شهدای ایران shohadayeiran.com

خانه که رسیدم با ناامیدی رفتم سراغ یخچال تا ببینم از ماست پوستی که مدتها پیش از روستا آورده بودم چیزی باقی مانده یا نه! با دیدن اتفاقی که افتاده بود، شگفت‌زده شدم. توی یخچال قابلمه‌ای بود...
 
کتاب‌ «نیمه پنهان ماه» - کراپ‌شده

 

به گزارش شهدای ایران به نقل ازمشرق،سی‌امین جلد از مجموعه نیمه پنهان ماه، شوشتری به روایت همسر است که توسط مریم عرفانیان نوشته و در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.

سردار نورعلی شوشتری ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۲۷ در خانواده‌ای دهقان از ترک‌زبانان در روستای ینگجه، بخش سرولایت، نیشابور متولد شد. وی پس از آغاز انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به عضویت این نهاد مقدس درآمد. در طول سال‌های دفاع مقدس شهید شوشتری اغلب در جبههٔ خوزستان بود و در عملیات‌های سپاه پاسداران در جنوب حضور فعال داشت. وی که افتخار همرزمی شهیدان بزرگواری همچون شهید باکری و شهید برونسی را در کارنامه زرین خود دارد فرماندهی لشکر ۵ قرارگاه نجف و قرارگاه حمزه، همچنین جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران را بر عهده داشت.

قابلمه مشکوک در یخچال خانه فرمانده سپاه!

شهید شوشتری در تاریخ ۲۶ مهر ۱۳۸۸ در همایشی به نام «وحدت اقوام و مذاهب سیستان و بلوچستان» که با شرکت عشایر بلوچ در منطقه پیشین جریان داشت، در انفجاری انتحاری که توسط گروهک تروریستی جنبش مقاومت ملی ایران (جیش العدل) به همراه برخی از فرماندهان سپاه پاسداران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است که برایتان برگزیده‌ایم...

بعد از این که دخترم را به مدرسه بردم، همراه بچه‌ها رفتم خانه یکی از دوستان به نام قره‌باغی. به خانم قره‌باغی گفتم بهتره خونه نرم...

او با تعجب پرسید: برای چی؟

_ مهمون خونه‌مون میاد، هیچ پولی هم نداریم، نه کوپنی و نه حتی دانه‌ای برنج...

_ پس همین جا بمونید.

ظهر بچه‌ها را به خانم قره باغی سپردم و رفتم تا مهناز را از مدرسه بردارم. همراه دخترم از سر کوچه خانه‌مان که مسیر همیشگی بود گذشتیم. جلوی کوچه ما یک مغازه کبابی بود؛ مغازه‌دار که مردی انقلابی بود و اکثر وقتها هوای خانه‌مان را داشت با دیدن من و مهناز سرش را از مغازه بیرون آورد و گفت: «میهمانهایتان از صبح دست روی زنگ گذاشتن و برنمیدارن؛ هرچه گفتم اینها خونه نیستن، گوش‌شان بدهکار نبود.»

قابلمه مشکوک در یخچال خانه فرمانده سپاه!

توی کوچه را نگاه کردم و با تعجب دیدم میهمان‌ها هنوز منتظرند! خانم یکی از آنها در حالی که بچه کوچکی بغل گرفته بود، توی آن هوای گرم میان کوچه نشسته بود. تا مرا دید گفت: «شوهرم گفته بود که شنبه می‌آییم.»

گفتم: «ببخشید امروز جایی دعوت بودیم؛ حالا در رو باز می‌کنم تا برید توی خانه. من هم میرم و بچه‌ها رو برمی‌دارم و برمی‌گردم.» او بلافاصله گفت: «نه دیگه مزاحم نمی‌شیم.»

بالأخره، وقتی اصرار مرا دیدند به خانه رفتند. من هم رفتم تا بچه‌ها را بیاورم اما توی راه با خودم کلنجار می‌رفتم که خدایا، حالا برای اینها چی بذارم بخورند؟

خانه که رسیدم با ناامیدی رفتم سراغ یخچال تا ببینم از ماست پوستی که مدتها پیش از روستا آورده بودم چیزی باقی مانده یا نه! با دیدن اتفاقی که افتاده بود، شگفت‌زده شدم. توی یخچال قابلمه‌ای پر از برنج پخته به چشم می‌خورد. در حالی که هیچ برنج یا روغنی توی خانه نداشتیم! در دل گفتم یعنی چه کسی خانه آمده؟ شاید کار کبابی روبه‌روی کوچه‌مان هست یا شاید هم کار خانم قره‌باغی است ... ولی آنها که کلید نداشتند. همه درها بسته بود و نورعلی هم که برنگشته بود.

توی همین فکرها دل به دریا زدم و سفره‌ای پهن کردم و برای میهمان‌ها همان برنج بدون خورشت را گرم کردم تا بخورند. آنها بعد از خوردن غذا رفتند دادگاه تا به کارهایشان رسیدگی کنند. تنها که شدم نماز شکر خواندم و دست به دعا برداشتم. در دل گفتم خدایا شکرت از جایی رساندی که فکرش را هم نمی‌کردم. همان طور که از اولین اعزام نورعلی دلم را به حضرت زینب (س) پیوند زده بودم، مشکلاتم یکی‌یکی حل می‌شد. بعدها هم هیچ وقت نفهمیدم آن غذا از کجا رسیده بود؟ هیچ کس هم دنبال قابلمه خالی از برنج نیامد! ولی در دل همیشه از کسی که کمکم کرده بود تشکر می‌کردم.

*مجروحیت

با سفارش نورعلی مدتی به خانه برادرم در قوچان رفتیم. یکی از همرزم‌هایش که آمده بود مرخصی خبر آورد نورعلی در عملیات رمضان مجروح شده است. (این عملیات در تاریخ بیست و دوم تیرماه تا هفتم مردادماه ۱۳۶۱، در پنج مرحله و در محور شرق بصره به صورت گسترده با فرماندهی مشترک سپاه و ارتش انجام شد.) نگران به محل خدمتش تلفن کردم و پرسیدم: شما مجروح شدی؟ گفت: هرکس هر چیزی میگه قبول نکن... با شنیدن صدایش از نگرانی درآمدم.

چند روز بعد دوباره تلفن کرد و با صدایی که لرزش داشت گفت دارم برمی گردم. دلم هری ریخت. پایین همیشه آمدنش مدتها طول می‌کشید؛ فکر کردم این دفعه چقدر زود برمی‌گردد؟ چرا صدایش می لرزید؟ بلافاصله پرسیدم: صدات چرا اینطور شده؟ حالت خوب نیس؟ زود گفت میام قوچان، گوشی رو بده به برادرت. گوشی را به حشمت الله دادم در تمام مدت گفتگوی آنها دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. به بتول گفتم فکر کنم داداشت مجروح شده.

قابلمه مشکوک در یخچال خانه فرمانده سپاه!

_ از کجا فهمیدی؟

_ از صداش که می لرزید حدس می زنم اصلا هیچ وقت به این زودی برنمی‌گرده.

_ چی شده؟

برادرم که گوشی را گذاشت فقط گفت: «قراره بیاد قوچان.» شب توی خیاط نشسته بودیم که با شنیدن صدای نورعلی از بیرون خانه همراه بچه‌ها به استقبالش رفتم. از ماشین که پیاده شد، سر تا پایش را دقیق نگاه کردم. شلوار کردی به پا داشت. فکر کردم سالم است؛ ولی لنگان لنگان تا توی خانه آمد. مهناز پرسید: «آقاجون! چرا این طوری راه می‌رید؟ نورعلی با لبخند جواب داد: «هیچی...»

دوباره با دقت بیشتری نگاهش کردم و متوجه شدم پای راستش تا ران، آتل بندی است و خون از گچ کف پایش بیرون زده! تمام تنم سرد شد. فهمیدم وقتی خواسته از ماشین بیرون بیاید، عصای زیر بغلش را برنداشته تا ناگهانی موضوع را نفهمیم و شوکه نشویم. با پای گچ گرفته چند قدمی راه رفته بود و همین مسئله باعث شد بخیه‌های زخم کف پایش باز شود و خونریزی کند.

برادرم با عجله از خانه بیرون رفت و پرستار آورد. پرستار پای زخمی را شست و شو داد و دوباره پانسمان کرد.

در مدت مجروحیت، نور علی در یکی از بیمارستانهای شمال بستری بود و ما بی خبر بودیم. در مسیر برگشتش از قوچان به خانه برادرم تلفن کرد.

بعدها فهمیدم به برادرم گفته بود آنچه‌ها رو آماده کن تا یک دفعه از مجروحینت شوکه نشوند. اما حشمت‌الله در این باره هیچی به ما نگفت. بعدها خودش می‌گفت: «توی عملیات رمضان پایم روی مین رفت و پرت شدم. اولش چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم دیدم پوتینم نیست و پایم عجیب می‌سوزدا قسمتی از کف پایم جدا شده بود!» چند روزی هم در یکی از بیمارستانهای شمال بستری شده بود و پس از گچ گرفتن پایش دوباره می‌خواسته به جبهه برگردد که همرزمش گفته بود با این وضعیت نمیشه برید منطقه»

برای همین برای بهتر شدن وضعیت جسمانی‌اش مرخصی گرفته بود. فرمانده گردان بود؛ همان بیست روزی که مجبور شد مرخصی بیاید آرام و قرار نداشت. خیلی ناراحت بود و مدام می گفت: «میخوام برگردم منطقه.»

می گفتم: «حالا چرا این قدر عجله داری؟» می‌گفت: «فرمانده وقتی فرمانده‌س که همیشه اول از همه جلو بره و بعد نیروها دنبالش باشن.» از همرزم‌هایش شنیده بودم که او همیشه پیشاپیش نیروهایش است.

با اینکه هنوز پایش توی گچ بود، باز هم رفت جبهه. پای نورعلی هیچ وقت مثل اولش نشد؛ همیشه بی‌حس بود و فقط ظاهر یک پای سالم را داشت. خانه جدید پس از مدتها سکونتمان در آن خانه دیگر یقین پیدا کردیم که باید از آنجا برویم؛ چون صاحب‌خانه به خودم گفته بود: کاری کنید تا حاج‌آقا یکی از آشنایانمان رو از زندان آزاد کنه. وقتی جریان را با نورعلی در میان گذاشتم سری به نفی تکان داد که هیچ کاری نمی‌شود انجام داد؛ اینها از آن منافق‌های سفت و سخت هستند.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار