شهدای ایران shohadayeiran.com

شنیده بودم اگر اولین بار به مسجد جمکران برویم و آرزو کنیم امام زمان (عج) اجابت می‌کند. ابوالفضل را خیلی دوست داشتم. رفتم و دعا کردم بعد به امام خمینی (ره) گفتم، من از شما می‌خواهم تا زمانی که هستید ابوالفضل من هم در خدمت شما وکشورش باشد. سال‌ها بعد دعایم به زیبا‌ترین شکل ممکن یعنی شهادت تعبیر شد. امام خمینی (ره) ۱۳ خرداد به رحمت خدا رفت و ابوالفضل من هم ۱۰ روز بعد به شهادت رسید. خیلی ارتباط عمیقی با امام داشت. ایشان را دوست داشت. در وصیتنامه‌اش نوشته بود بعد از امام نمی‌خواهم زنده باشم. دعا کنید بعد از امام من هم بمیرم صغری خیل‌فرهنگ

به گزارش شهدای ایران به نقل ازجوان ،به دولت‌آباد می‌روم، میدان شهید بروجردی را که به سمت خیابان پروین اعتصامی و شهید مسجودی پشت سر می‌گذارم و به مجتمع‌های آپارتمانی رازی می‌رسم. نشان خانه مادر شهید ابوالفضل سرلک، همان تابلوی مزین به تصویر شهید است که به سر در خانه آویخته شده است. زنگ در خانه را می‌زنم و وارد خانه می‌شوم. شاید همه خانه مادرشهید، به ۴۰ متر هم نرسد. خانه ساده‌ای که زیبایی‌اش را از قاب عکس‌های روز‌های جبهه و جهاد شهید ابوالفضل سرلک به عاریه گرفته است. عکس‌هایی که خاطرات حضور فرزندش در میدان‌های نبرد را زنده نگه داشته‌اند و به این خانه کوچک، روح و معنایی خاص بخشیده‌اند. شهید ابوالفضل سرلک، چند روز بعد از رحلت امام خمینی (ره) به شهادت رسید و علاقه و ارادت زیادی به امام داشت. شاید این فاصله چند روزه تا شهادتش به دعای مادرش برمی‌گردد، مادری که در دوران کودکی ابوالفضل، در مسجد جمکران از خدا خواسته بود فرزندش تا زمانی که امام خمینی زنده است، در خدمت امام و کشور باشد. او همان‌جا ابوالفضل را به امام سپرده بود. ۲۳خرداد ۱۳۶۸، این دعا به زیباترین شکل تعبیر شد. ابوالفضل که از درگذشت امامش بی‌قرار بود، هنگام خنثی‌سازی مین به شهادت رسید. در وصیتنامه‌اش هم نوشته بود: «بعد از امام، نمی‌خواهم زنده باشم.» اکنون، در آستانه سی و ششمین سالگرد شهادتش، با مادر ۷۳ ساله‌اش، اکرم کریمی (بانوی اهل خمین) و برادرش اصغر سرلک هم‌کلام شدیم تا از خاطرات و حال و هوای این خانواده بشنویم. 

نان حلال!

کنار مادر شهید می‌نشینم، سادگی و صمیمیت این بانوی اهل خمین دلنشین است. هنوز گفت‌و‌گو را شروع نکرده‌ایم که شناسنامه ابوالفضل را می‌آورد و نشان‌مان می‌دهد. با لبخند می‌گوید: «ابوالفضل به تاریخ شناسنامه دست زد و خودش را بزرگ‌تر از سن واقعی‌اش نشان داد تا بتواند راهی جبهه شود. من پنج فرزند دارم و ابوالفضل فرزند ارشدم بود. او در ۲۷مرداد ۱۳۴۷ به دنیا آمد. همسرم کارگر سنگ‌بری بود و با زحمت فراوان، رزق حلال به خانه می‌آورد. بچه‌ها هم مثل پدرشان به حلال و حرام خیلی اهمیت می‌دادند، اما ابوالفضل از همه بیشتر مراقب بود. خوب یادم است یک روز یک آقای فروشنده با چرخ دستی برای فروش لباس به محله ما آمده بود. وقتی می‌خواست برود، یکی از لباس‌ها بی‌آن‌که خودش متوجه شود از روی چرخ افتاد. ابوالفضل که این صحنه را دید، سریع لباس را برداشت و مسافت زیادی را دنبالش دوید تا لباس را به او برساند. وقتی به خانه برگشت، از نفس افتاده بود. به او گفتم: واجب بود این همه راه بدوی؟ صبر می‌کردیم، بعداً لباس را به او می‌دادیم. اما ابوالفضل گفت: نه مادر! اگر اتفاقی برای ما یا برای آن آقا بیفتد چه؟ فردای قیامت من باید جواب خدا را بدهم، چون می‌دانستم این لباس برای چه کسی است. او هم زحمت می‌کشد تا لقمه حلالی برای خانواده‌اش فراهم کند.»

یک بار دوست ابوالفضل نان خریده بود و به او تعارف کرد تا تکه‌ای بردارد. ابوالفضل تشکر کرد، اما نان نخورد. وقتی از او پرسیدم چرا تعارف دوستت را قبول نکردی، گفت: «مادر، این نان را برای خانه‌شان خریده بود. شاید مادرش راضی نباشد من از آن نان بخورم.» 

ابوالفضل همیشه کمک‌حال اهالی محل بود. اگر کسی نان می‌خواست یا خریدی داشت، ابوالفضل همیشه آماده کمک بود. من دختر ندارم، اما تا وقتی ابوالفضل زنده بود، اجازه نداد نبودن دختر را در خانه حس کنم. همه کار‌های خانه را انجام می‌داد و همه امور را رتق و فتق می‌کرد. خیلی اهل مسجد، بسیج و هیئت بود. هر وقت از جبهه برمی‌گشت، مستقیم به مسجد می‌رفت و هر کاری از دستش برمی‌آمد، برای بسیج و مسجد انجام می‌داد. واقعاً همیشه در خدمت مردم و مسجد بود و هیچ‌وقت از کمک کردن دریغ نمی‌کرد. 

خسرو- ابوالفضل

میان صحبت‌هایش، یاد دوران نوزادی ابوالفضل می‌افتد. می‌گوید، وقتی او سال ۱۳۴۷ به دنیا آمد، نامش را خسرو گذاشتیم. چند روز بیشتر نگذشته بود که به شدت بی‌قرار شد. به خواهرشوهرم گفتم: باید او را به دکتر برسانیم، نمی‌دانم چرا این‌طور می‌کند؟ ببریم دکتر، اگر عمرش به دنیا نبود و نماند، دلم نسوزد که نبردیم. 

او را به چند دکتر نشان دادیم، اما کسی متوجه نشد مشکلش چیست. بعد نشانی یک عالم را در سمت شاه‌عبدالعظیم به ما دادند. ابوالفضل را پیش او بردیم. آن بنده خدا تا چشمش به چهره ابوالفضل افتاد، گفت: «نام پسرت را عوض کن، خوب می‌شود.»

آمدم خانه و نام او را از «خسرو» به «ابوالفضل» تغییر دادیم. این تغییر نام برایش مثل آبی بر آتش بود. شاید کمتر کسی حرف‌های مرا باور کند، اما اگر اعتقاد داشته باشید، منظورم را می‌فهمید. 

پسرم از همان بدو تولد بسیار نورانی بود. نوری زیبا بر چهره‌اش داشت. این موضوعی بود که همه بار‌ها به من گفته بودند: پسرت چهره بسیار نورانی دارد. گاهی به ابوالفضل می‌گفتم: مادر، وقتی تو در خانه هستی، من به روشنایی دیگری نیاز ندارم، همه خانه با وجود تو روشن می‌شود. ابوالفضل می‌خندید و می‌گفت: مادر، این چه حرف‌هایی است که می‌زنی؟ می‌گفتم: من مادرم، تو می‌دانی که من چه می‌گویم. 

ترکش‌های یادگاری

مادر می‌گوید: من مادرش هستم و شاید هر چه بگویم تعریف و تمجید از پسرم به نظر برسد، اما واقعاً هرچه از خوبی‌هایش بگویم کم گفته‌ام. خلاصه همه خوبی‌هایش این بود که در همان سن کم، یعنی فقط ۱۴ سالگی، درس را رها کرد و به فرمان امام راهی جبهه شد. او دستور امام را برای خودش یک تکلیف می‌دانست و بی‌درنگ راهی شد. این نشان از فهم و درک بالایی بود که او نسبت به شرایط زمان خودش داشت. ابوالفضل حتی در جبهه هم ادامه تحصیل داد و مدرکش را همان‌جا گرفت. واقعاً به وظیفه‌اش هم در جبهه و هم در درس عمل کرد. پسرم عشق زیادی به جبهه داشت. شش سال تمام در جبهه بود، می‌رفت و می‌آمد. هر بار که می‌آمد، ۱۰ روزی کنار ما می‌ماند و دوباره راهی می‌شد. اولین باری که می‌خواست به جبهه برود را خوب یادم است. آمد و کنارم نشست، همراه با پسرعمه‌اش، شهید غلامرضا مالکی. برگه‌ای را به من داد و گفت: مادر، این برگه را امضا کن، می‌خواهیم برویم طرح کار! 

من هم برگه را امضا کردم. بعد به او گفتم: ابوالفضل جان، من که می‌دانم می‌خواهی بروی جبهه، نگو کار! من خوب می‌دانم. 

ابوالفضل خندید و رفت. با خودم گفتم همین یک بار است، می‌رود و برمی‌گردد...، اما وقتی برای بار دوم می‌خواست به جبهه برود، این بار همراهی‌اش نکردم. اجازه ندادم برود و گفتم: من تو را با سختی بزرگ کردم و اجازه نمی‌دهم بروی! 

ابوالفضل ناراحت شد و از خانه بیرون رفت. 

همان شب، خواب عجیبی دیدم. امام خمینی (ره) را در خواب دیدم. رفتم خدمت ایشان و از امام خواستم اجازه بدهند لحظاتی کنارشان باشم و ایشان را زیارت کنم. اما امام خمینی (ره) به من گفتند: من نمی‌خواهم شما را ببینم! ابوالفضل همراهتان نیست. 

وقتی از خواب بیدار شدم، سراغ ابوالفضل را گرفتم و فهمیدم که در پادگان توحید است. فاصله خانه ما تا پادگان زیاد بود، اما لباس‌ها و وسایل جبهه‌اش را برداشتم و همراه پدر و برادرم پیاده راهی شدیم. بعد از پرس‌وجو، ابوالفضل را پیدا کردیم. ساک وسایل را به پدرم دادم و گفتم: به او بگو اگر می‌خواهی به جبهه بروی، بسم‌الله... من او را به خدای بالاسرم سپرده‌ام. با این کار، حجت را بر ابوالفضل تمام کردم و دل خودم هم آرام شد. 

تنها رزمنده خانه‌ام بود و با سختی رفت. قدش کوتاه بود و چند بار او را به خاطر سن و قدش برگردانده بودند. همسرم حاضر نشد رضایت بدهد، اما من امضا کردم. می‌دانستم دلش به جبهه و شهادت گره خورده است. 

او پیش از شهادت، طعم جانبازی را هم چشید. بار‌ها و بار‌ها مجروح و زخمی به خانه برمی‌گشت. یک ترکش در گردنش داشت که دکتر‌ها گفته بودند باید عمل کند و بیرون بیاورد، اما فرصت نکرد این کار را انجام دهد. شب‌ها از درد ناله می‌کرد، چون ترکش در بدنش حرکت و اذیتش می‌کرد. گاهی می‌نشست و خودش ترکش‌های ریز را با یک انبر کوچک درمی‌آورد و داخل یک ظرف می‌گذاشت. می‌گفت: مادر، اینها را به یادگار از من نگه دار. من هم می‌خندیدم و فکر نمی‌کردم روزی این یادگاری‌ها برایم اینقدر ارزشمند شوند. 

از همه عمر ابوالفضل، فقط ۱۳سالش را کنار من بود. از ۱۳سالگی وارد بسیج شد و بعد هم راهی جبهه شد. ۱۴ساله بود که رفت و ۲۰ساله به خانه برگشت‌و بعد هم شهید شد. او در جبهه، میان جنگ و عملیات‌ها قد کشید و بزرگ شد. 

وقتی ابوالفضل از جبهه برمی‌گشت، هیچ‌وقت از فضای جبهه، عملیات‌ها یا کار‌هایی که انجام می‌داد برای ما حرفی نمی‌زد. یک بار به او گفتم: از حال و هوای جبهه برای ما تعریف کن. گفت: مادر، چه بگویم؟ ما که در جبهه کاری نمی‌کنیم که بخواهم برای‌تان تعریف کنم. 

فرق شکافته و سینه زخمی 

مادر شهید با صدایی بغض‌آلود و پر از دلتنگی ادامه می‌دهد: ابوالفضل همیشه از من می‌خواست برای شهادتش دعا کنم. من هم دلم راضی‌تر بود به شهادتش تا جانبازی یا اسارت. همیشه به خدا می‌گفتم: خدایا، به آبروی حضرت فاطمه زهرا (س)، از تو می‌خواهم ابوالفضل من نه مجروح جنگی شود که گوشه خانه بیفتد و نه به اسارت دشمن دربیاید که من تابش را ندارم. فقط از تو می‌خواهم شهادت را در تقدیرش قرار بدهی. 

ما تا ۱۰ روز بعد از شهادت ابوالفضل اصلاً خبر نداشتیم که او شهید شده است. اطرافیان و مردم محل می‌دانستند، اما من از همه جا بی‌خبر بودم. در این مدت، هر وقت برای خرید نان یا میوه از خانه بیرون می‌رفتم، متوجه نگاه‌های مردم و پچ‌پچ‌ها و درگوشی صحبت کردن‌هایشان می‌شدم. یک روز که به نانوایی رفته بودم، خانمی که جلوی من ایستاده بود، به نفر کناری‌اش گفت: می‌گویند ابوالفضل شهید شده. همان لحظه دلم لرزید و فهمیدم خبری شده است. 

تا این حرف را شنیدم، نمی‌دانم با چه حالی خودم را به خانه رساندم. وقتی وارد خانه شدم، فهمیدم زانوهایم سست شده و دیگر نمی‌توانم قدم از قدم بردارم. شوکه شده بودم و با خودم می‌گفتم اگر ابوالفضل شهید شده، پس چرا ما بی‌خبر هستیم؟

پاهایم را با پارچه محکم بستم تا بتوانم راه بروم. بعد به پسرم گفتم: برو سراغ دایی‌ات و بگو بیاید، می‌گویند ابوالفضل شهید شده. 

کمی بعد، خبر شهادتش را تأیید کردند. هشت روز بعد هم پیکرش را برای ما آوردند و ما او را به خاک سپردیم. 

پیکر پسرم را که دیدم، فرق شکافته و سینه زخمی او را به چشم دیدم. وقتی بالای سرش رفتم، گفتم: مادر جان، مثل علی (ع) فرق شکافته، مثل حضرت زهرا (س) با سینه زخمی و مثل ابوالفضل (ع) ارباً اربا شده‌ای. زانوهایش هم به شدت مجروح شده بود. 

همان شب به خوابم آمد. گفتم: مادر جان، چرا سرت را نداری؟ گفت: «در شلمچه جا مانده.» بعد بلند شد و روبه‌رویم قدم زد و گفت: مادر، من را ببین، سالم سالم هستم. بی‌تابی نکن. به او گفتم: مگر قرار نشد شهادتت بعد از مرگ من باشد؟ گفت: این حرف را نزن، برادرهایم را به کی می‌سپاری؟ گفتم: بابا هست! گفت: پدرم نمی‌تواند اینها را نگهداری کند. 

گذر از تعلقات دنیایی

مادر در ادامه گفت‌و‌گوی‌مان به خاطرات شهید اشاره می‌کند و می‌گوید: ابوالفضل من گره گشای اهل خانه و همه کسانی است که دل‌شان را به یاد او گره می‌زنند. بار‌ها از اطرافیان شنیدم با توسل به ابوالفضل شهیدم حاجت گرفته‌اند. من هر خواسته‌ای دارم از ابوالفضل کمک می‌گیرم. هر مرادی که داشته باشم، به خواست خدا و نگاه شهدا اجابت می‌شود. شهدا آبرو دارند و همین دست به دامن شدن‌مان به آنها کار‌های ما را هم درست می‌کند. گاهی وقت دست تنگی وقتی پولی بخواهم به ابوالفضل می‌گویم، سه صلوات برایش می‌فرستم و بعد می‌بینم مشکل مالی‌ام رفع شده است. الحمدلله هیچ وقت لنگ نماندم. 

خیلی دوست داشتم ابوالفضل را در لباس نظامی ببینم. یک روز دیدم که یک لباس تکاوری خریده و آورده است. نشست و لباس را برای خودش مرتب کرد، اندازه گرفت و پوشید. خیاطی را هم در جبهه یاد گرفته بود. من فقط به قد و بالای او نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم. 

ابوالفضل با همان لباس بیرون رفت. اما وقتی کمی بعد به خانه برگشت، دیدم لباس تکاوری را به تن ندارد. از او پرسیدم لباس را چه کردی؟ گفت: مادر جان، یکی خوشش آمد، من هم بخشیدم. گفتم: من دوست داشتم آن را برای من بپوشی! گفت: باید از دوست‌داشتنی‌ترین چیزهایت بگذری... ابوالفضل هیچ وقت در کمک به دیگران، نه نمی‌گفت. 

اجابت یک دعا!

ابوالفضل سرلک چند روز بعد از رحلت امام به شهادت رسید. شاید این فراق چند روزه‌اش به خاطر نذری بود که مادر در دوران کودکی ابوالفضل در مسجد جمکران از خدا خواسته بود. مادر می‌گوید: شنیده بودم اگر اولین بار به مسجد جمکران برویم و آرزو کنیم امام زمان (عج) اجابت می‌کند. ابوالفضل را خیلی دوست داشتم. رفتم و دعا کردم بعد به امام خمینی (ره) گفتم، من از شما می‌خواهم تا زمانی که هستید ابوالفضل من هم در خدمت شما وکشورش باشد. سال‌ها بعد دعایم به زیبا‌ترین شکل ممکن یعنی شهادت تعبیر شد. امام خمینی (ره) ۱۳ خرداد به رحمت خدا رفت و ابوالفضل من هم ۱۰ روز بعد به شهادت رسید. خیلی ارتباط عمیقی با امام داشت. ایشان را دوست داشت. در وصیتنامه‌اش نوشته بود بعد از امام نمی‌خواهم زنده باشم... دعا کنید بعد از امام من هم بمیرم. وقتی امام قطعنامه را امضا کرد آمد گفت امام فرمودند من جام زهر را سر کشیدم. مادر اگر امام به رحمت خدا برود من هم می‌میرم. گفتم تو را به خدا این حرف را نزن. اما خدا اینطور برای ما تقدیر کرد که او به شهادت برسد. حالا تکه‌ای لباس خاکی و پاره شده همان لحظه شهادتش را با خود نگه داشتم که داخل کفنم بگذارم. امیدوارم که ما را هم شفاعت کنند. 

اصغر سر لک، برادر شهید 

آقا ابوالفضل کار راه انداز!

اصغر سرلک کنار مادر می‌نشیند و دفتر خاطرات مادر را تورق می‌کند و اینگونه در روایتگری کمک حال مادر می‌شود. کمی بعد برادرانه‌هایش را از شهید ابوالفضل سرلک از سر می‌گیرد. می‌گوید، خیلی‌ها به ما می‌گفتند که ما هر مشکلی داریم می‌رویم سراغ برادرتان ایشان هم کار ما را راه می‌اندازد. یک وقتی مشکل خیلی سختی برایم پیش آمد با خودم گفتم همه وقتی مشکلی دارند می‌روند سراغ ابوالفضل. من چرا نروم؟! همه می‌گویند ابوالفضل کار راه انداز است. بلند شدم و رفتم بهشت‌زهرا (س). حال و وضعم خوب نبود. رفتم و نشستم سر مزار ابوالفضل. شروع کردم به درد و دل برادرانه و گاه غر زدن و عتاب که هر کسی می‌آید به تو متوسل می‌شود و کارش را راه می‌اندازی. کار من را هم باید راه بیندازی. خیلی هم ناراحت بودم. وسط هفته هم بود. دیدم یک آقایی آمد، کارش این بود که سنگ نوشته‌ها را رنگ می‌کرد. به من گفت می‌خواهید سنگ نوشته‌ها را رنگ کنم؟ گفتم نه! بعد یک لحظه پشیمان شدم و گفتم بیا انجام بده چقدر می‌شود؟ گفت ۹۰ هزار تومن. گفتم باشد بنده خدا سنگ نوشته‌ها را رنگ کرد ورفت. 

بعد از درد و دل و گلایه‌های زیاد با ابوالفضل، از او خداحافظی کردم و رفتم. هنوز از گلزار شهدا خارج نشده بودم که تلفنم زنگ خورد. شش سال پیش، طلب زیادی از کسی داشتم. همان موقع تماس گرفت و شماره کارتم را خواست. بعد از عذرخواهی به خاطر تأخیر و درخواست حلالیت، پول را برایم واریز کرد. وقتی به خانه مادرم رسیدم، باز هم کسی با من تماس گرفت و پیشنهاد کاری داد و حتی پول پیش هم برایم فرستاد. ابوالفضل گره‌های زندگی من را باز کرد؛ از مزار تا خانه مادرم، آقا ابوالفضل کار راه انداز ما. اینها همه بحث مادی است، بحث‌های معنوی شهدا هم جای خود دارد. ان‌شاءالله خدا دل همه شما را هم شاد کند. 

ابوالفضل هیچ‌وقت از مسئولیتش در جبهه برای ما حرفی نمی‌زد، اما بعد‌ها همرزمانش گفتند فرمانده گردان بود و بعد از جنگ هم به سراغ کار تخریب و خنثی‌سازی مین‌های باقی‌مانده در مناطق جنگی رفت. می‌گفتند: برادرت بسیاری از آموزش‌ها را یاد گرفته بود و دوست داشت مفید باشد. با اینکه توانایی‌های زیادی در جبهه پیدا کرده بود، به خودش گفت: تنها جایی که مرا سیراب می‌کند، واحد تخریب است. 

آنهایی که لحظه شهادت کنار او بودند، تعریف می‌کردند، ابوالفضل زانوهایش را کنار یک مین خوشه‌ای روی زمین گذاشت تا آن را خنثی کند. در این کار حرفه‌ای و بسیار ماهر بود. اما هنگام خنثی‌سازی، مین منفجر می‌شود و ابوالفضل ۲۰ متر به هوا پرتاب می‌شود و دوباره روی میدان مین‌می‌افتد. همرزمانش تصاویر پیکرش را دارند؛ حتی دیدن عکس‌هایش هم بسیار دردآور است. 

دوستان ابوالفضل، همان بچه‌های لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)، ایام عید به خانه ما سر می‌زنند. همه‌شان از همرزمان ابوالفضل هستند. یکی دست ندارد، یکی پا ندارد، یکی چشمانش کم سو شده یا بینایی‌اش را از دست داده، همه‌شان جانبازند. وقتی می‌آیند، نگاهی به عکس‌های ابوالفضل می‌اندازند و می‌گویند: نگاه کنید! همه ما پیر شده‌ایم، زیبایی‌مان، سیاهی موهای‌مان و دندان‌های‌مان را از دست داده‌ایم و به این روز افتاده‌ایم. اما ابوالفضل، خودت را نگاه کن، هنوز هم جوان و زیبا مانده‌ای

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار