به گزارش شهدای ایران به نقل ازجوان ،روزی که شهید مختار رجبی تختی برای آخرین بار به جبهه میرفت، صاحب دو دختر خردسال و یک دختر چهار ماهه بود. در ۱۶ مرداد ۱۳۶۲ که مختار به شهادت رسید، ۲۶ سال داشت. پیکرش بیش از ۱۲ سال در خاکهای قلاویزان ماند و نهایتاً در حالی شناسایی شد که عکس سه دخترش را درون جیب یونیفرم رزمندگیاش پیدا کردند. شهید مختار رجبی متولد چهارم اردیبهشت ۱۳۳۶ در روستای تخت از توابع شهرستان بندرعباس بود. پدرش کشاورز و خادم مسجد بود. او در آغوش مادری پاکدامن رشد کرد و بعدها به جمع انقلابیون پیوست. با پیروزی انقلاب، همراه دوستانش پایگاه بسیج روستا را راهاندازی و فعالیتهای فرهنگی و سیاسی خود را در این پایگاه دنبال کرد. با اینکه کشاورز بود، اما بارها به جبهه اعزام شد و نهایتاً در سال ۶۲ در عملیات والفجر ۳ و منطقه قلاویزان به شهادت رسید. در گفتگو با شهربان گردی تختی همسر و راضیه رجبی تختی دختر شهید مروری کوتاه به زندگی و خاطرات این شهید دفاع مقدس میاندازیم.
همسر شهید
شهید یا اسیر!
ما اهل روستای تخت شهرستان بندرعباس هستیم. خانواده ما مذهبی و اهل منبر و مسجد بودند. پدرم مداح و پدرشوهرم خادم مسجد بود. با شهید نسبت فامیلی داشتیم. سال ۵۵ ازدواج کردیم و سه دختر حاصل زندگیام با اوست. هفت سال زیر یک سقف با مختار زندگی کردم. اخلاق و رفتارش خیلی خوب بود. از همان شروع زندگی مشترکمان میدیدم که همسرم در پی فعالیتهای انقلابی است و با رژیم شاه مبارزه میکند. همیشه به مسجد میرفت و پای منبر علما مینشست. از روحانیون برای سخنرانی و آگاهسازی مردم دعوت میکرد. سال ۵۹ و ۶۰ به عنوان بسیجی نمونه انتخاب شد. وقتی جنگ شروع شد به جبهه رفت. چند بار اعزام شد. برای آخرین بار که به جبهه میرفت دختر آخرم چهارماهه بود. مختار رفت و دیگر نیامد. بیش از ۱۲ سال مفقودالاثر بود. من مانده بودم با سه بچه کوچک. فرزند اولم چهارساله، دومی دو ساله و آخری چهارماهه بود.
خداحافظی با ۳ فرزند
در آخرین وداعمان گفتم نرو. من بچه کوچک دارم. یکی از بچهها مریض است. در جواب گفت مگر امام حسین (ع) فرزند نداشت که برای اسلام جانش را فدا کرد. شما با دیگر مردم این کشور چه فرقی دارید؟ خیلی از رزمندگان همسر و فرزند دارند، خون ما که از بقیه رنگینتر نیست. همسرم یکی از پایهگذاران پایگاه بسیج روستای ما بود و جان دادن برای انقلاب و اسلام با خونش عجین شده بود. به من گفت فکر نکن فقط تو بچه داری، وظیفه هر فردی است که از وطنش دفاع کند. نهایتاً گفت تو و بچهها را به خدا میسپارم. نگران بودم، با سه بچه دست تنها میماندم، اما وقتی تصمیمش را برای رفتن به جبهه دیدم گفتم برو به امید خدا.
روزهای سخت انتظار
همسنگرهایش میگفتند مختار آرپیجیزن بود و در خط مقدم با دشمن میجنگید. وقتی مفقود شد و خبری از او نشد، گفتیم لابد به اسارت درآمده است. سال ۶۹ آزادگان آمدند و من همه جا دنبال همسرم گشتم. هر اسیری که اهل شهر ما بود و تازه آزاد شده بود سراغش میرفتم و عکس و مشخصات همسرم را میدادم تا شناسایی کنند، اما هیچ کدام خبری از او نداشتند. ناامید شده بودم. آزادگان میگفتند او را در اسارت ندیدهاند. از صلیب سرخ پیگیر شدم. پیش هرکس که فکرش را میکردم نشانی از همسرم دارد، رفتم. بچهها سراغ پدرشان را میگرفتند. روزهای سختی بود. میگفتم پدرتان میآید، اما گریه میکردند و پدرشان را میخواستند.
خاک غریب قلاویزان
گاهی برادرم از ما دلجویی یا پدرشوهرم به بچهها رسیدگی میکرد. سالهایی که نمیدانستم همسرم شهید است یا اسیر، با گرفتاری زیاد هزینه زندگی را تأمین میکردم. کار میکردم تا بچهها را بزرگ کنم. بنیاد شهید حقوق کمی میداد که کفاف زندگی ما را نمیداد. هیچ حمایت مالی از اطرافیانم نداشتم. بالاخره با هرسختی که بود بچهها بزرگ شدند و از سه فرزندم دو دخترم معلم شدند.
از سال ۶۲ تا سال ۱۳۷۴ خبری از همسرم نبود! مختار در منطقه قلاویزان از سوی دشمن شهید شده بود. سال ۷۴ دوستانش در گروه تفحص، عکس مختار و بچهها را که در جیب لباسش مانده بود و همچنین از روی پلاکش شناسایی کردند.
همسرم در آخرین اعزامش برای حضور در دفاع مقدس به شهر مهران اعزام شد و در عملیات والفجر ۳ در منطقه قلاویزان در ۱۶ مرداد ۶۲ در سن ۲۶ سالگی به دست بعثیها به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه ماند و سال ۱۳۷۴ پس از تفحص و شناسایی به روستای تخت آورده شد و در خاک زادگاهش آرام گرفت.
دختر شهید
دفاع از مظلوم
من دختر دوم شهید و متولد سال ۱۳۵۹ هستم. ۲۱ روز بعد از به دنیا آمدن من جنگ شروع شد و پدرم به جبهه رفت. از همان ابتدای جنگ بابا در جبهه بود. ما خیلی او را ندیدیم، ولی طبق گفته دیگران پدرم خیلی یتیم نواز و آدم خوبی بود. برای تأسیس پایگاه بسیج روستا پیشقدم شده بود. آن موقع مردم روستا از آب چاه استفاده میکردند. پدرم برای لولهکشی آب روستا خیلی تلاش کرد. ساختمان بسیج را با کمک مردم درست کرد و از پایهگذاران بسیج روستای تخت بود. نیرو جذب میکرد و در تبلیغات بسیج بسیار فعال بود. یکی از همسایهها تعریف میکرد دورانی که پدرت به مدرسه میرفت، شیر رایگان به دانشآموزان میدادند. پدرت وقتی از مدرسه برمیگشت سهمیهاش را به من میداد و میگفت، چون کسی نیست برای شما شیر بیاورد این سهم شما. خیلی دلسوز مردم بود. اگر میدید جایی حقی ناحق میشود، حتی اگر به ضررش تمام میشد از مظلوم دفاع میکرد.
۱۲ سال انتظار
تا زمانی که اسرا آزاد شدند فکر میکردیم پدرمان زنده است. بیش از ۱۲ سال منتظر بودیم برگردد. میگفتیم اگر شهید نشده است حتماً برمیگردد. به ما نگفتند مفقودالاثر شدن یعنی امکان دارد شهید شده باشد. در عالم بچگی وقتی آزادی اسرا را میدیدیم، میگفتیم پدرمان بر میگردد. وقتی شبیه نام پدرم در رادیو خوانده میشد یا تشابه اسمی بود، امیدوار میشدیم، منتظر بودیم شاید نام پدر را بشنویم و او بیاید، اما این اتفاق نیفتاد و سالها بعد پیکرش بازگشت.
دختر شهید بودن
ما در روستا زندگی میکردیم و صرفاً گاهی بنیاد شهید به ما سرکشی میکرد و اگر چیزی نیاز بود رسیدگی میکرد. دختر شهید بودن سختیهای زیادی داشت. ما سه خواهر بودیم و برادر نداشتیم. انگار آن موقع در روستای ما خیلی مقوله شهید و شهادت برای مردم جا نیفتاده بود که احترام بگذارند یا به بچهها یاد نداده بودند که فلانی بچه شهید است زخم زبان نزنند. الان هم عدهای در جامعه هستند که به خانواده شهدا زخم زبان میزنند و ناراحتشان میکنند.
مثل برخوردی که اوایل با خانواده شهدای مدافع حرم داشتند و باعث ناراحتی و دلخوری آنها میشدند. بچهها به ما میگفتند شما پدر ندارید ما داریم. در عالم بچگی این حرفها آزاردهنده بود. خواهر کوچکم که هنگام شهادت پدرم چهار ماهه بود خیلی اذیت میشد. وقتی میدیدم او اذیت میشود، ناراحت میشدم. مادرم شخصیتی داشت که خیلی از حرفها و ناراحتیها را بیان نمیکرد. هر چیزی که خاطره پدرم را برای ما زنده میکرد مخفی میکرد. شاید فکر میکرد اینطوری بهانه پدر را نمیگیریم یا برای اینکه خواهر کوچکم ناراحت نشود هیچ وقت جلوی ما حرف پدرم را نمیزد.
من همیشه پدرم را اینطور در ذهنم تصور و آرزو میکردم؛ با لباس خاکی رزم و ساکی که با خودش به جبهه برده بود از سرکوچه میآید. بیشتر از ۱۲ سال که منتظر آمدنش بودیم، کنار عکس پدرم میرفتم و میگفتم خدایا! اگر قرار است پدر من بیاید، هرچه زودتر بیاید. اگر قرار است نیاید به ما بگویند شهید شده است و دیگر نمیآید! یعنی اینقدر انتظار سخت بود. وقتی پیکر پدرم را آوردند به آرامش رسیدیم.