این زن، زندگی در جنگ را یادمان میدهد
به گزارش شهدای ایران به نقل ازفارس،اسم جنگ برای لرزاندن تن آدمیزادِ از جنس گوشت و پوست و استخوان کافی است. جنگ، همیشه درست همان نقطه مقابل زندگی میایستد و برایش شاخ و شانه میکشد. وحشیانه پیش میرود، خورد میکند و از آرزوها جز ذرات پاشیده خون اثری باقی نمیگذارد اما در میان این همه هجوم رنجآلود غم، زن ایرانی خیلی خوب بلد است که چطور خانهاش را از شر جنگ حفظ کند.
«شما دهه هفتادیها یادتون نیست. زمان جنگ، موشکای صدام مثل نقل و نبات روی سرمون میریخت ولی مگه کم میوردیم؟ تازه هر چی اون بیشتر میزد ما برای زندگی کردن مصممتر میشدیم!»
اینها جملات زنی شصت و پنج ساله از محله کوی علوی اهواز است که زمان جنگ تحمیلی، بچههایش را با چنگ و دندان بزرگ کرد اما حتی برای یک لحظه هم به فضای معنوی خانهاش اجازه فرو ریختن در برابر بمبهای صدام را نداد.
«ما آبادان زندگی میکردیم. شوهرم شرکت نفتی بود. هر روز صبح زود میرفت پالایشگاه و چند روز بعدش برمیگشت خونه. تا بره و بیاد میمُردم و زنده میشدم اما گناه بچههام چی بود؟ بچه که جنگ حالیش نیست.
یادمه یه تشت پر از آب میگذاشتم وسط آشپزخونه و به بهونه شستن ظرفها، دور تشت جمعشون میکردم. یا میگفتم بیاید با هم روی دیوار کاغذ بچسبونیم و نقاشی بکشیم. کار من از صبح تا شب شده بود پرت کردن حواسشون از صدای بمب. اونقدر با وسایل خونه بازیشون میدادم که سرشب از خستگی خوابشون میبُرد و بمب هم تکونشون نمیداد.»
اُم حسن، زنی جا مانده از جنگی طولانی است. و همه میدانیم کسی که از طوفانهای دردناک بیرون زده باشد دیگر از زوزه بادهای موسمی نمیترسد. وقتی از پشت تلفن ذکر «یا علی» میگویم و از صدای کشدار بمبها به فاتح خیبر پناه میبرم با لهجه شیرین عربیاش آرامم میکند و میگوید:
«یه وقت ترس به دلت راه ندیا. اینایی که شما الآن تو تهران میبینی یه ذره از اونی که ما زمان جنگ تو خوزستان دیدیم نیست!
دختر همسایهمون تو کوچه بود که بمب زدن و از ترکش بمب سرش برید. هنوز که هنوزه اون لحظه رو یادم نمیره که با ماکسی گلگلی و بدن بیسر چطور تا چند ثانیه تو کوچه میدوید و بعد جلوی در خونه ما افتاد و جون داد. اما فرداش میدونی چیکار کردیم؟ همه زنهای همسایه دور هم جمع شدیم و برای بچهها کیک تولد پختیم!»
اُم حسن برایم از خانههای ویلایی ۱۵۰ متری اهواز میگوید که شانه به شانه هم در کوچههای پهن و بلند اهواز چیده شده بودند. خانههایی که مردهایشان خط مقدم بودند و زنهایشان با یک دو جین بچه، باید زیر رگبار موشکهای ده و دوازده متری، در آنها زندگی میکردند.
«همه تلاش من و زنهای همسایه این بود که یادمون نره زنیم. میپرسی یعنی چی؟ خب ببین دخترم، زن ریحانه خلقته، هر کجا که باشه، حضورش اونجا رو گلستان میکنه.
مردها رو نبین که اخم و تَخم دارن. یه زن اگه واقعا زنیت داشته باشه، میتونه خونه آوار شدهاش رو هم تبدیل به بهشت کنه. الآن دو سه روزه که جنگ شده اما جنگِ زمان ما هشت سال طول کشید و تو فکر میکنی تو این هشت سال، فقط گریه و زاری کردیم؟»
از صبوریاش سرم سوت میکشد. تکه تکه شدن عزیزانش را دیده و هنوز برایم از زندگی زیر بمباران جنگی میگوید. در همان روزهای سخت، یک روز که کنار بچههایش خوابیده بود کل شیشههای پنجره میریزد روی سرش و چشم چپش را از دست میدهد اما به قول خودش جز زیبایی نمیبیند.
«فرقی نمیکنه کجای جهان و زمان ایستاده باشی چون انسان بودن و زیر بار حرف زور نرفتن تاوان داره. صدام و نتانیاهو هم فرقی ندارن. سگ زرد برادر شغاله. شاید بمبهای الآن از اون موقع قویتر شده باشن اما خونهای که زن داشته باشه چراغش روشنه. فقط کافیه که ما زنها آرامشمون رو حفظ کنیم.
یادمه وقتی کل شیشههای خونه بعد از بمب ریخت، بچهها خیلی ترسیدن. میدونی چیکار کردم؟ با هرچی بالش و تشک و پتو بود یه سنگر کوچولوی نرم درست کردم و هر وقت صدای موشک میومد اونجا قایمشون میکردم. شاید اون سنگر جونشون رو نجات نمیداد اما اجازه نداد ترس جنگ به روحشون آسیب بزنه و فقط صدای خندهشون میومد. پس چرا زنها الآن از این سنگرها درست نکنن؟»
اُم حسن زنهای ایران را به صبر و لبخند و دعا دعوت میکند. به اینکه دیگهایشان با عشق بجوشد و سفرههایشان به جمع خانواده گرم باشد. به اینکه حتی اگر ترسیدند اما دستهایشان نلرزد و دستش را از پشت خط تلفن دراز میکند به سمت تکه تکهی آجرهای فرو ریخته خانههای تهران و برای هر قطره ریخته شده خون هموطنهایش اشک میشود.
«هیچوقت فکرش رو نمیکردیم خرمشهرمون آزاد شه اما شد. جنگ هشت سال از عمرمون رو گرفت اما بزرگمون کرد. اونقدر بزرگ که دیگه نه از صدای موشک میترسیم و نه زخم گلوله! زن ایرانی قویتر از اونه که زندگیش رو به جنگ ببازه. ما روی شیشه و باروت و خون راه رفتیم تا خوزستان رو پس بگیریم. بد به دلت راه نده. این وطن، هنوز به اندازه همه جوونمردهاش، شیرزن داره ...»