عاشقانهای از شهرک چمران که با حمله صهیونها زیر خاک ماند
به گزارش شهدای ایران: برای نماز صبح بیدار شده بودند که انفجار، سقف خانه را بر سرشان آوار کرد. نمیدانم نماز را به جماعت خواندند یا نه، اما خوب میدانم منصوره خانم وقتی قامت شهادت بست، به سید ایثار اقتدا کرد. اقتدا کرد که اینطور عاشقانه و دونفره شهید شدند. درست لحظه انفجار هر دو پای سجاده بودند، مثل همیشه کنار هم، شاید اگر این عادت کنار هم بودنشان نبود سرنوشت این شهادت چنین رقم نمیخورد.
از شهید سید ایثار طباطبایی دانشمند هستهای و همسرش منصوره خانم، یک دختر ۶ ساله مانده و یک پسر ۱۰ ساله. نمیتوانم برای مصاحبه سراغ بچهها را بگیرم و دوباره آن لحظات سخت انفجار را یادشان بیاورم. مخصوصا اینکه ریختن خانه و شهادت مادر و پدرشان را هم دیدهاند. الهام خانم خواهر سید ایثار مینشیند پای میز مصاحبهام و آن روز را برایم روایت میکند.
سجادهای که مقتل شد
هیچ خبری از جنگ نبود. زندگی با همان روزمرگیهای همیشگیاش پیش میرفت و تنها نگرانی خانوادهی طباطبایی، بیماری مادر بود؛ بیماریای که پایش را به اتاق عمل باز کرد.
پنجشنبه شب، آخرین باری بود که سید ایثار با خواهرش تماس گرفت. حال مادر را پرسید. الهام خانم دلشوره داشت. پشت تلفن، تکیه کرد به برادرش و غصههای دلش را بیرون ریخت: نمیدونم داداش، چقدر دیگه فرصت داریم برای مامان. چقدر دیگه این شانس رو داریم که شمارهاش بیفته رو گوشیمون و صداش رو بشنویم؟
_نگران نباش الهام... مامان انشاءالله عمر طولانی و با عزت داره. من هر شب توی نماز شبهام براش دعا میکنم.
با همه مشغلهها و سختیهای کارش با همه نصفهشب آمدنها و زود رفتنهایش حواسش به نماز شب خواندنش بود. حتی شب آخر هم با منصوره پای سجاده بودند. سجادهای که نماز شبشان را به اذان صبح و بعد به محراب شهادت وصل کرد.
من زندهام!
خانه الهام حوالی خانه برادرش بود. ساعت ۳ صبح که انفجار رخ داد، موجش دیوارهای خانه او را هم تکان داد. هراسان از خواب پرید. بیرون را دود گرفته بود. یکی توی کوچه داد میزد: شهرک چمران را زدند! شهرک را زدند...
بیمعطلی شماره ایثار را گرفت، تلفنش بوق میخورد، در دسترس بود. خیالش راحت شد پیش خودش فکر کرد شاید ایثار خواب است یا از صدای انفجار به خیابان آمده. چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد؛ پسر برادرش بود:«عمه ما تو خونه گیر افتادیم. نصف خونه ریخته، مامان و بابام پرت شدن پایین... در قفل شده، برق نیست، آب هم نداریم...»
دستهای الهام مثل صدای پسرک، میلرزید. خدا میداند خودش را چطور تا خانهی برادر رساند. نیمی از ساختمان ریخته بود. شیشه خانههای اطراف شکسته و دود از سر کوچه بلند شده بود.
هیچکس فکر نمیکرد از آن ساختمان کسی زنده بیرون بیاید، اما نیروهای امدادی بچهها را از دل آوار بیرون کشیدند و از پنجره نجات دادند. امیدی به پیدا شدن پیکر ایثار و منصوره نبود. حجم آوار آنقدر زیاد بود که سه روز طول کشید تا پیکرها پیدا شوند.
کودکیای که با هیچ آتشبسی جبران نمیشود
دختر شهید چیزی از لحظهی حادثه به خاطر ندارد؛ اما پسرشان، مو به مو آن صحنههای آخرالزمانی را دیده. با یک انفجار مهیب از خواب بیدار شد، با یک تکان شدید، خانه را خاک گرفته بود، گرد و غبار انفجار روی پلکهایش سنگینی میکرد. چشمهایش به زور دید داشتند. پایش را که از اتاق بیرون گذاشت چند قدم جلوترش کف خانه ریخته بود، مادر و پدرش هم لابهلای آن آوار سقوط کرده بودند. تا چند طبقه پایینتر خانه همسایهها از گودال عمیق وسط پذیزایی پیدا بود. از ترس گلویش خشک شد. شیر آب باز نمیشد، حتی قفل در هم گیر کرده بود و راه نجاتی نداشت.
تا نیروهای امدادی بیایند تمام استرس دنیا تلنبار شد در دلش. اگر بقیه خانه میریخت؟! کجا میایستاد که زمین زیر پایش نریزد؟! پدر و مادرش کجای این آوار بودند؟ هنوز زنده بودند؟ صدایشان چرا نمیآمد؟
همهی این ترسها حتی همین حالا هم که ناقوس آتشبس را زدهاند شب و روز پسرک را به هم میدوزد. نفسهایش نامنظم شدهاند، گاهی در سینهاش حبس میشوند، سخت بیرون میآیند. حتی نمیتواند با خیال راحت سر بر بالش بگذارد. خدا میداند کابوس آن شب، صدای انفجار، خاکی که خانه را بلعید و پدر و مادرش را برد، تا چند سال دیگر با او خواهد ماند.
عشق تا پای شهادت
هیچکس از شغل ایثار خبر نداشت، خواهر و برادرهایش فقط میدانستند در دانشگاه، مهندسی هستهای خوانده. حتی منصوره هم دقیق اطلاع نداشت همسرش چه عنوانی دارد و کجا مشغول است. اما به گوششان رسیده بود ایثار فرصتهای زیادی برای مهاجرت دارد. کافی بود فقط اشاره کند تا بهترین خانه، امکانات و رفاه را در هر جای دنیا که دلش بخواهد برایش فراهم کنند، ولی ایثار دست رد میزد به سینه هم این خوشیها. گاهی که زندگی به او و خانوادهاش سخت میشد، الهام یادش میآورد مجبور نیست این شرایط را تحمل کند: داداش چرا نمیری؟! تو میتونی بهترین زندگی رو داشته باشی!
اخم میکرد، سر تکان میداد و با جدیت میگفت: من برای ایران درس خوندم...کجا برم؟!
عشق ایثار و منصوره در کوره همین سختیها پخته شد. هرچه میشد و هر مشکلی که پیش میآمد باز مثل کوه پشت هم بودند. حتی یک بار هم مشکلات زندگی بینشان فاصله نینداخت و دلیل بحث و دعوایشان نشد. این باهم رفتنشان دلیل با هم بودن شان بود. عاشق بودند آنقدر که بدون هم دوام نمیآوردند، این را همه میدانستند حتی جنگ که هردویشان را با هم برد!