به گزارش شهدای ایران به نقل از روزنامه جوان، سردار دلها، شهید سلیمانی ساعت ۲ بامداد در میانه عملیات از میدان مقاومت در سوریه، با حاج ابراهیم شهریاری در کرمان، تماس میگیرد و میگوید: نمیدانم چرا ننهسکینه، مادر شهید علی شفیعی جواب تلفنم را نمیدهد، خودت را به خانه ایشان برسان و ببین چه خبر است و به من خبر بده. حاج قاسم حتی در اوج عملیات نظامی در خارج از کشور هم خانوادههای شهدا را فراموش نمیکرد. مطمئن هستیم اگر امروز سردار شهید میر قاسم میرحسینی هم حضور داشت، در پیروی از فرمانده شهید خود حاج قاسم، جویای احوال مادر سهشهید سیستانی میشد و در مراسم یادبودش شرکت میکرد، نه مثل مسئولان امروز ما که با گذشت پنج ماه از درگذشت مادر سهشهید حتی یک خط پیام تسلیت هم ننوشتند! چه رسد به حضور در خانه و شرکت در مراسم تشییع و تدفینش. اما خوب است بدانند خانواده شهیدان محب علی، نادرعلی و عباسعلی ژیانی در سال ۸۱ افتخار میزبانی از رهبر معظم انقلاب را داشتند و به دستخط ایشان درباره شهادت سومین شهید خانواده افتخار میکنند. الحق که مردم شریف منطقه سیستان در بزرگداشت درگذشت این مادر، سنگ تمام گذاشتند. مردمی که همواره پایبند به آرمانهای انقلاب و نظام بودهاند، آنها با احترام، پیکر مادر سه شهید را در غیاب مسئولان بر دوش خود تا مزار شهدا همراهی کردند. ما از طریق یک دوست از درگذشت این مادر شهید باخبر شدیم. با پرسوجو توانستیم با عبدالعلی ژیانی، برادر این شهیدان تماس بگیریم و با او گفتوگو کنیم. دلخوریاش از رفتار غیر مسئولانه مسئولان جای خود، میگفت: «گویی دیگر شهدا و خانوادههایشان برای مسئولان اهمیتی ندارد. اما جان من و سه فرزندم فدای وطن و رهبرمان شود، اگر لازم باشد دوباره اسلحه به دست میگیریم و برای دفاع از این خاک، از این وطن که برای ما حکم مادر دارد، میجنگیم.» این نوشته تقدیم میشود به مادر شهیدان محب علی، نادرعلی و عباسعلی که در سن ۹۳ سالگی مظلومانه به دیدار فرزندان شهیدش شتافت.
دستان پینه بسته پدر ۳ شهید
همان ابتدا میرود سراغ روایت از خانوادهاش. خانوادهای سیستانی که مهد پرورش سه شهید شد. میگوید: «من برادر شهیدان محب علی، نادر علی و عباسعلی ژیانی و فرزند سوم خانواده هستم. ما اصالتاً اهل سیستان و زاده زابل هستیم. مادرم در سن ۱۸ سالگی با پدرم، آقا شیرعلی ازدواج کرد. خانواده ما متشکل از هفت پسر و دو دختر است. والدینم به خاطر ارادت خاصی که به حضرت علی (ع) داشتند، نام فرزندان پسر را به نام «علی» مزین کردند. که از میان برادرهایم محب علی، نادر علی و عباس علی به مقام والای شهادت نائل شدند. پدر به شغل دامداری و کشاورزی مشغول بود و در حومه سیستان به ییلاق و قشلاق میرفتیم. مادرم نیز خانهدار بود. دستان پینه بسته پدر، داستان مردی را روایت میکند که برای تأمین رزق حلال خانهاش از هیچ تلاشی دریغ نکرد و نان حلال کار کشاورزی باعث عاقبت بخیری اهل این خانه شد.»
عکس شاه بر نیزه
عبدالعلی ژیانی، برادر شهدا از روزهای انقلاب چنین یاد میکند: «ما هم مانند دیگر مردم سیستان وارد فضای معنوی انقلاب شدیم. پدرمان مردی مؤمن و اهل نماز بود و ما را در همین فضا پرورش داد. برادرم محب علی، عضو گروه مخفی انقلابی در سیستان شد که پیرو آرمانهای امام و انقلاب بودند. او با یک روحانی مبارز به نام سید محمدتقی حسینی همکاری میکرد. آیتالله سید محمدتقی حسینی طباطبایی از پیشگامان مبارزه علیه رژیم پهلوی در منطقه سیستان بود. یک خاطره ماندگار از محبعلی در آن دوران داریم. او یک روز عکس شاه را بر نیزهای زد و در خیابان راهپیمایی کرد. خانواده ما تا پیروزی انقلاب با انقلابیون همراه بود و پس از آن، وارد میدان جنگ و جهاد شد.»
جنگ و چشمپوشی تحصیل در خارج
برادر شهید در ادامه میگوید: «برادرم نادرعلی پسر دوم خانواده بود که در لشکر ۹۲ زرهی اهواز خدمت میکرد. اواخر شهریور بود که من و برادرم محبعلی برای دیدار با نادرعلی به اهواز رفتیم. هنگام بازگشت از اهواز، در فرودگاه تهران متوجه آغاز رسمی جنگ شدیم. محبعلی که دوران خدمت را در شیراز گذرانده و آموزش موشکهای سام- ۶ را دیده بود، با شنیدن فراخوان نیاز به افراد آموزشدیده در زمینه موشکهای سام- ۶، تصمیم گرفت به اهواز بازگردد. موشک سام- ۶ یکی از سیستمهای دفاع هوایی مهم در جنگ ایران و عراق بود که عملکرد موفقی داشت.
محبعلی دوران خدمت را در شیراز گذرانده بود و آموزش موشکهای سام-۶ را دیده بود. میدانستم این تصمیم محبعلی بسیار شجاعانه است. او تحصیلات خود را در تهران و شیراز به پایان رسانده بود و آماده ادامه تحصیل در خارج از کشور بود ولی با شنیدن خبر آغاز جنگ و نیاز جبههها، بدون تردید تصمیم گرفت از فرصت تحصیل در خارج چشمپوشی کند و به دفاع از وطن بپردازد. بلیط هواپیما را پاره کرد و از من خواست به تنهایی به سیستان بازگردم.
من خیلی به محبعلی اصرار کردم با هم به خانه برگردیم، اما او به من گفت: به سمت سیستان برو. بعد با دایی که در تهران زندگی میکرد، تماس گرفت. دایی آمد دنبال من و بعد از آن من را به تنهایی به خانه فرستاد.
محبعلی قبل از اینکه از هم جدا شویم به من گفت: «وقتی به خانه رفتی به پدر و مادر بگو، انقلاب به من نیاز داشت، باید میرفتم. باید میرفتم، چون بچهها در منطقه جنگی به کمک ما نیاز دارند.»
محب علی از آنجا به اهواز رفت و به ستاد جنگهای نامنظم دکترچمران ملحق شد. مادرم، وقتی متوجه اعزام محبعلی به جبهه شد، خوشحال شد. برایش سخت بود، اما به تصمیم او احترام گذاشت. محب علی وارد جنگ شد و با جان و دل شروع به آموزش نیروهای خودی برای جنگیدن با نیروهای متجاوز کرد. از آغاز جنگ تا شکست محاصره آبادان، او یک سال تمام در جبهه ماند. در این مدت به مرخصی نیامد و تنها با تلفن از حال ما جویا میشد.
خانوادهاش در این زمان در روستایی به نام دهحاج علی حسینا، در منطقه پشت آب زابل زندگی میکردند.
محبعلی بعد از مدتی خدمت در لشکر، در ستاد جنگهای نا منظم دکتر چمران وارد منطقه عملیاتی جنوب شد و تا لحظه شهادت دوشادوش دکتر چمران مبارزه کرد و نهایتاً در ۱۳ آذر سال ۱۳۵۹ در حصر آبادان به شهادت رسید.
دلتنگی پدرانه
در ادامه همکلامیمان با عبدالعلی ژیانی، او از روزی برایمان روایت کرد که پدر برای بازگرداندن محبعلی و نادرعلی راهی اهواز شد. او میگوید: «یک سالی از حضور نادرعلی و محبعلی در جنگ گذشته بود. پدر عجیب دلتنگ بچهها شده بود. تصمیم گرفت به اهواز برود تا بچهها را برای مدت کوتاهی هم که شده به خانه بازگرداند. برای همین راهی اهواز شد. محبعلی همراه دکتر چمران بود و نادرعلی عضو ویژه لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود و از شروع جنگ به طور کامل در جبهه حضور داشته، او فرمانده تانک بود.
نادرنظامی بود و باید درمنطقه میماند. اما محبعلی به عنوان بسیجی آمده بود و حالا بابا بعد از یک سال برای باز گرداندن او به منطقه آمده بود. پدر با شهید چمران صحبت میکند و از او میخواهد، به محبعلی اجازه بدهد که همراه او به زابل برگردد. دکتر چمران به محب میگوید: «تو دین خودت را ادا کردی، برای مدتی به مرخصی برو و بعد مجدداً به جبهه برگرد. پدرت این همه راه آمده است شما را با خود ببرد. همراه پدر برو تا دست خالی به سیستان بر نگردد.»
پدر با اصرار محبعلی و نادرعلی را همراه خود به ایستگاه قطار میبرد تا از آنجا به سیستان بروند. این خاطره را بعدها پدر برای ما روایت کرد. او میگفت: «درایستگاه قطار ایستاده بودیم و بچه دل در دلشان نبود. ناگهان یک آمبولانس آمد که تعدادی شهید و مجروح با خودش داشت. محبعلی رفت سراغ آمبولانس و از راننده آمبولانس خواست در را باز کند به او گفته بود، پدرم از زابل آمده تا من و برادرم را به خانه برگرداند. من میخواهم چیزی به پدرم نشان دهم. لطفاً در آمبولانس را باز کن. میخواهم پدرم را قانع کنم. من بسیجیام میخواهم در جبهه بمانم و برادرم هم یک ارتشی است و جبهه به حضور او نیاز دارد.
آن بنده خدا هم این کار را کرد. او من را برد کنار آمبولانس، کنار شهدا و مجروحین. محب میدانست من روی خاک، وطن و مردمم تعصب دارم. دوست هم نداشت با ناراحتی به خانه برگردم. برای همین من را برد کنار شهدا.
بعد رو به من کرد و گفت: «بابا شهدا را نگاه کن. این رزمندههای مجروح را ببین. من میدانم که تو از راه دور آمدهای! میدانم به سختی خودت را به ما رساندهای. اما بابا اینها را ببین! اینها هم پدرومادر دارند. اینها هم خانواده دارند. شما نگران ما نباش پدر. ما در اولین فرصت به دیدار شما خواهیم آمد.» پدر میگفت: من با شنیدن این صحبت های محبعلی خیلی بهم ریختم. حالم بد شد. بچهها را در آغوش گرفتم، بوسیدم و به خانه برگشتم.
اما نمیدانستم دیدار آخر من با محب علی خواهد بود.
شهید گمنامی به نام محب علی زمانی!
برادرشهید در ادامه میگوید: دکترچمران به او علاقه داشت و میگفت، محبت او در دل همرزمانش بود.»
واقعاً هم اینطور بود. او همچون نامش محبوب همرزمانش بود. او قبل از عملیات شکست حصرآبادان به همرزمانش گفته بود: «من اسلحهام را زمین نمیگذارم.»
محب در همان عملیات به شدت مجروح میشود و او را به بیمارستانی در تهران منتقل میکنند و بعد از سه روز در بیمارستان به شهادت میرسد. اما از آنجایی که هنگام عملیات اوراق شناسایی همراه نداشتند، به عنوان شهید گمنام معرفی میشود. حقیقت این است که پیگیریهای نادرعلی باعث شناسایی او و مشخص شدن و وضعیت محبعلی شد. نادرعلی حتی در روزنامه هم اطلاعرسانی میکند و نهایتاً متوجه میشود برادرم به صورت ناشناس در قطعه ۲۴ بهشتزهرا و با نام شهید محبعلی زمانی تدفین شده است. پدر بعد از آنکه خبر شهادت پسرش را شنید برای او در سیستان مراسم گرفت و بعد همراه با مادر به تهران آمدند تا برای زیارت شهید به بهشت زهرا بروند. برادرم شهید محبعلی ژیانی در قطعه ۲۴، در حوالی مزار شهید چمران تدفین شده است. مزار برادرم نه عکسی داشت و نه چیزی به نام خودش. تنها نامی که بر مزار او حک شده بود این بود، شهید «محبعلی زمانی». بعد از پیگیری توانستیم عکس و نام خودش را روی سنگ مزارش حک کنیم. شهید محبعلی ژیانی.
شهید ارتشی نادرعلی ژیانی
بعد هم میرود سراغ شهید دوم خانواده و میگوید: شهید دوم خانواده نادرعلی بود که یک سال بعد از شهادت محبعلی در تاریخ ۹ آذر سال ۱۳۶۰درفتح بستان به شهادت رسید. او تا زمان شهادتش درعملیاتهای مختلف شرکت داشت و نهایتاً در عملیات فتح بستان در مسیر برگشت، تانک او و همرزمانش روی مین میرود و همراه با دیگر همرزمانش به شهادت میرسند. پیکر او در داخل تانک سوخت و یک تکه گوشت سوخته از پیکر او برای ما آوردند. در سیستان رسم بر این است در عزای از دست دادن عزیز، تا یک سال پیراهن مشکی به تن میکنند. ما هنوز پیراهن مشکی برادرم محبعلی را از تن بیرون نیاورده بودیم که سیاه پوش شهادت برادرم نادرعلی شدیم.
چرا لایق شهادت نبودم؟!
به روزهایی میرسیم که عبدالعلی، سلاح برادران شهیدش را به دست میگیرد و راهی میشود. او میگوید: «بعد از شهادت نادر من دیگرنتوانستم در خانه بمانم. باید میرفتم و اسلحه برادرانم را برمیداشتم. ۱۳ مرتبه به جبهه رفتم و در عملیاتهای مختلف شرکت کردم. بعد از حضور در جبهه به افتخار جانبازی نائل شدم. البته یک مرتبه هم به اشتباه خبر شهادت من به خانوادهام رسید.
گویا در وقت استحمام پلاک من و پلاک یکی از بچههای قوچان با هم جابهجا میشود. آن بنده خدا در عملیات به شهادت میرسد و از آنجاییکه پلاک من به گردنش بود، اینگونه تصور میشود که من به شهادت رسیدهام وخبر شهادت من به خانه میرسد. پیکر شهید آماده اعزام به تهران و بعد هم به سیستان میشود. زمانی که شهدا با آمبولانس به تهران منتقل میشدند، من داخل آمبولانس بودم. نگاهم به اسامی شهدا بود که به یکباره نام خودم را روی یکی از تابوتهای شهدا دیدم. آنجا بود که متوجه جابهجایی پلاکمان شدم. با خودم گفتم احتمالاً به خانواده خبر شهادت من را اطلاع دادهاند، مانده بودم که چه کنم؟!
آن زمان حاج قاسم سلیمانی فرمانده ما و شهید میرحسینی جانشین ایشان بود. آقای میرحسینی که موضوع را متوجه شد، من را با اولین پرواز به همراه شهدا به تهران فرستاد که از آنجا به سیستان بروم. درفرودگاه پسر عمویم آمده بود، پیکرمن را تحویل بگیرد که من را زنده دید، بنده خدا خیلی خوشحال شد که مجبور نیست خبر شهادت سومین فرزند خانواده را برای پدرومادرم ببرد. اما همه این سالها من فقط حسرت خوردم که چرا لایق شهادت نبودم.
فریاد زدم، میهمان داریم، رهبر آمده!
سال ۱۳۸۱، استان سیستانوبلوچستان منتظر حضور حضرت آقا بود و حالوهوای خاصی داشت. مردم آماده حضور میهمانی میشدند که خیلی برایشان عزیز و محترم بود، ما در روز حضور ایشان در تدارک مراسم عروسی خواهرزاده و پسر عمو زادهام بودیم. به قولی پدر و مادرم، مادربزرگ و پدربزرگ عروس بودند. مشغول آمادهکردن مقدمات عروسی بودیم که از بنیاد شهید با ما تماس گرفتند و گفتند قرار است گروهی برای تهیه مصاحبه به خانهتان بیایند، لطفاً مادر و پدر شهدا را با خود به شهر بیاورید. ابتدا بهانه عروسی را آوردیم، اما آنها اصرار داشتند حتماً باید این گفتوگو انجام شود. وسط مراسم عروسی دست پدر و مادرم را گرفتم و به سیستان آمدیم. چند نفری به همراه دوربین و تجهیزات فیلمبرداری به خانه آمدند. با خودم میگفتم کاش مصاحبه زود تمام شود و بتوانیم خودمان را به عروسی برسانیم. میهمانها منتظر ما بودند. داشتیم برای مصاحبه آماده میشدیم که زنگ در حیاط به صدا در آمد. بلند شدم و به سمت در رفتم. در را باز کردم. آنچه را که چشمم میدید باور نمیکرد. اقا امامخامنهای آمده و وسط در خانه ایستاده بودند. نمیدانستم چطور باید اهل خانه را متوجه آمدن حضرت آقا میکردم. با صدای بلند و با همان لهجه زابلی فریاد زدم: میهمان داریم، رهبر آمده... اصلاً باور کردنی نبود، دوباره فریاد زدم، بابا، بابا، آقا دم در است! حضرت آقا آمد و یک ساعت و ۲۰ دقیقه میهمان خانه فقیرانه ما بود. هر چه درد دل داشتیم و ناگفته با ایشان در میان گذاشتیم. آقا از شهدای خانه پرسیدند و بعد رفتند سراغ عباسعلی.
مادر از لحظه درگذشت عباس علی روایت کرد از حضورش در راهپیمایی روز قدس و تصادف و در گذشتش. مادر گفت: سه سال بعد از شهادت نادرعلی در پاییز سال ۱۳۶۳ عباس با عشق و هیجان بسیار به من گفت: مادر، میخواهم برای راهپیمایی روز قدس به شهر بروم. آن زمان ما در روستا زندگی میکردیم. من هم رضایت دادم و او هم رفت. عباسعلی به همراه چندین نفر از دوستانش عقب وانت سوار میشود و در مسیر راه از ماشین پرت میشود و بر اثر برخورد سرش به زمین به رحمت خدا میرود.
آقا فرمودند ایشان هم شهید شدهاند. بعد با دستان خودشان، شهادت عباسعلی را هم در ابتدای قرآنی که به خانواده اهدا کردند، اینگونه نگاشتند:
«بسم الله الرحمن الرحیم
اهدا به خانواده گرامی شهیدان عزیز
آقای محبعلی ژیانی و آقای نادرعلی ژیانی و آقای
عباس ژیانی»
حضرت آقا به پدرم گفتند: از من چیزی بخواهید، پدر گفت، من کشاورزم و رزق خانهام را با زحمت به دست میآورم. نیازی به چیزی ندارم. فقط برای زنده نگهداشتن یاد و نام شهدا، جایگاهی به یاد فرزندان شهیدم میخواهم که آقا امر فرمودند و متأسفانه صحبت ایشان بعد از ۱۱ سال محقق شد و یادمانی بهنام برادران شهیدم نصب شد.
باشد که در محضر شهدا پاسخگو باشند
در آخر همه دلخوریهایش میشود بند بند همین نوشتاری که با فریاد و بغض روایتش میکند: من بسیار دلگیرم از اینکه مادرم در سن ۹۳سالگی به رحمت خدا رفت، اما گویی وجودش برای کسی مهم نبود. آنقدر بیاهمیت بود که نه کسی پیام تسلیتی داد و نه به خانه ما آمد تا تسلای خاطرمان شود. اما خدا به مردم زابل خیر بدهد که آمدند و این مادر بزرگوار را با تشییعی به یاد ماندنی به خاک سپردند. ولی یک بار یک مسئول نیامد بگوید حالتان چطور است؟! باشد که در محضر شهدا پاسخگو باشند. خدا شاهد است هیچگاه دنبال مباحث مالی نبوده و نیستیم که امروز هم همه زندگیمان، همه جان و مالمان را هم فدای انقلاب و رهبر میکنیم. ما فهم انقلابی و فهم سیاسی داشتیم. زمانی که تکلیف داشتیم ما به تکلیف خودمان عمل کردیم، اما اینکه به دست خط رهبر توجهی نکردند و بعد از فوت مادر این رفتار را از خود نشان دادند برای ما سخت بود و از این لحاظ آسیب زیادی دیدیم. باور نمیکنید پزشک بنیاد شهید بعد از پنجماه که از فوت مادر گذشته با من تماس گرفته که حال مادرتان چطور است؟! پزشکی که باید در این مدت به مادر سر میزده، او را ویزیت و پایش میکرده که هیچ وقت به خودش زحمت این کار را نداده، تماس گرفته که حال مادر را بپرسد که گفتم مادر من پنجماه است که به رحمت خدا رفته است!
ابتدا تصور کردم تماس گرفته تسلیت بگوید، بعد متوجه شدم اصلاً خبرندارد. این پزشک حتی یک بار هم برای دیدار با مادرم نیامد. مادری که همه داروندارش شده بود قاب عکس بچههایش. سفره را پهن میکرد روبهروی قاب عکس شهدایش، حتی اگر لقمهای نان بود روبهروی آنها مینشست و به گمان خود میگفت میخواهم با آنها غذا بخورم. با آنها صبحانه میخورد با آنها میخوابید و بیدار میشد و با آنها درد دل میکرد.