شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۲۶۰۰۸۴
تاریخ انتشار: ۰۴ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۹:۲۴
سردار حسن انجیدنی گفت: همه اشک می‌ریختیم و خدا را شکر می‌کردیم. ساعتی بعد پیام امام از بلندگو‌های مسجد پخش شد. امام از رزمنده‌ها راضی بود و ماهم از رضایت ایشان خیلی خوشحال بودیم.

شهدای ایران: سردار «حسن انجیدنی» از رزمندگان و فرماندهان لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در کتاب خاطرات خود به بیان اتفاقات مرحله چهارم و پایانی عملیات بیت‌المقدس و شور و نشاط مردم و رزمندگان از فتح خرمشهر پرداخته که به مناسبت ایام خجسته آزادسازی خرمشهر منتشر می‌شود:

خوشحالی رزمندگان از رضایت امام در پی فتح خرمشهر

«شب سوم خرداد ۱۳۶۱، شب خیلی سختی بود. گردانی از تیپ آقا مرتضی یعنی تیپ ۲۵ کربلا باقی نمانده بود که توی این مرحله از عملیات شرکت کند. همه گردان‌های تیپ ازکارافتاده بودند و از دست ما هم هیچ کاری برنمی‌آمد. حتی یک نفر هم نداشتیم. اوضاع خیلی بد بود.

مرحله چهارم عملیات بیت‌المقدس شروع‌شده بود. با آقا مرتضی توی چادر نشسته بودیم و گوشمان به بیسیم بود و بلاتکلیف منتظر خبری بودیم. همین بلاتکلیفی مثل خوره به جانمان افتاده بود.

تا صبح انتظار کشیدیم. نماز صبح را خواندیم. دیگر نمی‌توانستم بمانم. به آقا مرتضی گفتم: من نمی‌تونم بمونم. می‌رم خط.

از چادر بیرون زدم و با تویوتای رضایی که یکی از بچه‌های پشتیبانی تیپ کربلا بود، رفتیم به‌طرف خرمشهر. از دژبانی اول که به دژ خرمشهر معروف بود، عبور کردیم و خودمان را به پل خرمشهر رساندیم.

تقریباً همه عراقی‌ها عقب کشیده بودند و رفته بودند آن‌طرف پل. دشمن هنوز روی پل و اطراف آن آتش می‌ریخت. بچه‌ها یکی‌یکی و دوتادوتا بافاصله در حال عبور از پل بودند.

جایی که آتش دشمن شدیدتر بود، سینه‌خیز می‌رفتند، می‌نشستند، می‌دویدند تا بتوانند سالم برسند به آن‌طرف پل. چند نفر از عراقی‌هایی که روی پل در حال فرار بودند، از ترس خودشان را انداختند توی کارون و آب آنها را برد.

هر طور بود از پل رد شدیم. بعضی از عراقی‌ها هنوز به سمت ما تیراندازی می‌کردند، ما هم پراکنده جوابشان را می‌دادیم. تا اینکه متوجه شدند که نمی‌توانند مقاومت کنند. تند اسلحه‌ها را انداختند و فرار کردند. دو سه‌ساعتی آن‌طرف گشتیم و رفتیم به سمت گمرک.

چیزی از خرمشهر باقی نمانده بود. تمام شهر خراب‌شده بود. دیوار‌ها آن‌قدر تیر و ترکش‌خورده بود که شبیه همه‌چیز بود غیر از دیوار. دشمن خیلی از خانه‌ها را بلدوزر خراب کرده بود تا نیروهایش راحت‌تر تردد کنند.

نزدیک گمرک که رسیدیم، سروکله یک هلیکوپتر عراقی پیدا شد. بچه‌ها به طرفش تیراندازی کردند و هلی کوپتر قبل از اینکه بتواند کاری بکند، سقوط کرد و منفجر شد.

رسیدیم به گمرک. توی محوطه گمرک، ماشین‌های سوخته را به‌طور عمودی توی خاک کاشته بودند تا نتوانیم عملیات هلی برد و پیاده کردن چترباز انجام دهیم.

هنوز از گوشه و کنار شهر صدای تیراندازی می‌آمد تا اینکه ساعت دو بعدازظهر، آخرین نیرو‌های دشمن کشته یا اسیر شدند و خرمشهر بعد از ۵۷۸ روز آزاد شد.

رفتیم به‌طرف مسجد جامع. انگار تمام رزمنده‌ها و تمام مردم ایران آنجا بودند. خیلی شلوغ بود و نمی‌توانستم جلوتر بروم. همان‌جا توی خیابان میان بقیه مردم ایستاده بودم و می‌دیدم که چند نفر از بام مسجد بالا رفتند و پرچم جمهوری اسلامی ایران را به اهتزاز درآوردند...
انگار مردم گمشده‌شان را پیداکرده بودند. همه اشک می‌ریختیم و خدا را شکر می‌کردیم. ساعتی بعد پیام امام از بلندگو‌های مسجد پخش شد. امام از رزمنده‌ها راضی بود و ماهم از رضایت ایشان خیلی خوشحال بودیم.»

منبع: وردیانی، ابوالقاسم، اتاق سه‌گوش، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۱۷،۱۱۸،۱۱۹

انتهای پیام/ 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار