به گزارش شهدای ایران به نقل از مشرق، «علی اکبر محکم کار دامغانی» به سال ۱۳۲۴ در روستای «گلوگاه» مازندران متولد شد و چهل و یک سال بعد ، در سرزمین شلمچه و طی نبرد کربلای 5 ، پنجه بر بام عرش گرفت و بر سفره ی مولایش حسین(صلوات الله علیه) نشست. او در زمان شهادت ، از جهاد گران شهر دامغان بود:
آب را از فاطمه گرفت .سر كشید، سلام بر حسینی گفت و سراغ یوسف را گرفت. بعدش مكثی كرد و ادامه داد:« همون بهتر كه خونه نیست ». هنوز حرفش تمام نشده بود كه فاطمه به زبان آمد :« اكبر آقا! تورو خدا به ما رحم كن ! درسته جنگه . جنگم ماله مرده اما حداقل صبر كن بچه ها حالشون خوب بشه! بعدش برو. خودت بگو! من دست تنها با شیش تا بچۀ قد ونیم قد چی كار كنم ؟». می گفت و اشك هایش را با پر روسری پاك می كرد:« هنوز داغ حسین و زینب تازه اس. دارم می ترکم از غصه به خدا».
اكبر آقا با همان لباس های بیرون اش نشست و به پشتی تكیه داد . چشمی چرخاند و عیال و بچه ها را سیر تماشا كرد. بچه ها هم شروع كردند بالا رفتن از سر و كول بابا. چه کیفی داشت بازی با این کوچولوها.
فاطمه با سینی چای و میوه برگشت. صدای برنامۀ كودك تلویزیون، بچه ها را یكی یكی از دور بابا پراکنده و میخشان کرد دور تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید. فاطمه سینی را جلوی اكبر آقا گذاشت و روبرویش نشست.
اکبر آقا زبان باز نمی کرد و صبر فاطمه، برای شكستن سكوت شوهر بی فایده بود. حوصله اش سر رفت و زنانه نهیبی زد :« اكبر آقا ». اكبر ، انگار که از خواب بیدار شده باشد، گفت :« معذرت می خوام. فکرم از منطقه بیرون نمیاد. کارا مونده رو زمین.».
فاطمه دلش هری ریخت پایین. گفت :« آقا رو! تو خونه هم دست بردار نیس ، همه ش جبهه ، پس ما چی؟!».
اكبر سر پایین انداخت و زبان چرخاند :« فقط خدا می دونه که تو و بچه ها رو چقدر دوست دارم . میدونم تنهایی برات سخته. دو نفری هم از پس این جقله ها بر نمییایم، چه برسه تویِ تنها !». سرش را بالا کرد و نیم نگاهی به چشم های فاطمه کرد. دل فاطمه سوراخ شد. سوخت،لرزید. چقدر این مرد دوستش داشت، فقط خدا می دانست.حالا فاطمه سرش را انداخت پایین.
اکبر مكثش را زیاد طولانی نکرد و ادامه داد:« من بابای شیش تا بچه ام، اما آخه مگه امام حسین زن و بچه نداشت؟ امام گفته، تكلیفه، اگه نرم دیوونه میشم! »
حالا فاطمه مطمئن شد که مردش ماندنی نیست.
*راوی: همسر شهید
روحمان با یادش شاد