شهدای ایران shohadayeiran.com

من تازه اسیر فاو هستم و هنوز با فرهنگ عمومی اردوگاه آشنا نشدم که فرمانده کله گنده عراقی دستور می دهد به یک ستون، چمباتمه، به فاصله یک متر از هم دیگر روی زمین بنشینیم. تشنگی داغونم کرده و امانم را بریده.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

 به گزارش شهدای ایران، اتفاقات شیرین و تلخی که در اردوگاه عراق برای اسرای ایرانی ایجاد می‌شد بسیار خواندنی و قابل تامل است. به خصوص اینکه حلاوت این خاطره به گونه‌ای باشد انسان را به ایامی می برد که در دوران خوش آزادی بوده:

هشت قلدر عراقی میرغضب سه ساعت تمام ما را کردند توی کیسه و کتک زدند، انداختند توی استخر گنداب و با باتوم به کله های مان کوبیدند، سینه خیز و کلاغ پر، القصه همه جوره با مشت و لگد و انواع اقسام الات قتاله تا سرحد مرگ زدند. آنگاه تشنه و دردمند، خسته و نزار، مثل نعش ماهی تشنه کام، نیمه جان انداختند روی زمین تفتیده و بلاخیز عراق. طولی نکشید که فرمانده عراقی مثل گام میش، با یک کلمن آب و یک تخته تنبیه سرو کله اش پیدا شد.

من تازه اسیر فاو هستم و هنوز با فرهنگ عمومی اردوگاه آشنا نشدم که فرمانده کله گنده عراقی دستور می دهد به یک ستون، چمباتمه، به فاصله یک متر از هم دیگر روی زمین بنشینیم. تشنگی داغونم کرده و امانم را بریده و دیگر رمقی توی تنم نمانده است.

ردیف سوم ستون هستم و زل زده ام به کلمن آب که روی بدنه اش بخار سرما نشسته بود.

فرمانده عراقی آمد جلوتر و گفت: ماء...

یک مرتبه از آن حال نزارم، حالی آمدم و محکم پقی زدم زیر خنده، در دم بیاد گاو پسراکبر شاهی، کدخدای آبادیمون افتادم. پسراکبر شاه، ولایت ما یک کله گنده ای داشت و چون تازه هم داماد شده بود. روی جهیزیه زنش، پدر زنش که گله دار آبادی بود، یک «گاو قلدر» بهش بخشیده بود. نام پدر زنش مشهدی حسن بود، گاوه تو ده معروف شده بود به «گاو مش حسن» . بگی نگی گاوه بیچاره از نظر شباهت چشم هاش و بخاطر کم مو بودن پوزه اش، یک هوا شبیه چشم های تنگ پسر اکبرشاه بود.

اول ظهری که از مدرسه بر می گشتم، سرش را از طویله بیرون می کرد، عین همین فرمانده عراقی، با صدائی گرفته و بم و زیر صوتی می گفت: ماء

من هم یک تکه کلوخ بر میداشتم پرت می کردم طرفش و فرار می‌کردم... .

کله گاو میشی فرمانده عراقی و کله پسر اکبرشاه و کله گاو مش حسن، هر سه را تو انگار با کارد به سه قسمت مساوی قاچ کرده باشی. من هم یکراست رفته بودم تو باغ پسر اکبر شاه و گاو مش حسن و هوای آبادی که یک مرتبه به خودم آمدم، ای دل غافل که من اسیرم.

اخم های گاو میشی فرمانده عراقی درهم ریخت و متوجه شدم، اوضاع بدجور قمر در عقرب است، نگاهی به دورو برم کردم، اسرائی که جلوتر و عقب تر از من بودن، همه سنگ شده بودند. تازه فهمیدم که وای برمن، سوتی دادم، میخ کوب شدم به زمین و دهانم را موم کردم و سرم را انداختم پائین. فرمانده عراقی دو قدم آمد جلوتر و دوباره و سه باره گفت: ماء

باز نتونستم جلوی دهان گشادم را بگیرم و دوباره پقی و در جا توی گلویم ترمز کشیدم. یقه خنده ام را گرفتم و فرو کردم تو شکم گرسنه ام. لب های ترک خورده و تشنه ام را بهم جوری چسباندم که انگار بهش قفل زده باشند و ته دلم تا می‌توانستم به این دردانه اکبرشاه نفرین فرستادم که لعنت به تو و گاوت که تو اونجا خوشی و من باید، جورت و اینجا بکشم...

واقعا من هنوز نمی دانستم این«ماء» یعنی چی؟

- فرمانده عراقی ناگاه زد روی شانه ام و من را بلند کرد.

اینجا بود که متوجه شدم او می گوید: «آب» و بچه ها بهش محل نمی گذارند.

حالا یعنی چی؟

چرا آب نمی خورند! تشنه باشی بهت آب بدهند و نخوری! اول فکر کردم که مسئله آرمانی هست و این اسراء نمی خواهند از دست فرمانده عراقی آب بخورند. مانده بودم چکار بکنم، آب بخورم یا نخورم که فرمانده من را برد جلوی ستون و اشاره کرد دهانت را باز کن. من هم تشنه و از خدا می خواستم آب بخورم. گاومیش عراقی فلاکس آب یخ را برد بالا و شیر آب را باز کرد توی حلق ام، قلپ قلپ آب سرد تگری را با ولع پائین می‌دادم و حسابی داشتم سرخوش می شدم. لحظاتی گذشت و من سیراب شدم، اما گاومیش اکبر شاه لحظه به لحظه شیر آب را بیشتر باز می کرد و دیگر داشتم خفه می شدم.

هر کار می کردم که خودم را خلاص کنم نمی شد، باید آب نطلیبده را تا ته کلمن می خوردم.  گاهی خرناسه می کشیدم، خودم را شل می کردم روی زمین تا مگر که این گامیش عراقی دست از دهان من بردارد. دیگر جوری بود که آب توی شکمم جا نداشت و از بغل شیر بیرون می‌ریخت اما فرمانده بعثی دست بردار نبود، مشت می کوبید توی کله ام و داد می کشید: ماء

من توی همان حال ته دل ام غش رفته ام و می خندیدم و می گفتم: گور پدرت گاو مش اکبر شاه.

او چون قدرتش زیاد بود، من چاره ای نداشتم جز این که فقط بمیرم یا از هوش بروم. لحظات سخت گذشتند و من کم کم بی رمق شدم و نفس هام بند انداخت و آب راه گلویم را بست و دیگر هیچ چیز را نفهمیدم... .

* نویسنده: غلامعلی نسائی

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار