یه جوری بشین پشتت به رئیسی نباشه!
خانم مشهدی شروع کرد به خاطره تعریف کردن از اینکه قبل از ریاست جمهوری، آقای رئیسی را نمیشناخته و فقط میدانسته که از وقتی تولیت عوض شده، همه چیز بهتر شده و دیگر به آنها هم گاهی غذای حضرت میرسیده!
به گزارش شهدای ایران ، آنچه در ادامه میخوانید دو برش از داستان «لطفا پشت به شهید نباشید!» به قلم فائضه غفارحدادی است:
من از آنها هستم که در حرمها جای مشخصی ندارم. بعضیها مقیدند همیشه از در خاصی وارد شوند و در صحن خاصی نماز بخوانند و در گوشه و کنج مخصوصی با امام خلوت کنند؛ ولی من مثل بچههای تخس، بازیگوشی که آداب مهمانی بلد نیستند، دائم در حال حرکت و جا عوض کردن و امتحان کردن ورودیهای مختلف هستم.
حرفهایم را بیشتر در حالی میزنم که دارم دورش میگردم یا برای خودم میچرخم. این اولین مشهدی است که از وقتی وارد حرم میشوم، یک راست میآیم و همین جا مینشینم و ساعتها از جایم تکان نمیخورم. یک نفر بالاخره توانسته است من بازیگوش را اهلی کند و یک جا بنشاند؛ یک نفر که روزی تولیت آستان بوده و با روحیه و اخلاق زائرهای امام رضا آشناست. اما من به اندازه این زائرها او را نمیشناسم. این را در همین چند روز فهمیدهام.
روز اولی که اتفاقی جلو این میز و عکس و لالههای سبز جا باز شد، نشستم و تکیه دادم به نرده جلو میز و خواندن زیارتنامه امام رضا را شروع کردم. خانم میانسالی زد روی پایم و با لهجه مشهدی گفت: «کمی کج شو. پشتت به رئیسی نباشه. تو که در هیچ قاب جا نمی شوی!»
انگار که آن سید خندان توی عکس واقعاً همان جا نشسته بود و پشت کردن من، بیاحترامی به حضورش بود. سیستم طبیعی دفاع بدنم بیاختیار روشن شد که چیزی در جواب بگوید و خودش را از زحمت چرخیدن برهاند: «حالا مگه آقای رئیسی امامه که پشتم بهش نباشه؟»
اما خطوراتی آمدند و مانع شدند که بالاخره شهید که هست. بدون اینکه حرفی بزنم، سی درجه در خلاف چرخش عقربههای ساعت کج شدم، طوری که صورتم رو به امام باشد و پهلویم سمت خادم شهیدش. باید اعتراف کنم که همه چیز از همان سی درجه شروع شد.
خانم مشهدی شروع کرد به خاطره تعریف کردن از اینکه قبل از ریاست جمهوری آقای رئیسی را نمیشناخته و فقط میدانسته که از وقتی تولیت آستان عوض شده، همه چیز بهتر شده و دیگر به آنها هم گاهی غذای حضرت میرسیده و چایخانهها دایر شدند و توی بستها نیمکت گذاشتند و رواق کتاب و شهربازی و خیلی چیزهای دیگر راه افتاده است.
همچنین اینکه خودش از محلهای در پایین شهر مشهد بود و تازه بعد از شهادت آقای رئیسی فهمیده بود که خانه مادر رئیس جمهور چند محله از آنها هم پایینتر بوده و ارادتش بیشتر شده است. این حرفها را آن قدر بلند بلند و از ته دل میگفت که توجه بقیه هم به ما جلب شد و همان جا گعده خاطرهگویی درباره آقای رئیسی شکل گرفت.
یک عاقله زنی با لهجه جنوبی زودتر از همه خودش را وارد بحث کرد و گفت: «رئیسی خیلی به گردن من حق داره. دخترم، زمان جنگ که سوسنگرد افتاد دست عراق، ما آواره شدیم و اومدیم کرج. گفتن جنگزدههای دیگه هم اونجا هستن و بالاخره یه فکری به حالشون میکنند، ولی کسی کاری نکرده بود، اردوگاهی چیزی نبود که بریم توش. ما هم هیچی نداشتیم، توی یه بیغوله زندگی میکردیم. رئیسی اون زمان دادستان کرج بود. با اینکه ربطی به مسئولیتش نداشت، آنقدر پیگیری کرد که به جایی برای اسکان جنگزدهها اختصاص داد و واقعاً زندگی ما رو نجات داد.»
***
بیاختیار به آن زنی فکر میکنم که تا عمر داشته، استاندار را هم از نزدیک ندیده، اما وقتی شنیده که رئیسجمهور برای دیدنشان به روستا آمده، از ذوقش جورابهایی را که تازه بافته و با عشق تمام کرده، از روی کرسی برداشته و برایش آورده است. به عکس خندان روی میز خیره میشوم. بعد از چند روز، من هم از مردم یاد گرفتهام چطور بیخجالت با عکس حرف بزنم. چقدر مردم دوستت داشتهاند، رئیسی! چقدر مردم دوستت دارند، رئیسی!
ریحانه میگوید: «بابا مردم را خیلی دوست داشت. با اینکه دادستانی و قوه قضائیه و بازرسی و اینها روحیه خشنی میطلبند، او بسیار رقیقالقلب بود. در آستان قدس، بنیادی با عنوان بنیاد کرامت در زمان شهید ایجاد شد که به محرومیتزدایی و فعالیتهای جهادی اختصاص پیدا کرد. یکی از طرحهای او، طرح حسنا بود که به محرومیتزدایی بانوان باردار و شیرده مربوط میشد. کودکانی که از شیرخشکهای طرح حسنا استفاده میکردند، در سالهای بعد که در سفرهای جهادی میدیدمشون، به عنوان فرزندان سیدابراهیم معرفی میشدند. شاید آنها اصلاً نمیدانستند سید ابراهیم کیست که به آنها کمک کرده است، مثل من که تا حالا نمیدانستم سید ابراهیم چه بوده است.»
ریحانه میخواهد برود. همراهش بلند میشوم. همدیگر را بغلی میکنیم. چشمهای عکس ریحانه ما را بدرقه میکند. «باباها دختریاند!» چشمهای ریحانه هم در جواب خیس میشود. «دخترها هم باباییاند!» دوباره مینشینم سر جایم، طوری که با سیدرجه زاویه، صورتم رو به امام رضا باشد و پهلویم رو به میز و عکس و لالههای سبز.
تا چند نسل دیگر این عکس و میز و لالهها را برمیدارند و سیدابراهیم رئیسی میشود؛ فقط اسمی که روی قرنیز قسمتی از رواق مردانه نقش بسته است. همان طور که امروز کسی محل قبر عماد التولیه را نمیداند، اما بعید میدانم روزگاری بیاید که رئیسی، مردم را فراموش کند. تو که در هیچ قابی جا نمیشوی.
آستان و شهید خدمت تا همیشه در حرم خواهد ماند و از مهمانان خود پذیرایی خواهد کرد. خادم ویژه و معمولی امام رضا مثل مهمانان خودش پذیرایی خواهد کرد. بچههای توی بیمارستانشان را مرخص خواهد کرد و کارهای قضاییشان را انجام خواهد داد.
به یتیمهایشان رسیدگی خواهد کرد و به بیخانهها خانه خواهد داد، بدون اینکه کسی هفت یاسین برایش نذر کند و جزء قرآن پخش کند. چه سرنوشت رشکبرانگیزی! چه عاقبت خیری! من یقین دارم یکی از روزهایی که سیدابراهیم غبارروبی ضریح را به عهده داشته، وقتی که با چوب پرهای سبز خاک روی مضجع را میتکانیده، آرزو کرده است غباری باشد، رها در حرمش که دیده نشود و جایی را اشغال نکند و کسی او را به حساب نیاورد، اما کنارش باشد و با نگاه خورشیدی او به برق زدن بیفتد و برقصد.
شاید گفته باشد: «محبوبم، ای کاش یک وقتی که حتی ساعتهایش رنگی از تو داشته باشند، پرواز کنم، بسوزم، غبار شوم، خاکسترم را دور تو طواف دهند و همین جا پایین پایت، یک جوری خاکم کنند که به چشم نیایم و خشتی از آستان تو بشوم.» و ادامه داده باشد: «محبوبم، ای کاش طوری جزئی از تو شوم که انگار هرگز نبودهام.»
به گمانم هنوز چند نسل تا اجابت کامل دعاهایش مانده است و کاش بتوانم به تأخیر بیندازمش. کاش میشد این میز و عکس و لالهها را به زمین پیچ کنم تا کسی نتواند آنها را بردارد یا کلمهها و خاطرهها را در ذهن مردم طوری جاساز کنم که آنها را مثل ژنهای روی کروموزومها به نسلهای بعدشان منتقل کنند. جزء قرآن توی دستم را به نیت مردی شروع میکنم که من را در این سفر اهلی خودش کرد، پای حرفهای مردمش نشاند، دخترش را فرستاد برایم خاطره بگوید و قلبم را به محبتش روشن کرد؛ شاید فقط به خاطر آن سیدرجه احترامی که به عکسش گذاشتم. مردی که احترام و تواضع میفهمید و ادب برایش مهم بود. مردم را دوست داشت...
اشکهای من هم مثل ریحانه راه میگیرند و لای آیههای قرآن گم میشوند. دختری میآید و خودش را کنارم جا میکند و تکیه میدهد به میلههای زیر عکس. اشکهای خود را پاک میکنم و آرام زیر گوشش میگویم: «یه جوری بشین که پشتت به رئیسی نباشه!»
من از آنها هستم که در حرمها جای مشخصی ندارم. بعضیها مقیدند همیشه از در خاصی وارد شوند و در صحن خاصی نماز بخوانند و در گوشه و کنج مخصوصی با امام خلوت کنند؛ ولی من مثل بچههای تخس، بازیگوشی که آداب مهمانی بلد نیستند، دائم در حال حرکت و جا عوض کردن و امتحان کردن ورودیهای مختلف هستم.
حرفهایم را بیشتر در حالی میزنم که دارم دورش میگردم یا برای خودم میچرخم. این اولین مشهدی است که از وقتی وارد حرم میشوم، یک راست میآیم و همین جا مینشینم و ساعتها از جایم تکان نمیخورم. یک نفر بالاخره توانسته است من بازیگوش را اهلی کند و یک جا بنشاند؛ یک نفر که روزی تولیت آستان بوده و با روحیه و اخلاق زائرهای امام رضا آشناست. اما من به اندازه این زائرها او را نمیشناسم. این را در همین چند روز فهمیدهام.
روز اولی که اتفاقی جلو این میز و عکس و لالههای سبز جا باز شد، نشستم و تکیه دادم به نرده جلو میز و خواندن زیارتنامه امام رضا را شروع کردم. خانم میانسالی زد روی پایم و با لهجه مشهدی گفت: «کمی کج شو. پشتت به رئیسی نباشه. تو که در هیچ قاب جا نمی شوی!»
انگار که آن سید خندان توی عکس واقعاً همان جا نشسته بود و پشت کردن من، بیاحترامی به حضورش بود. سیستم طبیعی دفاع بدنم بیاختیار روشن شد که چیزی در جواب بگوید و خودش را از زحمت چرخیدن برهاند: «حالا مگه آقای رئیسی امامه که پشتم بهش نباشه؟»
اما خطوراتی آمدند و مانع شدند که بالاخره شهید که هست. بدون اینکه حرفی بزنم، سی درجه در خلاف چرخش عقربههای ساعت کج شدم، طوری که صورتم رو به امام باشد و پهلویم سمت خادم شهیدش. باید اعتراف کنم که همه چیز از همان سی درجه شروع شد.
خانم مشهدی شروع کرد به خاطره تعریف کردن از اینکه قبل از ریاست جمهوری آقای رئیسی را نمیشناخته و فقط میدانسته که از وقتی تولیت آستان عوض شده، همه چیز بهتر شده و دیگر به آنها هم گاهی غذای حضرت میرسیده و چایخانهها دایر شدند و توی بستها نیمکت گذاشتند و رواق کتاب و شهربازی و خیلی چیزهای دیگر راه افتاده است.
همچنین اینکه خودش از محلهای در پایین شهر مشهد بود و تازه بعد از شهادت آقای رئیسی فهمیده بود که خانه مادر رئیس جمهور چند محله از آنها هم پایینتر بوده و ارادتش بیشتر شده است. این حرفها را آن قدر بلند بلند و از ته دل میگفت که توجه بقیه هم به ما جلب شد و همان جا گعده خاطرهگویی درباره آقای رئیسی شکل گرفت.
یک عاقله زنی با لهجه جنوبی زودتر از همه خودش را وارد بحث کرد و گفت: «رئیسی خیلی به گردن من حق داره. دخترم، زمان جنگ که سوسنگرد افتاد دست عراق، ما آواره شدیم و اومدیم کرج. گفتن جنگزدههای دیگه هم اونجا هستن و بالاخره یه فکری به حالشون میکنند، ولی کسی کاری نکرده بود، اردوگاهی چیزی نبود که بریم توش. ما هم هیچی نداشتیم، توی یه بیغوله زندگی میکردیم. رئیسی اون زمان دادستان کرج بود. با اینکه ربطی به مسئولیتش نداشت، آنقدر پیگیری کرد که به جایی برای اسکان جنگزدهها اختصاص داد و واقعاً زندگی ما رو نجات داد.»

***
بیاختیار به آن زنی فکر میکنم که تا عمر داشته، استاندار را هم از نزدیک ندیده، اما وقتی شنیده که رئیسجمهور برای دیدنشان به روستا آمده، از ذوقش جورابهایی را که تازه بافته و با عشق تمام کرده، از روی کرسی برداشته و برایش آورده است. به عکس خندان روی میز خیره میشوم. بعد از چند روز، من هم از مردم یاد گرفتهام چطور بیخجالت با عکس حرف بزنم. چقدر مردم دوستت داشتهاند، رئیسی! چقدر مردم دوستت دارند، رئیسی!
ریحانه میگوید: «بابا مردم را خیلی دوست داشت. با اینکه دادستانی و قوه قضائیه و بازرسی و اینها روحیه خشنی میطلبند، او بسیار رقیقالقلب بود. در آستان قدس، بنیادی با عنوان بنیاد کرامت در زمان شهید ایجاد شد که به محرومیتزدایی و فعالیتهای جهادی اختصاص پیدا کرد. یکی از طرحهای او، طرح حسنا بود که به محرومیتزدایی بانوان باردار و شیرده مربوط میشد. کودکانی که از شیرخشکهای طرح حسنا استفاده میکردند، در سالهای بعد که در سفرهای جهادی میدیدمشون، به عنوان فرزندان سیدابراهیم معرفی میشدند. شاید آنها اصلاً نمیدانستند سید ابراهیم کیست که به آنها کمک کرده است، مثل من که تا حالا نمیدانستم سید ابراهیم چه بوده است.»
ریحانه میخواهد برود. همراهش بلند میشوم. همدیگر را بغلی میکنیم. چشمهای عکس ریحانه ما را بدرقه میکند. «باباها دختریاند!» چشمهای ریحانه هم در جواب خیس میشود. «دخترها هم باباییاند!» دوباره مینشینم سر جایم، طوری که با سیدرجه زاویه، صورتم رو به امام رضا باشد و پهلویم رو به میز و عکس و لالههای سبز.
تا چند نسل دیگر این عکس و میز و لالهها را برمیدارند و سیدابراهیم رئیسی میشود؛ فقط اسمی که روی قرنیز قسمتی از رواق مردانه نقش بسته است. همان طور که امروز کسی محل قبر عماد التولیه را نمیداند، اما بعید میدانم روزگاری بیاید که رئیسی، مردم را فراموش کند. تو که در هیچ قابی جا نمیشوی.
آستان و شهید خدمت تا همیشه در حرم خواهد ماند و از مهمانان خود پذیرایی خواهد کرد. خادم ویژه و معمولی امام رضا مثل مهمانان خودش پذیرایی خواهد کرد. بچههای توی بیمارستانشان را مرخص خواهد کرد و کارهای قضاییشان را انجام خواهد داد.
به یتیمهایشان رسیدگی خواهد کرد و به بیخانهها خانه خواهد داد، بدون اینکه کسی هفت یاسین برایش نذر کند و جزء قرآن پخش کند. چه سرنوشت رشکبرانگیزی! چه عاقبت خیری! من یقین دارم یکی از روزهایی که سیدابراهیم غبارروبی ضریح را به عهده داشته، وقتی که با چوب پرهای سبز خاک روی مضجع را میتکانیده، آرزو کرده است غباری باشد، رها در حرمش که دیده نشود و جایی را اشغال نکند و کسی او را به حساب نیاورد، اما کنارش باشد و با نگاه خورشیدی او به برق زدن بیفتد و برقصد.
به گمانم هنوز چند نسل تا اجابت کامل دعاهایش مانده است و کاش بتوانم به تأخیر بیندازمش. کاش میشد این میز و عکس و لالهها را به زمین پیچ کنم تا کسی نتواند آنها را بردارد یا کلمهها و خاطرهها را در ذهن مردم طوری جاساز کنم که آنها را مثل ژنهای روی کروموزومها به نسلهای بعدشان منتقل کنند. جزء قرآن توی دستم را به نیت مردی شروع میکنم که من را در این سفر اهلی خودش کرد، پای حرفهای مردمش نشاند، دخترش را فرستاد برایم خاطره بگوید و قلبم را به محبتش روشن کرد؛ شاید فقط به خاطر آن سیدرجه احترامی که به عکسش گذاشتم. مردی که احترام و تواضع میفهمید و ادب برایش مهم بود. مردم را دوست داشت...
اشکهای من هم مثل ریحانه راه میگیرند و لای آیههای قرآن گم میشوند. دختری میآید و خودش را کنارم جا میکند و تکیه میدهد به میلههای زیر عکس. اشکهای خود را پاک میکنم و آرام زیر گوشش میگویم: «یه جوری بشین که پشتت به رئیسی نباشه!»
منبع : مشرق