ماجرای شکستن کمر شهید علی هاشمی از اشکهای خواهرش
دیگه یه روز خودش اومد توی خوابم خوابیده بودم روی زمین بعد از نماز صبح بود، با یک دشداشه سفید همین جوری که بغلش کرده بودم گریه می کردیم.

من خیلی به علی وابسته بودم همش می گفتم خدایا کمکم کن.
زندگی رو برای شوهر و بچه هام زهر کرده بودم.
دیگه یه روز خودش اومد توی خوابم خوابیده بودم روی زمین بعد از نماز صبح بود، با یک دشداشه سفید همین جوری که بغلش کرده بودم گریه می کردیم.
تمام ریش هاش از گریه خیس شده بود اشک های من هی می چکید روی آنها.
گفتمش: حاجی بلند شو گفت: من نمی توانم بلند شوم. گفتم چرا؟ گفت: من کمرم شکسته.
گفتم برای چی؟ گفت: من از اشک های تو کمرم شکسته. گفتم: دیدی که فلانی چی میگه؟ میگه تو شهید شدی.
گفت: دیگه باید راضی باشی به رضای خدا.
قشنگ این رو بهم گفت وقتی از خواب پریدم همینجوری گریه می کردم.
برای شوهرم تعریف کردم گفت: دیگه می خوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟
از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام.
برگرفته از کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی
راوی: خواهر شهید



