زد رو داشبرد ماشین، نگه دار. برق از چشمانم پرید. زدم رو ترمز. پرید پایین رفت بین نی زارها. ۲۰ دقیقه گذشت. وقتی برگشت، لبخندی روی لب داشت و پرنده ای در دست. با تعجب پرسیدم:«این چیه آقای چمران؟!»
به گزارش شهداي ايران به نقل از دانشجو، بچه های محله من و تو روایت ساده ای است از آنان که صد سال را در یک چشم به هم زدن رفتند و آسمانی شدند. آنانی که خیلی دور نیستند ...
خاطراتی که ارائه می شود حاصل روایت عزیزانی است که در جمع طلاب مدرسه علمیه معصومیه سلام الله علیها قم حضور می یافتند و با خاطرات دلنشین شان عطرافشانی می کردند؛ این خاطرات حالا توسط نشرمعارف به چاپ رسیده است. تعدادی از این خاطرات زیبا را در ادامه می خوانید:
بچه های محله من و تو همان هایی که اینجا و آنجا در مدرسه و بازار و مسجد و نمازجمعه می بینی، با همان سادگی و صفایی که در دعای توسل اشک می ریزند تکبیرگویان به قلب سپاه دشمن می زنند و مکر شیاطین را یکسره بر باد می دهند. (شهید سید مرتضی آوینی)
- « و من الناس من یشتری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رئوف بالعباد.»
و از مردم کسی است که جان خود را برای طلب خشنودی خداوند می فروشد، و خدا به (این) بندگان مهربان است.
- « مهاجر مهاجر... مهاجر ۱»
- « مهاجر ۱ بگوشم...»
دیده بان بود. ساعت ۱۱:۳۰ شب آمده بود روی خط. گرای نقطه ای را داد و گفت: «هرچقدر آتش دارید بریزید، بدون ملاحظه.» چشمانم گرد شد. گرای خودش بود. با تعجب پرسیدم: «اخوی! مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟ این که گرای خودته!» گفت:«کماندوهای ویژه عراق جرات کردند آمدند جلو. اگر همین الان هرچه آتش دارید نریزید، تا صبح همه را قتل عام می کنند.»
اشکم درآمده بود. گفتم:«وصیتی نداری؟» گفت:«همسرم شش ماهه باردار است. بگویید اگر من شهید شدم به یاد حضرت زینب سلام الله علیها صبر کند. فرزندمان هم اگر پسر شد، اسمش را بگذارد حسین و اگر دختر زهرا.»
صدها گلوله و خمپاره آن شب علی را مهاجر کرد و اثری از جنازه اش نماند.
سال ۷۵ بود و جنازه علی بعد از ۱۰ سال آمده بود. داشتم در جمع خانواده شهدا خاطره ی علی را می گفتم که دختری ۱۰ ساله به سمتم دوید...«عمو،عمو... من دخترش «زهرا» هستم.»
- امیرالمومنین علی علیه السلام: شما اگر کشته نشوید می میرید. سوگند به آنکه جان علی در دست اوست، فرود آمدن هزار ضربت شمشیر بر سر آسان تر است از مردن در بستر.
پشت در اتاق صف کشیده بودند. پیرمردها یک طرف، جوان ها هم طرف دیگر. صدا به صدا نمی رسید. مسؤول ثبت نام گیج شده بود. پیرمردها می گفتند: «شما جوانید، هزار و یک آرزو دارید...» جوان ها می گفتند:«شما زن و بچه دارید...» ظرفیت محدود بود. فرمانده گفته بود: « اگر شب تو عملیات به میدان مین خوردیم، تا قبل از اینکه آفتاب بزند باید معبر باز شده باشد.»
قرار شده بود کسانی که داوطلب رفتن بر روی میدان مین هستند ثبت نام کنند.
- رسول خدا صلی الله علیه آله و سلم: «عود قلوبکم الرقهریال و اکثروا من التفکر و البکاء من خشیه الله»
دل های خود را به رقت عادت دهید و زیاد بیندیشید و از خوف خدا بسیار بگریید.
زد رو داشبرد ماشین، نگه دار. برق از چشمانم پرید. زدم رو ترمز. پرید پایین رفت بین نی زارها. ۲۰ دقیقه گذشت. وقتی برگشت، لبخندی روی لب داشت و پرنده ای در دست. با تعجب پرسیدم:«این چیه آقای چمران؟!» گفت:«هنگام حرکت این پرنده به ماشین خورد. پایش شکسته.» با نی ها آتلی کوچک درست کرد و با نخی که از پیراهنش کند آن را به پای پرنده بست.
- رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم: ثلاثه یشفعون الی الله عزوجل؛ فیشفعون الانبیاء ثم العلماء ثم الشهدا»
سه گروه نزد خدا شفاعت می کند و شفاعتشان پذیرفته می شود؛ (ابتدا) انبیا سپس عالمان و بعد شهیدان.
شب ها برای نماز شب مجبور بود یخ روی آب را بشکند. در قنوت هایش دعای کمیل می خواند. یک بار گفت:«بچه ها، می دانید من اگر شهید بشوم اول چه کسی را شفاعت می کنم؟» هر کس چیزی گفت... پدر، مادر، دوستان، جانبازان... سرش را تکان داد و گفت:«نه، من اول همین عراقی را که با تیربار دارد ما را می زند شفاعت می کنم... اینها مستضعفند... ما برای آزادی این ها داریم می جنگیم.»
خاطراتی که ارائه می شود حاصل روایت عزیزانی است که در جمع طلاب مدرسه علمیه معصومیه سلام الله علیها قم حضور می یافتند و با خاطرات دلنشین شان عطرافشانی می کردند؛ این خاطرات حالا توسط نشرمعارف به چاپ رسیده است. تعدادی از این خاطرات زیبا را در ادامه می خوانید:
بچه های محله من و تو همان هایی که اینجا و آنجا در مدرسه و بازار و مسجد و نمازجمعه می بینی، با همان سادگی و صفایی که در دعای توسل اشک می ریزند تکبیرگویان به قلب سپاه دشمن می زنند و مکر شیاطین را یکسره بر باد می دهند. (شهید سید مرتضی آوینی)
- « و من الناس من یشتری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رئوف بالعباد.»
و از مردم کسی است که جان خود را برای طلب خشنودی خداوند می فروشد، و خدا به (این) بندگان مهربان است.
- « مهاجر مهاجر... مهاجر ۱»
- « مهاجر ۱ بگوشم...»
دیده بان بود. ساعت ۱۱:۳۰ شب آمده بود روی خط. گرای نقطه ای را داد و گفت: «هرچقدر آتش دارید بریزید، بدون ملاحظه.» چشمانم گرد شد. گرای خودش بود. با تعجب پرسیدم: «اخوی! مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟ این که گرای خودته!» گفت:«کماندوهای ویژه عراق جرات کردند آمدند جلو. اگر همین الان هرچه آتش دارید نریزید، تا صبح همه را قتل عام می کنند.»
اشکم درآمده بود. گفتم:«وصیتی نداری؟» گفت:«همسرم شش ماهه باردار است. بگویید اگر من شهید شدم به یاد حضرت زینب سلام الله علیها صبر کند. فرزندمان هم اگر پسر شد، اسمش را بگذارد حسین و اگر دختر زهرا.»
صدها گلوله و خمپاره آن شب علی را مهاجر کرد و اثری از جنازه اش نماند.
سال ۷۵ بود و جنازه علی بعد از ۱۰ سال آمده بود. داشتم در جمع خانواده شهدا خاطره ی علی را می گفتم که دختری ۱۰ ساله به سمتم دوید...«عمو،عمو... من دخترش «زهرا» هستم.»
- امیرالمومنین علی علیه السلام: شما اگر کشته نشوید می میرید. سوگند به آنکه جان علی در دست اوست، فرود آمدن هزار ضربت شمشیر بر سر آسان تر است از مردن در بستر.
پشت در اتاق صف کشیده بودند. پیرمردها یک طرف، جوان ها هم طرف دیگر. صدا به صدا نمی رسید. مسؤول ثبت نام گیج شده بود. پیرمردها می گفتند: «شما جوانید، هزار و یک آرزو دارید...» جوان ها می گفتند:«شما زن و بچه دارید...» ظرفیت محدود بود. فرمانده گفته بود: « اگر شب تو عملیات به میدان مین خوردیم، تا قبل از اینکه آفتاب بزند باید معبر باز شده باشد.»
قرار شده بود کسانی که داوطلب رفتن بر روی میدان مین هستند ثبت نام کنند.
- رسول خدا صلی الله علیه آله و سلم: «عود قلوبکم الرقهریال و اکثروا من التفکر و البکاء من خشیه الله»
دل های خود را به رقت عادت دهید و زیاد بیندیشید و از خوف خدا بسیار بگریید.
زد رو داشبرد ماشین، نگه دار. برق از چشمانم پرید. زدم رو ترمز. پرید پایین رفت بین نی زارها. ۲۰ دقیقه گذشت. وقتی برگشت، لبخندی روی لب داشت و پرنده ای در دست. با تعجب پرسیدم:«این چیه آقای چمران؟!» گفت:«هنگام حرکت این پرنده به ماشین خورد. پایش شکسته.» با نی ها آتلی کوچک درست کرد و با نخی که از پیراهنش کند آن را به پای پرنده بست.
- رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم: ثلاثه یشفعون الی الله عزوجل؛ فیشفعون الانبیاء ثم العلماء ثم الشهدا»
سه گروه نزد خدا شفاعت می کند و شفاعتشان پذیرفته می شود؛ (ابتدا) انبیا سپس عالمان و بعد شهیدان.
شب ها برای نماز شب مجبور بود یخ روی آب را بشکند. در قنوت هایش دعای کمیل می خواند. یک بار گفت:«بچه ها، می دانید من اگر شهید بشوم اول چه کسی را شفاعت می کنم؟» هر کس چیزی گفت... پدر، مادر، دوستان، جانبازان... سرش را تکان داد و گفت:«نه، من اول همین عراقی را که با تیربار دارد ما را می زند شفاعت می کنم... اینها مستضعفند... ما برای آزادی این ها داریم می جنگیم.»