در خاطرات آزاده طاهر ایزدی آمده است: در بین ما بعضاً افسران درجه بالای ارتشی ایرانی بودند که عراقیها برای شکنجه ی آنان، با گاز انبر سبیلهایشان را میکندند.
به گزارش شهدای ایران سایت سایت جامع آزادگان نوشت: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده طاهر ایزدی است:
مجروحان اردوگاه را از دیگر اسرا جدا میکردند و در اتاق دیگری به نام بهداری نگهداری میکردند. علی مطلق اهل یاسوج بود و در بهداری از مجروحان پرستاری میکرد. به همراه او یکی از عربزبانان اردوگاه هم در امر آزار رساندن به مجروحان فعالیت میکرد!
نام این عربزبان حبیب بود. روزها می گذشت؛ روزی صدای ناله از این اتاق به گوش مان رسید. در پی آن نگهبانان عراقی به سمت این اتاق هجوم بردند. داستان از این قرار بود که حبیب جانبازان اردوگاه را اذیت میکرد و علی که از بچهها مراقبت میکرد؛ متوجه این موضوع شده بود.
در اتاق را بسته بود و با شدت هرچه تمامتر و تا جایی که میتوانست، حبیب را مورد ضرب و شتم قرار داد. عراقیها رسیدند و روز بعد آن اسیر را در وسط اردوگاه فلک کردند. تا یک ماه علی مطلق؛ قادر به ایستادن روی پاهای خود نبود.
بودند کسانی که برای به دست آوردن کمی بیشتر نان و غذا، دوستان خود را میآزردند اما چیزی که به طور خاص زبانزد بود و هنوز هم برای ما یادآور بسیاری از چیزهاست؛ همان صداقت و یکدلی و یکرنگی بچهها با هم بود. غبطه می خورم برای آن خصلتهای نیکو که در بین بچهها بود. هنوز هم نام "علی مطلق"، به خاطر آن رفاقت و از جان گذشتگی زبانزد است.
جواد اهل کازرون بود و عراقیها، بچهها را مجبور میکردند تا در اطراف اردوگاه سیفی جات بکارند. عرض کردم که در طول مدت اسارت، روزی نبود که بچهها توانسته باشند وعدهای را سیر غذا بخورند. جواد؛ روزی چشم عراقیها را دور دید و به طرف صیفیجات رفت. یک بادمجان از باغچه برداشت. در این حال؛ نگهبان عراقی او را دید و جواد را به پشت اردوگاه برد. ما فقط صدای ناله او را میشنیدم و برای یک بادمجان؛ با هفتاد ضربه کابل او را زد.
در بین ما بعضاً افسران درجه بالای ارتشی ایرانی بودند که عراقیها برای شکنجه ی آنان، با گاز انبر سبیلهایشان را میکندند.
مجروحان اردوگاه را از دیگر اسرا جدا میکردند و در اتاق دیگری به نام بهداری نگهداری میکردند. علی مطلق اهل یاسوج بود و در بهداری از مجروحان پرستاری میکرد. به همراه او یکی از عربزبانان اردوگاه هم در امر آزار رساندن به مجروحان فعالیت میکرد!
نام این عربزبان حبیب بود. روزها می گذشت؛ روزی صدای ناله از این اتاق به گوش مان رسید. در پی آن نگهبانان عراقی به سمت این اتاق هجوم بردند. داستان از این قرار بود که حبیب جانبازان اردوگاه را اذیت میکرد و علی که از بچهها مراقبت میکرد؛ متوجه این موضوع شده بود.
در اتاق را بسته بود و با شدت هرچه تمامتر و تا جایی که میتوانست، حبیب را مورد ضرب و شتم قرار داد. عراقیها رسیدند و روز بعد آن اسیر را در وسط اردوگاه فلک کردند. تا یک ماه علی مطلق؛ قادر به ایستادن روی پاهای خود نبود.
بودند کسانی که برای به دست آوردن کمی بیشتر نان و غذا، دوستان خود را میآزردند اما چیزی که به طور خاص زبانزد بود و هنوز هم برای ما یادآور بسیاری از چیزهاست؛ همان صداقت و یکدلی و یکرنگی بچهها با هم بود. غبطه می خورم برای آن خصلتهای نیکو که در بین بچهها بود. هنوز هم نام "علی مطلق"، به خاطر آن رفاقت و از جان گذشتگی زبانزد است.
جواد اهل کازرون بود و عراقیها، بچهها را مجبور میکردند تا در اطراف اردوگاه سیفی جات بکارند. عرض کردم که در طول مدت اسارت، روزی نبود که بچهها توانسته باشند وعدهای را سیر غذا بخورند. جواد؛ روزی چشم عراقیها را دور دید و به طرف صیفیجات رفت. یک بادمجان از باغچه برداشت. در این حال؛ نگهبان عراقی او را دید و جواد را به پشت اردوگاه برد. ما فقط صدای ناله او را میشنیدم و برای یک بادمجان؛ با هفتاد ضربه کابل او را زد.
در بین ما بعضاً افسران درجه بالای ارتشی ایرانی بودند که عراقیها برای شکنجه ی آنان، با گاز انبر سبیلهایشان را میکندند.