سادگی و کودنی بزنم تا نتوانند اطلاعاتی کسب کنند. منهم اینکار را خوب انجام دادم.
ماشین بهداخل ساختمان ساواک بابل رفت. شب را آنجا بودیم و فردا صبح راه افتادیم طرف تهران. یکراست رفتیم به زندان اوین. به پیچ و سرازیری نزدیک اوین که رسیدیم، خواستند چشمانم را ببندند که نگذاشتم و گفتم بچههایم میترسند. یکی از آنها گفت: "پس چادرت را کاملا بکش روی صورتت تا جایی را نبینی." چادر را کشیدم ولی خوب همه جا را میدیدم.
وارد دفتر "ازغندی" (3) شدیم. دور اتاق مبلمان بود. به لج آنها و برای اینکه خودم را بهسادگی بزنم، رفتم وسط اتاق نشستم روی زمین. پشتی یکی از مبلها را برداشتم و مهدی را روی پایم گذاشتم و خواباندم. گفتند که بنشینم روی مبل، ولی من گفتم: "ما تا حالا توی زندگی مون از این چیزها ندیدیم، همینجا خوبه." یکی از آنها به بقیه گفت: "این زن ساده است و چیزی نمیفهمد." ولی یکی دیگر گفت: "نه، این داره زرنگی میکنه، او با شوهرش همدست بوده."
شما را به زندان هم بردند؟
- یله. شب اول که من و بچه را به سلول بردند، خیلی وحشتناک بود. در سلول بغلی ما، مردی را شکنجه میدادند که خیلی فریاد و ضجه میزد.
شما را همراه با چهار بچهی قدونیمقد به سلول انداختند؟
- بله. حتی داخل سلول، بچهها را تروخشک میکردم. در زدم و نگهبان آمد و گفتم که میخواهم کهنههای بچهها را بشویم. در را باز کرد و رفتم توی حیاط، کهنهها را شستم و انداختم روی ماشینهای مدل بالای روسای ساواک و زندان. وقتی بیرون آمدند، خیلی عصبانی شدند. یکی از آنها گفت: "برای چی اینکار را میکنی؟" گفتم: "توی زندان که جا ندارم، کهنهها را اینجا انداختم تا خشک شود."
دیگری گفت: "آخه برای خودت میگویم، اینکهنهها کثیف است، بچهها مریض میشوند، میگویم بروند برای بچههایت پوشک بخرند." که من گفتم: "نخیر لازم نکرده، شما میخواهید بچههای مرا با این چیزها بکشید، همین کهنه ها بهتره."
دو روز بعد بچهها را بردند خانهی پدرم تحویل دادند، ولی مرتضی که هفتماهه بود و شیرخوار، پهلوی خودم ماند.
چه مدت در زندان بودید؟
- یکی دو ماهی آنجا بازجویی میشدم. در بازجویی گفتند: "تو چرا با او ازدواج کردی؟ چرا با آن خواستگار که کارمند صنایع دفاع بود ازدواج نکردی؟ او خوب بود و ..." که من گفتم: "میبخشید، من نمیدانستم باید برای ازدواج از شما اجازه بگیرم یا شوهرم را شما انتخاب کنید. من پدر و مادر دارم."
آنروزها به شما گفتند یا متوجه شدید که سید بهشهادت رسیده است؟
- کسی به من نگفت که سید شهید شده است. فکر میکردم رفته است پهلوی امام.
پس چه زمانی خبر شهادت ایشان را شنیدید؟
- روزهایی که قرار بود امام بیاید، ما هر لحظه انتظار میکشیدیم که ایشان هم بیاید. خیلی چشم انتظار بودم که او را پهلوی امام ببینم. امام که آمد، آمدند و ما را بردند پهلوی ایشان. آنجا بود که فهمیدم آقا شهید شده است. وقتی امام خبر شهادت او را به ما داد، باور نمیکردم. گفتم نه، ولی امام گفت: "چرا، اینگونه است و سید بزرگوار شهید شده است." بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، "تهرانی" (4) شکنجهگر معروف ساواک، در اعترافاتش قضیهی شهادت سید را تعریف کرد و مزار او را در بهشتزهرا (س) نشان داد. آنروز که ما را بردند سر مزار آقا، خیلی ضجه زدم و گریه کردم. پنج شش ماه انتظار داشتم تا او را ببینم، ولی حالا سنگ سرد قبری را میدیدم که میگفتند شوهرم، پدر چهار فرزندم، زیر آن خوابیده است. الان هم آقا در قطعهی 39 در زیر سنگی ساده و غریب خفته است. غریبغریب.
برگی از اسناد ساواک دربارهی شهید سیدعلی اندرزگو:
تیمسار ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی ساواک ...