گفتگو با جانبازی که طعم شهادت را چشید
هشت سال دفاع از مرز و بوم، خاطرات تلخ و شیرین و گاهی عجیب را به همراه داشت که گوشهای از این خاطرات را از جانبازی که 48 ساعت در جمع شهدا در سردخانه نگهداری شده بود، شنیدیم.
شهدای ایران: جانباز 70 درصد اراکی گفت: ترکش های بسیاری از دوران دفاع مقدس در بدنم باقی مانده است به گونه ای که از زمان جنگ تاکنون، برای درآوردن این ترکش ها، 64 عمل جراحی را پشت سر گذاشته ام.
سید علی اکبر ابراهیمی در گفتگو با خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران، درباره خاطره اش از حضور 48 ساعت درسردخانه با عنوان شهید گفت: در عملیات کربلای 5، مسئول گردان زره ذوالفقار بودم، در مراحل آخر عملیات، زمانی که وارد شهرک دویجی عراق شدیم، عدهای از سربازان عراقی خود را تسلیم کرده و عدهای فرار کردند و به اروندرود جزیره توویل رفتند. از خشکی تا جزیره، پلی بود که عراقیها برای آن که اسیر نشوند، بعد از عبور از روی پل آن را منفجر کردند و آن طرف پل برای خود سنگرهای محکمی ساختند و با استفاده از سلاحهای مختلف و مجهز به سوی ما شلیک میکردند.
ابراهیمی ادامه داد: گردان ما مجهز به توپ 106 و انواع موشکها بود، اما زمانیکه به سوی آنها شلیک میکردیم به علت جریان الکتریسته که در آب به وجود میآمد، دقایقی بعد از شلیک، آب آنها را به سمت خود میکشید و در خود فرو میبرد و به این دلیل، موشک ها تاثیری در مواضع دشمن و نابودی آن ها نداشت.
این رزمنده دفاع مقدس با اشاره به مقاومت زیاد عراقیها در جزیره تصریح کرد: از جزیره تا خشکی، پلی پشت سر عراقیها بود که با هوانیروز هماهنگ کردیم تا پل را خراب کنند. وقتی پل خراب شد گمان کردیم حتما عراقیها تسلیم میشوند، اما غافل از آن بودیم که ما تنها با عراق نمیجنگیدیم بلکه با تمام دنیا میجنگیدیم، چراکه یک ساعت بعد هواپیماهای عراقی را دیدیم که صندوقهای چوبی حاوی مواد غذایی و اسلحه و مهمات را به وسیله چتر برای سربازان عراقی به پایین پرتاب میکردند و بدین وسیله به کمک آنها میآمدند.
جانباز 70 درصد جنگ تحمیلی در ادامه گفت: بعد از مدتی فرمانده لشکر آمد و گفت: "چرا شلیک نمیکنید؟" شرایط را برایش توضیح دادم و او گفت: "بروید موشک تاو بیاورید که قدرت بسیار بالایی دارد و از آن استفاده کنید." سپس من با یکی از همرزمانم به اتفاق با جیپ رفتیم تا موشک را بیاوریم.با آوردن موشک ها موفق شدیم مواضع دشمن را از بین برده و عراقی ها را به اسارت در بیاوریم.
ابراهیمی گفت: چون خسته بودم از فرمانده گردان خواستم تا دقایقی به عقب برگردم و استراحت کنم من به همراه همرزمم، سوار بر جیپ در حال بازگشت به سنگر بودیم که ناگهان بالای سرمان را نگاه کردیم.چهار هواپیمای توپولف عراقی در حرکت بودند و به قدری نزدیک حرکت میکردند که اگر من بیلی در دست داشتم به راحتی میتوانستم به زیرشان بزنم! به گودرزی گفتم سریع از ماشین پایین بپر. و بعد خودم پایین پریدم و به ساختمان خرابهای که در آنجا بود، پناه بردم و دیگر چیزی متوجه نشدم. گودرزی میگفت، بعد از رفتن هواپیماهای عراقی برای پیدا کردن من به ساختمان میآید و وقتی مرا که با شکم روی زمین افتاده بودم، بلند میکند، میبیند که از گوش و سر و دهانم به شدت خون میآید. بعد از مدتی پزشک مرا روی برانکارد گذاشته و با صدا زدن گودرزی به او میگوید که من شهید شدهام و قلب و نبضم نمیزند.
ابراهیمی گفت: مرا به سردخانه خرمشهر انتقال دادند و به مدت دو روز در سردخانه نگه داشتند. دو روز در سردخانه بیهوش بودم و زمانی که عکاسی برای گرفتن عکس از شهدا وارد سردخانه شد و نوبت به من رسید با فلاش دوربین عکاسی او چشمانم باز شد و بلند شدم و نشستم. عکاس که از ترس دستپاچه شده بود، دوربین خود را رها کرد و فرارکنان فریاد زد: "شهیدا زنده شدهن، شهیدا زنده شدهن!" من بلند شدم و فرار کردم. عدهای دنبالم کردند، اما من از ترس با قدرت به سمت شلمچه فرار کردم.
وی با خنده به واکنش فرماند و همرزمانش در قرارگاه اشاره می کند و می گوید: به سنگر فرمانده گردان رسیدم. وقتی وارد سنگر شدم دستم را روی پای محسن، یکی از رزمندگان گذاشتم و او را بیدار کردم. محسن نشست و گفت: "سلام ابراهیمی! خوش به حالت! راست میگن که شهدا زندهن؟" من جواب دادم: "چه میدونم؟" محسن گفت: "خوش به سعادتت که شهید شدی!" و دوباره خوابید! فکر میکرد خواب میبیند. من دوباره او را بیدار کردم. باز هم نشست و حرفهایش را تکرار کرد و دوباره خوابید. من خیلی عصبانی شده بودم. به سمت فرمانده گردان رفتم. بیدارش کردم. او هم آنقدر خسته بود که فکر میکرد خواب میبیند. وقتی باهم صحبت کردیم، گفت:"اصغر!( برادرم)، اکبر مجروح شده، بردنش عقب. زودتر برو ببینش!" گفتم: "من اصغرم!" فرمانده ام با عصبانیت گفت: "اکبر حالا که وقت شوخی نیست. زود برو تا برادرت رو ببینی."
ابراهیمی با بیان اینکه برای اثبات اینکه اکبر است مجبور به شرح ماجرای صبح آن روز شده بود گفت: "من بودم اومدم موشک رو بردم، با گودرزی رفتیم استراحت کنیم. باور کن راست میگم."
فرمانده ام هوشیارانه گفت: "من دیدم که تو مجروح شده بودی و بردنت عقب. موضوع چیه؟" من موضوع را براش توضیح دادم.
این جانباز دفاع مقدس در ادامه با اشاره به اینکه فرمانده گردان از او خواسته بود به سرعت برای جلوگیری از بروز مشکل به عقب باز گردد افزود: فرمانده ام به من گفته بود که "اینجور مسائل خیلی زود میپیچه. زود برو خونه" بعد یکی را مامور کرد که با من به اهواز بیاید و به اراک برم گرداند.
با قاصدان شهادتم به خانه بازگشتم
ابراهیمی با اشار هبه اینکه ماجرای او در این جا تمام نشده بود و درست هنگامی که به خانه برگشت، ماموران تعاون سپاه در حال اعلانم خبر شهادتم به مادرم بودند افزود: وقتی برگشتم اراک، روز بود. از تعاون سپاه به منزل ما رفته بودند تا موضوع شهادتم را به خانواده خبر بدهند. در نیمه باز بود. داخل حیاط را نگاه کردم آنها با مادرم مشغول صحبت بودند که مادرم مرا دید و به آنها گفت: "چرا دروغ میگید؟ اصغر شهید نشده. الآن پشت در ایستاده." بعد، من داخل شدم و با مادرم سلام و احوالپرسی کردم.
وی اضافه کرد: افرادی که از تعاون سپاه آمده بودند، مات و مبهوت مرا نگاه کردند و از من خواستند که فردا نزدشان بروم و موضوع را توضیح دهم. بعد از به دست آوردن سلامتیام دوباره به جبهه برگشتم و در یکی از ماموریتها هر دو پایم را از دست دادم و در ماموریتهای بعدی چشمانم.
ابراهیمی با بیان اینکه در سال های پس از جنگ، به منظور ترویج فرهنگ شهادت نسبت به جمع آوری خاطراتم مشغول شدم گفت: در این زمینه کتاب شکوه ناتمام را به رشته تحریر درآوردم که در آن بخشی از رویدادهای دوران دفاع مقدس را منتشر کرده ام.
سید علی اکبر ابراهیمی در گفتگو با خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران، درباره خاطره اش از حضور 48 ساعت درسردخانه با عنوان شهید گفت: در عملیات کربلای 5، مسئول گردان زره ذوالفقار بودم، در مراحل آخر عملیات، زمانی که وارد شهرک دویجی عراق شدیم، عدهای از سربازان عراقی خود را تسلیم کرده و عدهای فرار کردند و به اروندرود جزیره توویل رفتند. از خشکی تا جزیره، پلی بود که عراقیها برای آن که اسیر نشوند، بعد از عبور از روی پل آن را منفجر کردند و آن طرف پل برای خود سنگرهای محکمی ساختند و با استفاده از سلاحهای مختلف و مجهز به سوی ما شلیک میکردند.
ابراهیمی ادامه داد: گردان ما مجهز به توپ 106 و انواع موشکها بود، اما زمانیکه به سوی آنها شلیک میکردیم به علت جریان الکتریسته که در آب به وجود میآمد، دقایقی بعد از شلیک، آب آنها را به سمت خود میکشید و در خود فرو میبرد و به این دلیل، موشک ها تاثیری در مواضع دشمن و نابودی آن ها نداشت.
این رزمنده دفاع مقدس با اشاره به مقاومت زیاد عراقیها در جزیره تصریح کرد: از جزیره تا خشکی، پلی پشت سر عراقیها بود که با هوانیروز هماهنگ کردیم تا پل را خراب کنند. وقتی پل خراب شد گمان کردیم حتما عراقیها تسلیم میشوند، اما غافل از آن بودیم که ما تنها با عراق نمیجنگیدیم بلکه با تمام دنیا میجنگیدیم، چراکه یک ساعت بعد هواپیماهای عراقی را دیدیم که صندوقهای چوبی حاوی مواد غذایی و اسلحه و مهمات را به وسیله چتر برای سربازان عراقی به پایین پرتاب میکردند و بدین وسیله به کمک آنها میآمدند.
جانباز 70 درصد جنگ تحمیلی در ادامه گفت: بعد از مدتی فرمانده لشکر آمد و گفت: "چرا شلیک نمیکنید؟" شرایط را برایش توضیح دادم و او گفت: "بروید موشک تاو بیاورید که قدرت بسیار بالایی دارد و از آن استفاده کنید." سپس من با یکی از همرزمانم به اتفاق با جیپ رفتیم تا موشک را بیاوریم.با آوردن موشک ها موفق شدیم مواضع دشمن را از بین برده و عراقی ها را به اسارت در بیاوریم.
ابراهیمی گفت: چون خسته بودم از فرمانده گردان خواستم تا دقایقی به عقب برگردم و استراحت کنم من به همراه همرزمم، سوار بر جیپ در حال بازگشت به سنگر بودیم که ناگهان بالای سرمان را نگاه کردیم.چهار هواپیمای توپولف عراقی در حرکت بودند و به قدری نزدیک حرکت میکردند که اگر من بیلی در دست داشتم به راحتی میتوانستم به زیرشان بزنم! به گودرزی گفتم سریع از ماشین پایین بپر. و بعد خودم پایین پریدم و به ساختمان خرابهای که در آنجا بود، پناه بردم و دیگر چیزی متوجه نشدم. گودرزی میگفت، بعد از رفتن هواپیماهای عراقی برای پیدا کردن من به ساختمان میآید و وقتی مرا که با شکم روی زمین افتاده بودم، بلند میکند، میبیند که از گوش و سر و دهانم به شدت خون میآید. بعد از مدتی پزشک مرا روی برانکارد گذاشته و با صدا زدن گودرزی به او میگوید که من شهید شدهام و قلب و نبضم نمیزند.
ابراهیمی گفت: مرا به سردخانه خرمشهر انتقال دادند و به مدت دو روز در سردخانه نگه داشتند. دو روز در سردخانه بیهوش بودم و زمانی که عکاسی برای گرفتن عکس از شهدا وارد سردخانه شد و نوبت به من رسید با فلاش دوربین عکاسی او چشمانم باز شد و بلند شدم و نشستم. عکاس که از ترس دستپاچه شده بود، دوربین خود را رها کرد و فرارکنان فریاد زد: "شهیدا زنده شدهن، شهیدا زنده شدهن!" من بلند شدم و فرار کردم. عدهای دنبالم کردند، اما من از ترس با قدرت به سمت شلمچه فرار کردم.
وی با خنده به واکنش فرماند و همرزمانش در قرارگاه اشاره می کند و می گوید: به سنگر فرمانده گردان رسیدم. وقتی وارد سنگر شدم دستم را روی پای محسن، یکی از رزمندگان گذاشتم و او را بیدار کردم. محسن نشست و گفت: "سلام ابراهیمی! خوش به حالت! راست میگن که شهدا زندهن؟" من جواب دادم: "چه میدونم؟" محسن گفت: "خوش به سعادتت که شهید شدی!" و دوباره خوابید! فکر میکرد خواب میبیند. من دوباره او را بیدار کردم. باز هم نشست و حرفهایش را تکرار کرد و دوباره خوابید. من خیلی عصبانی شده بودم. به سمت فرمانده گردان رفتم. بیدارش کردم. او هم آنقدر خسته بود که فکر میکرد خواب میبیند. وقتی باهم صحبت کردیم، گفت:"اصغر!( برادرم)، اکبر مجروح شده، بردنش عقب. زودتر برو ببینش!" گفتم: "من اصغرم!" فرمانده ام با عصبانیت گفت: "اکبر حالا که وقت شوخی نیست. زود برو تا برادرت رو ببینی."
ابراهیمی با بیان اینکه برای اثبات اینکه اکبر است مجبور به شرح ماجرای صبح آن روز شده بود گفت: "من بودم اومدم موشک رو بردم، با گودرزی رفتیم استراحت کنیم. باور کن راست میگم."
فرمانده ام هوشیارانه گفت: "من دیدم که تو مجروح شده بودی و بردنت عقب. موضوع چیه؟" من موضوع را براش توضیح دادم.
این جانباز دفاع مقدس در ادامه با اشاره به اینکه فرمانده گردان از او خواسته بود به سرعت برای جلوگیری از بروز مشکل به عقب باز گردد افزود: فرمانده ام به من گفته بود که "اینجور مسائل خیلی زود میپیچه. زود برو خونه" بعد یکی را مامور کرد که با من به اهواز بیاید و به اراک برم گرداند.
با قاصدان شهادتم به خانه بازگشتم
ابراهیمی با اشار هبه اینکه ماجرای او در این جا تمام نشده بود و درست هنگامی که به خانه برگشت، ماموران تعاون سپاه در حال اعلانم خبر شهادتم به مادرم بودند افزود: وقتی برگشتم اراک، روز بود. از تعاون سپاه به منزل ما رفته بودند تا موضوع شهادتم را به خانواده خبر بدهند. در نیمه باز بود. داخل حیاط را نگاه کردم آنها با مادرم مشغول صحبت بودند که مادرم مرا دید و به آنها گفت: "چرا دروغ میگید؟ اصغر شهید نشده. الآن پشت در ایستاده." بعد، من داخل شدم و با مادرم سلام و احوالپرسی کردم.
وی اضافه کرد: افرادی که از تعاون سپاه آمده بودند، مات و مبهوت مرا نگاه کردند و از من خواستند که فردا نزدشان بروم و موضوع را توضیح دهم. بعد از به دست آوردن سلامتیام دوباره به جبهه برگشتم و در یکی از ماموریتها هر دو پایم را از دست دادم و در ماموریتهای بعدی چشمانم.
ابراهیمی با بیان اینکه در سال های پس از جنگ، به منظور ترویج فرهنگ شهادت نسبت به جمع آوری خاطراتم مشغول شدم گفت: در این زمینه کتاب شکوه ناتمام را به رشته تحریر درآوردم که در آن بخشی از رویدادهای دوران دفاع مقدس را منتشر کرده ام.