شهید سیدحسن نصرالله در آیینه روایت خانواده

سیدعبدالکریم نصرالله: «فرزندم به من خبر داده بود که شهید خواهد شد و وصیت کرد: حزن و ناراحتیت را به نزد خدا و امام‌حسین (ع) ببر و مانند ایوب پیامبر صبر کن... وقتی آواره بودیم و شنیدیم مکانی که او در آن بود بمباران شده، به فرزندانش گفتم تسلیت می‌گویم سید شهید شد! من تابه‌حال بر سر مزارش نرفته‌ام. سید در قلب من است، نمی‌خواهم او را دفن‌شده ببینم، می‌خواهم همان‌طور بماند...»
 
شهید نصرالله در آیینه روایت خانواده/ «سید» نماد اخلاق اهل بیت (ع) بود
به گزارش شهدای ایران به نقل از روزنامه جوان، در طول سال‌ها پژوهش درباره شخصیت‌های نامدار دینی، فرهنگی و سیاسی دریافته‌ام که ناب‌ترین روایت‌ها درباره آنان را باید از زبان خانواده‌های‌شان شنید. هم از این روی و در نخستین سالروز شهادت پرشکوه شهید سیدحسن نصرالله دبیرکل افتخار آفرین حزب‌الله لبنان از این شیوه استفاده و واگویه‌های پدر و فرزندانش را به بازخوانی تحلیلی نشسته‌ام. امید آنکه پژوهندگان حیات آن بزرگ و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید. 

تصویر یک پدر دردمند از کشته‌شدن فرزندش را در اختیار دشمن نگذاشتم

سخن را از مروری بر سخنان علامه شهیدسیدحسن نصرالله در باب چندوچون مواجهه خویش با شهادت فرزندش سیدهادی نصرالله می‌آغازم. چه این سخنان اگرچه از زبان خود اوست و نه فرزندانش، اما نمادی از خصال تربیتی وی و تأثیر آن بر خانواده و اطرافیانش به شمار می‌رود. «سید» در گفت‌و‌شنودی با محمدرضا زائری فعال فرهنگی در باب نحوه مواجهه خویش با شهادت فرزندش چنین گفته است:

«خبر شهادت سیدهادی و سه نفر از دوستانش روز جمعه رسید. روز بعدش یک همایش بزرگ در پشتیبانی از مقاومت داشتیم و در برنامه چنین پیش‌بینی شده بود که در آغاز به مناسبتی ذکر مصیبت حضرت سیدالشهدا (ع) و عزاداری باشد. زمانی که خبر شهادت سیدهادی اعلام شد، من سعی کردم بخش عزاداری از برنامه حذف شود تا مبادا بعضی فکر کنند که این بخش اختصاصاً برای سیدهادی و دوستانش اضافه شده است.

چون فکر می‌کردم که در آن شرایط این شیوه مناسبی برای استقبال از شهدا نیست. برای شهید نباید گریه و زاری کرد، بلکه شهید الگو، نمونه و منبع عزت و سربلندی است. شاید کسانی که با این فرهنگ آشنا نباشند، گمان کنند گریه‌های ما از موضع ضعف است. به هر حال من باید بعد از ذکر مصیبت سخنرانی می‌کردم. وقتی بالا رفتم، یکباره ده‌ها دوربین تلویزیونی با لامپ‌های بزرگ و نور‌های قوی روبه‌رویم قرار گرفت.

حرارت، بیش از حد تحمل بود. مخصوصاً با توجه به اینکه این پروژکتور‌ها حرارت زیادی دارند و جلوی دید را هم می‌گیرند و این مشکل در مورد کسی که مثل من عینک داشته باشد، شدیدتر است. سخنرانی را آغاز کردم و طبق معمول صحبت کردم، اما در یک لحظه احساس کردم که دیگر هیچ چیزی نمی‌بینم! چون عرق از صورتم سرازیر بود و شیشه عینک را گرفته بود! خواستم دست دراز کنم و از جعبه دستمال کاغذی روی میز جلویم دستمال بردارم و عرقم را پاک کنم – یا لااقل از شیشه عینک را- ولی دستم پیش نرفت! چون فکر کردم در میان این دوربین‌هایی که در حال فیلمبرداری هستند، حتماً بعضی‌ها فیلم را در اختیار شبکه‌های مختلف از جمله شبکه‌های تلویزیونی اسرائیل قرار می‌دهند و در این صورت همه تصور می‌کنند، من دارم اشکم را پاک می‌کنم نه عرق را و از این صحنه سوء‌استفاده تبلیغاتی زیادی خواهد شد. ترجیح دادم حتی اگر در قطرات عرق غرق شوم، تصویر یک پدر دردمند از کشته‌شدن فرزند را در اختیار دشمن نگذارم که پشت تریبون در حال گریه است، در حالی که دیگران را به شهادت و جهاد دعوت می‌کند. من کسی نیستم، مگر یکی از شمار فراوان خانواده‌های شهدا. الان بسیاری از فرماندهان و رهبران حزب‌الله، بچه‌های‌شان در جبهه هستند، ولی شهید نشده‌اند. بعضی مسئولان حزب‌الله هم خودشان در جبهه بوده‌اند و هستند و هم فرزندان‌شان. ترکیب حزب‌الله اینطوری است، ولی شهادت سیدهادی به خاطر اینکه در تشکیلات بالاترین مسئولیت با دبیرکل است و او باید امضای نهایی را بکند، متفاوت‌تر بود. این وضع حزب‌الله است، این مقاومت و فرهنگ مقاومت است. فرهنگ مقاومت این است که فرزندان رهبران و رؤسای حزب‌الله هم به جبهه می‌روند و من، مادر، خانواده و نزدیکان این شهید هم مثل همه خانواده‌های شهدا این را به حساب خدا می‌گذاریم و به آن افتخار می‌کنیم و آن را مایه عزت خودمان می‌دانیم....» 

حزن خود را به نزد خدا و امام‌حسین (ع) ببر و مانند ایوب پیامبر صبر کن!
سیدعبدالکریم نصرالله، پدر شهیدسیدحسن نصرالله هم اینک در قید حیات است. روایت او از نشو نمای فرزند نامدارش، نمادی از تکوین شخصیت مردی بزرگ، در خلال محرومیت‌ها و مشکلات فراوان است. او ماه‌ها پس از شهادت «سید»، تأکید دارد که هنوز بر مزار فرزندش حاضر نشده است، چه اینکه دوست دارد او را همواره زنده بداند و نه مدفون شده: 

«سیدحسن، بسیار بر شخصیت من تأثیرگذار بود. او از زمان ولادت تا زمان شهادتش، با اخلاق، آرامش، علم و رفتارش، تاثیر بسیار زیادی بر من گذاشت. عرف اینگونه است که پدر بر فرزند تأثیرگذار است، اما در رابطه با ما همه چیز بالعکس بود! او در واقع، گره‌گشای ما در مشکلات بود. معمولاً پسر نزد پدر شکایت می‌برد، اما در مورد ما برعکس بود، من نزد او شکایت می‌بردم و او دلداری‌ام می‌داد. از کودکی پشتیبانم بود. به او روزانه یک ربع لیره پول می‌دادم، بعد‌ها شنیدم که آن را به یکی از همکلاسی‌هایش می‌داد. وقتی از او پرسیدم، با لبخند گفت: من از گفتن حقیقت نمی‌ترسم، اما او پول نداشت. چون پدرم مغازه داشت، برایش شکلات و نوشابه هم می‌بردم. عمه‌سیدحسن از چهار سالگی به او قرآن می‌آموخت و در محیطی مذهبی و متعهد رشد کرد. قدری که بزرگ‌تر شد با علامه سیدمحمدحسین فضل‌الله آشنا شد که تازه از عراق بازگشته بود و در منطقه برج حمود برای کمک به شیعیان جمعیت «خانواده و برادری» را تأسیس کرده بود. سیدحسن در درس‌های وی شرکت می‌کرد. حادثه مهم زندگی سیدحسن در این دوره - که تازه ۱۴ ساله شده بود- تصمیمش برای رفتن به عراق برای تحصیل علوم دینی بود و من با این کار مخالف بودم، زیرا انتظار داشتم که پسر بزرگم مهندس یا وکیل شود، اما وی به من گفت: تحصیل علوم دینی و علوم روز منافاتی با هم ندارند و از ضلالت و گمراهی انسان جلوگیری می‌کند. پسرم در جوانی به عراق رفت و در درس شهید آیت‌الله سیدمحمدباقر صدر شرکت کرد و با دستان مبارک ایشان بود که عمامه بر سر گذاشت. از جمله خاطراتی که دیگران برای من درباره زمان حضورش در نجف تعریف کرده‌اند، شیفتگی شهیدسیدمحمدباقر صدر به سیدحسن بود. تا جایی که به وی گفته بود: مقام و شأن تو در آینده عالی است و ان‌شاءالله از یاران امام مهدی (ع) هستی! این سخنان در من تأثیر فراوانی گذاشت، اگر چه پسرم این واقعه را به دلیل تواضعش از من پنهان کرده بود. در عراق و در درس شهید صدر بود که با شهید سیدعباس موسوی رفیق و دوست و استاد خود و رهبر آینده حزب‌الله آشنا شد. سیدحسن در بازگشت از عراق به لبنان، در سن ۱۹ سالگی ازدواج کرد، در حالی که از مال دنیا چیزی نداشت و من نیز در موقعیتی نبودم که به وی کمک مالی کنم. من از تصمیم وی به ازدواج تعجب کردم، زیرا او در وضعیت مالی‌ای نبود که بتواند ازدواج کند و من نیز قادر به کمک به وی نبودم و در نهایت به اتفاق علامه فضل‌الله برای خواستگاری رفتیم. در راه علامه فضل‌الله به من گفت:

نگران مشکل مالی نباش، درست است که پسر تو ۱۹ ساله است، اما به اندازه یک انسان ۳۵ ساله عقلش می‌رسد و قادر به اداره یک ملت است! در سالیان پایانی حیات سیدحسن، خانواده سالی یک‌بار آن هم در ماه مبارک رمضان با او دیدار داشت. حضار هیچ‌گاه با او درخصوص سیاست سخن نمی‌گفتند. پنج روز قبل از هفتم اکتبر با او دیدار داشتیم، اما پس از آن ارتباط‌مان قطع شد و فقط اخبارش را از مردم می‌شنیدیم. فرزندم پیش از سخنرانی معروفش که در آن گفت: إلی اللقاء فی‌الشهاده، به من خبر داده بود که شهید خواهد شد و وصیت کرده بود: حزن و ناراحتیت را به نزد خدا و امام‌حسین (ع) ببر و مانند ایوب پیامبر صبر کن... وقتی آواره بودیم و شنیدیم مکانی که او در آن بود بمباران شده، به فرزندانش گفتم تسلیت می‌گویم، سید شهید شد!

تابه حال بر سر مزارش نرفته‌ام. سید در قلب من است، نمی‌خواهم او را دفن شده ببینم، می‌خواهم همانطور بماند! خدا اگر بنده‌ای را دوست داشته باشد، محبت او را در دل مردم می‌گذارد. سیدحسن نصرالله محبوب دل‌هاست. بخواب، آرام بخواب،‌ای سیدحسن که پرچمت بر زمین نیفتاد. مقاومت، امروز همدل، یکدست و یکصداست....» 

محدودیت‌های امنیتی موجب شد که پس از شهادت پدر از زیارت مزارش محروم شویم
سیده‌زینب نصرالله، دختر شهید سیدحسن نصرالله و همسر شهید حسن قصیر از فعالان حزب‌الله لبنان است. وی تاکنون و در طریق مقاومت، پدر، برادر و همسر خویش را از دست داده، اما در عین حال تصویری از یک بانوی پرصلابت، شجاع و توانمند را به امت اسلامی عرضه داشته است. او در باب شیوه‌های تربیتی پدر و نیز تأثیرات فقدان وی بر جامعه لبنان، به نکات پی آمده اشارت برده است: 


«من افتخار می‌کنم که دختر شهید سیدحسن‌نصرالله هستم. ما در دوران کودکی و مانند سایر مردم، فرصت زندگی عادی را نداشتیم و به دلیل شرایط پدرم از زندگی در کنار ایشان محروم بودیم. مادرمان در تربیت ما نقش به‌سزایی داشت و اصول تربیتی که پدرم مشخص کرده بود را اعمال می‌کرد. پدرم در مورد خط قرمز‌هایی که در تربیت ما مشخص کرده بود، بسیار سختگیر و واقعاً نمونه یک همسر و پدر ایده‌آل و نمادی از اخلاق اهل بیت (ع) بود. پدرم فردی بسیار شفاف، عاطفی و دلسوز بود و چیزی را به ما تحمیل نمی‌کرد. ما همیشه از دستورات ایشان پیروی می‌کردیم، زیرا به حرفی که می‌زد ایمان داشتیم. به عنوان نمونه، پدرم هرگز مسئله جهاد را به سیدهادی تحمیل نکرد و خودش این راه را انتخاب کرده بود. شهادت هادی به ما انگیزه و اعتماد بیشتری در میان مردم داد تا از خانواده شهدا دلجویی کنیم. همه نوه‌ها، همواره منتظر ماه رمضان بودند؛ زیرا پدرم در این ماه، یک سفره افطاری به هر خانواده‌ای اختصاص می‌داد تا با ما دیداری داشته باشد. محدودیت‌های امنیتی تنها مربوط به دوران حیات پدرم نبود، بلکه حتی بعد از شهادت ایشان هم ما از زیارت مزارشان محروم شدیم! همسرم حسن قصیر از همان کودکی در مسیر جهاد قرار داشت و زندگی خود را با شهادت به پایان رساند و دائماً در خط مقدم بود. شهید حسن قصیر در بسیاری از عملیات‌ها به ویژه عملیات مشهور حمله به بیت حانون در سال ۱۹۹۹، مشارکت داشت. همسر شهیدم پدرم را بسیار دوست داشت، نه به خاطر اینکه پدر همسرش بود، بلکه به این دلیل که یک رهبر بزرگ و شخصیتی بود که اخلاق، صداقت و ایمان را به نمایش می‌گذاشت. غم از دست دادن پدرم، بسیار سنگین است و ما می‌توانیم غم و دردی را که مردم بعد از شهادت ایشان متحمل شدند، احساس کنیم. پس ببینید درد از دست دادن او برای خانواده چقدر زیاد است. پدرم همواره به فکر مردم بود و به مردم، به چشم فرزندان خود نگاه می‌کرد و خودش را در برابر آنها مسئول می‌دانست. سخنرانی‌های پدرم، همواره متوجه همه اقشار جامعه از پیر تا جوان بود و برای همه طبقات، فرهنگ‌ها و طرز فکر‌ها سخنرانی می‌کرد. ایشان نه تنها یک رهبر، بلکه یک پدر واقعی برای امت اسلامی بود و مجموعه آنان، بعد از شهادت ایشان یتیم شدند. پدرم همواره تحت تأثیر امام سیدموسی صدر بود و در ابعاد مختلف زندگی ایشان را الگوی خود قرار می‌داد. امام موسی صدر برای پدرم، الگوی یک رهبر و راهنما در سطح ایمانی، انسانی و اجتماعی بود. پدرم تا قبل از شهادت خود، هرگز علم را رها نکرد و در حوزه علمیه و بالاترین سطوح علمی، نزد حضرت امام خامنه‌ای تلمذ می‌کرد. ما بسیار متأسفیم که بعد از آتش‌بس، پدرم در میان ما نیست و این پیروزی بدون ایشان یتیم است. مردم هم این را به خوبی احساس می‌کنند و همچنان منتظرند که ایشان بیایند و مژده بدهند و پیروزی را به آنها تبریک بگویند. در حال حاضر هم کسانی که در سطح رهبری کنونی حزب‌الله قرار دارند، برادران و دوستان پدرم هستند که همواره با ایشان بوده‌اند و حزب‌الله را احیا کرده‌اند....» 

دخت دبیرکل شهید حزب‌الله، در دوران پیش از شهادت پدر نیز، طی مصاحبه‌هایی به بیان خاطرات خویش از مادر، برادر و ازدواجش پرداخته است. یادمان‌هایی که می‌تواند، بازتابی از سبک زندگی و تربیت پدر باشد. وی در یکی از این گفت‌و‌گو ها، اظهار داشته است:

«مادر من همچون دیگر زنان مجاهد، غیبت طولانی مدت همسر خود را تحمل کرد و مسئولیت تربیت فرزندان را به دوش کشید. او در شرایط امنیتی سختی، این کار‌ها را انجام داد. به راستی که مادرم، عزم و اراده پدر و برادرم در مسیر جهاد را تقویت کرد. این مسئولیتی است، که تمامی مادران مجاهد به آن عمل می‌کنند... من چیز زیادی از برادرم هادی به یاد نمی‌آورم، زیرا زمانی که او به شهادت رسید، من ۱۲ سال داشتم و وی نیز به دلیل فعالیت‌های جهادی خود، زمان زیادی را در کنار ما نبود. به هر حال، او انسان خدمت‌گذار، مؤدب و مؤمنی بود و هیچگاه حتی با سخنانش، موجب آزرده خاطر شدن دیگران نمی‌شد. بسیار انسان متواضعی بود و نمی‌خواست کسی او را بشناسد. او به شدت به پدر و مادرمان احترام می‌گذاشت و از آنها تبعیت می‌کرد... من همواره دوست داشتم، که با مجاهدی از مجاهدان مقاومت اسلامی ازدواج کنم. پس از آزادسازی اراضی اشغال شده در سال ۲۰۰۰ میلادی، به همراه مادرم و برادرم به منزل خاله‌ام در محور جنوبی رفتیم. خاله من در همان روستایی که همسرم در آنجا زندگی می‌کرد، سکونت داشت. روزی همسرم مرا دید و از خواهرش درباره من سؤال کرد. وی به خواهرش گفت، که می‌خواهد با من ازدواج کند. این در حالی است، که همسرم در آن زمان نمی‌دانست که من دختر سید حسن نصرالله هستم! با این حال خواهرش مسئله را می‌دانست و به او نیز اطلاع داد، که من دختر دبیرکل حزب‌الله لبنان هستم. زمانی که آنها به خانه ما آمدند تا درباره ازدواج صحبت کنند، مادرم خطاب به آنها گفت: باید در ابتدا با همسرش صحبت کند. پدرم نیز خانواده همسرم را به خوبی می‌شناخت، آنها از خانواده‌های مجاهدان بودند. خانواده‌ای که در مسیر جهاد، شهید هم داده بود. الحمدلله توفیق حاصل شد و ما ازدواج کردیم....»

پدرم پس از حمله پیجر‌ها دگرگون شد و دیگر مانند گذشته نبود
سیدجواد نصرالله در میان پسران شهید سیدحسن نصرالله در دوران حیات و پس از شهادت پدر حضور رسانه‌ای نسبتاً پررنگی داشته است. او در عداد کسانی است که معدود روایات موجود درباره واپسین روز‌های حیات پدر و دفن اولیه و غریبانه وی در دوره پیش از آتش‌بس را به تاریخ سپرده است. سیدجواد درباره رفتار خود و خانواده‌اش پس از شهادت دبیرکل حزب‌الله - که ناشی از منویات و تربیت‌های او بود- خاطرنشان ساخته است:

«در لحظه نخست دریافتِ خبر شهادت پدر سعی کردم برای دیدن پیکر ایشان بروم. این اولین واکنش من بود، یعنی شوک اولیه از شنیدن این خبر. سپس مسئله‌ای که بعد از آن پیش آمد، این بود که ما اهل یقین به خداوند هستیم و این یقین را از او آموخته‌ایم. با وجود شهادت پدر سختی شرایط، شگفتی و شوک، ما اهل یقین به خداوند هستیم. ما اهل قرآن و اهل وعده الهی هستیم که ان‌شاءالله هرگز متزلزل نخواهد شد.

صادقانه بگویم که در آن شرایط همه برای مجاهدان و اهل مقاومت دعا می‌کردند. با اینکه چندین بار از ما خواسته شد که لبنان را ترک کنیم، ما نپذیرفتیم و مادرمان در این تصمیم پیش‌قدم بود. معمولاً می‌گویند که مادر، خواهر یا همسر، به دلیل احساسات و عواطف، ممکن است اصرار کنند که خانواده از منطقه خطر دور شوند، اما در واقع مادر ما نخستین فردی بود که با ترک لبنان مخالفت کرد و گفت باید در کنار مردم بمانیم. یا همراه مردم شهید شویم، یا همراه آنان پیروز گردیم. این همان روش و سیره‌ای بود که سید در زندگی و شهادتش برگزید. حتی از نظر احساسی، این همان آرزوی او بود. از نظر واقع‌گرایانه، دور از فلسفه‌پردازی، این خداوند است که بر دل‌ها آرامش می‌بخشد. هر چقدر هم که مؤمن، صبور و به راهت معتقد باشی، باز هم عنایت الهی لازم است. خداوند بر دل‌ها دست می‌کشد، صبر و رضایت را الهام می‌بخشد و شیطان را از تأثیرگذاری بازمی‌دارد. حتی یک‌بار هم در خانه‌مان این پرسش که چرا‌ای خدا مطرح نشد. ما مسلمانیم و خدا را شکر می‌کنیم. این شهادت، در شریف‌ترین و والاترین راه و در میدان نبرد رخ داد. برای من، این زیباترین پایان بود. برخی گفتند چرا بیان کردم که خداوند به ایشان کرامت بخشید که پیکرش سالم باقی ماند. البته همه ما آرزوی شهادت، در حالی که اعضای بدن‌مان تکه‌تکه شده باشد را داریم. حتی سید نیز چنین آرزویی داشت، همان‌طور که حاج‌قاسم نیز این دعا را داشت و به آن رسید. آنچه گفتم به دلیل حجم عظیم کینه‌ای بود که بر سید ریخته شد، حدود ۸۴ تن مواد انفجاری! این میزان از دشمنی، وحشی‌گری و نفرتی که بر سید اعمال شد و در نهایت پیکرش سالم باقی ماند، خود یک کرامت الهی است....» 

وی در بخش دیگری از اظهارات خود، در باب حالات پدر در واپسین فصل از زندگی، اشاراتی تلخ به شرح ذیل دارد:

«حال پدرم پس از حمله پیجرها، به شدت دگرگون شد و دیگر مانند گذشته نبود! پدرم در ماه‌های آخر زندگی خود بسیار غمگین بود. افرادی که در آن دوران با او ملاقات داشتند، متوجه تغییر رفتار او شدند و احساس کردند که گویی در حال وداع با آنهاست! شهید نصرالله از زمان شهادت فواد شکر، فرمانده بلندپایه حزب‌الله لبنان - که با استفاده از یک دستگاه بی‌سیم هدف قرار گرفت- تا روز‌های پایانی زندگی‌اش، در اندوهی عمیق فرو رفته بود....»
 

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار