وقتی می آمد کلی نق می زدم. می گفتم: زن، شوهر می خواهد که بالای سرش باشد. تو که قرار بود نباشی اصلا چرا زن گرفتی؟!
به گزارش شهدای ایران،عباس وقتی منطقه بود، مدت ها نمی دیدیمش. وقتی می دیدم زن و شوهر هایی که دست در دست یکدیگر در خیابان می روند، حرصم می گرفت.
وقتی می آمد کلی نق می زدم. می گفتم: زن، شوهر می خواهد که بالای سرش باشد. تو که قرار بود نباشی اصلا چرا زن گرفتی؟!
می گفت: پس ما باید بی زن می ماندیم.
می گفتم: اگر سر تو نق نزنم، پس سر که بزنم؟
می گفت: اشکالی ندارد. اما مواظب باش اجر زحمت هایت را زائل نکنی. اصلا پشت پرده همه کارهای من، بودن توست که قدم هایم را محکم می کند. تا لبخند به روی لبانم نمی آورد، کوتاه نمی آمد.
روای: همسر شهید
کتاب آسمان؛ روایت هایی از زندگی شهید بابائی
*جهان