شهدای ایران shohadayeiran.com

امروز سالگرد ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی است روزی كه شاید برای نسل جوان خاطره‌آفرین نباشد اما قطعا نسل گذشته آن روزهای اضطراب، غم و تشویش را به یاد دارند كه چگونه در داخل اتوبوس‌های بی‌شماری كه وارد میهن می‌شد به دنبال عزیزانشان می‌گشتند.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

 به مناسبت این سالروز تاریخی به مرور خاطرات دلیر‌مردان وآزادگانی نشستیم كه رنج‌های زیادی را در دوران اسارت متحمل شدند اما حسرت یك آخ را به دل دشمن بعثی گذاشتند.احمد اسدی غفور با 11 سال سابقه اسارت اهل شهرری است كه توانسته در دوران اسارت به سه زبان زنده دنیا مسلط شود. به گفت‌وگو با او نشستیم و او از خاطرات 11‌ساله خود در اردوگاه‌های عراق گفت؛ در ماه محرم هر شب نوحه سرایی و عزاداری می‌كردیم. این وضع ادامه داشت تا شب تاسوعا كه حدود بیست سرباز عراقی مسلح به همراه سرهنگ فضیل، فرمانده اردوگاه وارد آسایشگاه 5 شدند. سرهنگ عراقی گفت: شما نظم اردوگاه را برهم زده‌اید. چرا سینه زنی می‌كنید؟ این كار ممنوع است! پرسیدم: چرا ممنوع است، این یك مراسم مذهبی است كه حتی در عراق هم شیعیان در سوگ امام حسین(ع) همین كار را می‌كنند. سرهنگ برآشفت و خیلی جدی گفت: به شرفم سوگند اگر دوباره این كار را بكنید شما را اعدام می‌كنم! و سپس ادامه داد: خب، حالا بین شما كسی هست كه بخواهد اعدام شود؟ پس از چند لحظه سكوت، ناگهان برادر حسین پیر حسینلو دلیرانه بلند شد، سرهنگ كه جا خورده بود با تعجب گفت: چی؟ تو می‌خواهی اعدام شوی؟ برادر پیر‌حسینلو گفت: بله چون ما به خاطر همین عزاداری‌ها انقلاب كردیم و در ادامه راه امام حسین(ع) است كه اینجا هستیم و با شما می‌جنگیم. سرهنگ بیچاره گیج و مبهوت شده بود، چون نه می‌توانست اعدام كند و نه می‌توانست این اقدام جسورانه و متهورانه را ببخشد. بنابراین با مشت به سینه برادر حسین كوبید و گفت: «بنشین» و مثل سگ زخمی از آنجا رفت.‌به محض خروج او بچه‌های آسایشگاه یكصدا فریاد كشیدند: الله اكبر، خمینی رهبر، مرگ بر صدام یزید كافر. فردای آن روز اسامی هجده نفر از برادران را خواندند كه نام برادر پیر‌حسینلو هم بین آنها بود. سپس آن عزیزان را از اردوگاه موصل منتقل كردند و دیگر خبری از آنها به دستمان نرسید.



ماجرای عراقی زرنگ در اردوگاه تكریت

علی اصفهانی در خاطرات خود می‌گوید: زمانی که من اسیر شدیم یک آقایی محمود نام بود که اهل آبادان بود ولی ازسربازان ارتش عراق بود و فارسی را کامل صحبت می‌کرد. به ‌من‌گفت بچه کجایی؟ گفتم: اصفهان. گفت: من تا فولاد شهر اصفهان آمده‌ام. عراقی همه جورش را داشتیم؛ زرنگ داشتیم مثل عدنان که هم فارسی بلد بود و هم عربی و اصلیت او کرد بود و ترکی را هم خیلی خوب حرف می‌زد تا آنجا كه یکی از بچه‌ها به نام الله‌بیگی که خودش ترک بود می‌گفت: عدنان ترکی را حتی بهتر از من صحبت می‌کند. عدنان حتی آلمانی هم یک مقداری بلد بود.عراقی هم داشتیم که آنقدر شوت بود که مثلا ما یک هواکش در هر آسایشگاهی داشتیم روز اول آمده بود جلوی هواکش ایستاده بود و خودش را خنک می کرد، فکر می‌کرد این کولر است!

خیلی وقت‌ها كه روی عدنان دقیق می‌شدم می‌دیدم که حتی ضرب المثلهای فارسی را هم بلد است. مثلا یك روز اتفاقا بچه‌های بند یك و دوآمده بودند غذا بگیرند ما سرمان را بلند کردیم ببینیم کدام یک از بچه‌ها آمده‌اند. عدنان شروع به فحش دادن کرد که سرتان را بلند نکنید. غذا را گرفتیم و نشستیم و دوباره چند تا از بچه‌ها سرشان را یواشکی بلند کردند. عدنان گفت: یک دفعه جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، دفعه سوم می‌گیرمت ملخک. او فارسی هم که بلد بود ضرب المثل را هم بلد بود‌. استواری بود که به اردوگاه می‌آمد و سرهنگ اردوگاه هم می آمد. استوار هر چه می‌گفت عدنان می‌گفت لا، لا سیدی.همیشه لباس پلنگی داشت و همه به حرفش گوش می دادند چون این بعثی بود.



روزی كه امام فوت كرد

خاطره‌ای از اسرای عملیات مرصاد: على جمعه مجلسى هشتم خرداد 1368 بودم از تلویزیون رژیم سفاك بعث عراق اطلاع یافتیم كه امام در بیمارستان بسترى شده‏اند. همگى پاى تلویزیون بعث نشسته و نگران و غمگین و جویاى وضعیت سلامتى امام بودیم در صورتى كه نمى‏توانستیم براى سلامتى امام دعا كنیم ولى زیر لب دعا مى‏خواندیم و صلوات مى‏فرستادیم و با قطرات اشك، چشمانمان را به پاكى جان مى‏شستیم تا اینكه بعد از چند روزى خبر رحلت امام را ساعت 9 شب به ما دادند و سربازان عراقى وارد آسایشگاه شدند و بچه‌ها را در یك گوشه جمع كردند و گفتند امام شما فوت شده است و شما هم باید شادى كنید و خوشحال باشید، اسرا شروع به تكبیر گفتن كردند. ولى در هر حال ما به خواسته‌هاى عراقى‏ها اهمیتى ندادیم و كار به جایى رسید كه به مدت 48 ساعت آب را به روى ما بستند ولى باز هم ما مقاومت كردیم.



فكر می‌كردند شهید شدم

اما خاطرات جعفر دعوتی نیز خواندنی است: تا چند سال پیش كه تصاویر شهدا را در خیابان نصب می‌کردند تصویر بنده هم در جمع این شهدا بود. چهار سال برای من سالگرد گرفتند. کسی فکر نمی کرد که جعفر دعوتی زنده باشد. بعد از چهار سال دعاهای خیر مردم مورد استجابت واقع شد و جمع کثیری از آزاده‌ها به میهن اسلامی بازگشتند كه بنده حقیر هم در جمع آنها بودم. روزی که برگشتیم پنج شنبه بعد ازظهر بود، ما را به گلزار شهدا بردند. آنجا متوجه شدیم که چه تعداد از دوستانمان به شهادت رسیده‌اند.

اسماعیل یكتایی آزاده هشت سال دفاع مقدس نیز از خاطرات خود می‌گوید: گروهی را از آسایشگاه‌ها و بند‌های دیگر به بند ما آوردند، در میان آنها اسرای کربلای چهار و پنج هم وجود داشتند که پس از صحبت با آنها اطلاعات بیشتری از نحوه عملیات و سایر مسائل به دست آوردیم. یکی از آنها برادر مجروحی بود به نام مصطفی علی اصغر زاده که به خاطر شکنجه و تنبیه زیاد، پایش شکسته بود و با همان شکستگی استخوان راه می رفت و به همین دلیل شکل ظاهری پایش تغییر کرده بود و هر روز هم وخیم‌تر می شد.یکی، دو روز بعد، چند نفر شیک پوش با یک ماشین نیسان پاترول به اردوگاه آمدند. با ورود آنها همه ما را در یکجا جمع کردند و بعد وسایل فیلمبرداری و پروژکتور و غیره آوردند تا از ما فیلمبرداری کنند. ابتدا تصور می کردیم که آنها از طرف صلیب سرخ آمده‌اند، اما با دیدن دوربین و... فهمیدیم که مسئله فقط تبلیغات است. آنها دوربین را روی ماشین نصب کردند و در این بین به نگهبانها و فرمانده اردوگاه فهماندند که به اسرای دیپلم به بالا نیاز دارند. نگهبانها به ما اعلام کردند و تعدادی از بچه‌ها بیرون رفتند. آنها قصد مصاحبه داشتند و بچه‌ها نیز خود را به نحو احسن آماده کرده بودند و هر کدام، اولین حرفشان درود به شهدای اسلام و جمهوری اسلامی بود.

عراقیها ناراحت شده و از بچه‌ها خواستند که همگی شعار مرگ بر جنگ، درود بر صلح بدهند. نگهبانها خشمگین به بچه‌ها نگاه می‌کردند تا شاید آنها را از ترس وادار به دادن شعار کنند. اما بچه‌ها، بی اعتنا به همه‌چیز فریاد زدند: مرگ بر صلح، درود بر جنگ.

عراقیها که این وضع را دیدند، با تشویش خاطر بسیار، وسایل فیلمبرداری خود را جمع کردند و ما را دوباره به آسایشگاه برگرداندند. یکی از همین روزها بود که نگهبانها به همراه چند نفر از افراد بهداری به آسایشگاه آمدند و گفتند هرکس معلول است اسم خود را بگوید. من و دیگر معلولین نام نویسی کردیم و سپس آنها به مسئول آسایشگاه اطلاع دادند که تمامی معلولین سه روز دیگر مبادله شده و به ایران فرستاده می شوند.بچه‌ها از این خبر خوشحال شده بودند و مدام دعا می کردند که ما آزاد شویم و در بازگشت، خبر سلامتی اسرا و مفقودین را به خانواده‌هایشان برسانیم. چند روز گذشت، اما خبری نشد. پس از آن، چند بار دیگر آمدند و اسم ما را نوشتند و هر بار قول چند روز و چند ماه دیگر را دادند، اما باز هم خبری نشد. تا اینکه بالاخره در دی ماه سال 67 تعدادی از معلولین ثبت‌نام شده را به ایران فرستادند. یک سرتیپ عراقی به نام امین نظر خبر داد که به زودی ما را هم مبادله می کنند. هنگام تعویض اسرا، در اردوگاه غلغله‌ای بر پا بود و هر‌کس پیغام و شماره تلفن و آدرس خود را به بچه هایی که آزاد می شدند می داد تا از این طریق خبری به خانواده رسانده باشد. روزهای عجیب و پر خاطره ای بود. هر روز بچه‌ها به دنبال فرصتی می‌گشتند تا تصویر مسئولین کشور را هنگام انجام مذاکرات در تلویزیون ببینند و با دیدن آنها دلگرم شده و نیرو بگیرند. هر بار که تلویزیون، تصویری را نشان می داد، همگی با صدای بلند صلوات می فرستادند. یادم می آید که پس از آتش بس در محرم سال 67 یک شب مشغول خواندن نماز مغرب و عشا بودم که صدای صلوات بچه‌ها بلند شد و همه به طرف تلویزیون دویدند.

بعد از سلام نماز فهمیدم که آن همهمه و شور و اشتیاق برای دیدن تصویر امام(ره) بوده است.

سید هادی کسایی زاده

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار