به گزارش شهدای ایران به نقل ازجهان ماه رمضان که می شد، هر روز که می گذشت حالت محمد بیشتر عوض می شد. چهره اش نورانی تر تبسمش عمیق تر و نگاهش چنان عمقی پیدا می کرد که گاهی من نمیتوانستم در آنها خیره شوم.
وقتی به شب احیاء و شهادت مولای متقیان نزدیک می شدیم، حاجی دیگر هیچ جا نمی رفت. با هیچکس حتی با من صحبت نمی کرد. در اتاق در بسته می ماند؛ خودش بود و خدایش و انگار خانه پُر می شد از معنویت حاجی.
خیلی دلم می خواست او را ببینم که پشت در بسته چه می کند؛ چه حالی دارد. یک بار کار مهمی پیش آمد. دو دل بودم که به او بگویم یا نه؟ در اتاق را باز کنم یا نکنم؟
بالاخره در را باز کردم و گفتم: «محمد آقا!».
رو به قبله نشسته بود سر جانمازش. مطمئن بودم ساعت ها پیش نمازش را خوانده؛ زیر لب ذکر میگفت و اصلاً مژه نمیزد. نگاهش رو به پنجره باز، به سمت آسمان بود.
باز صدا زدم و کارم را گفتم. نه یک بار، دو سه بار؛ اما او اصلا متوجه حضور من نشد. حتی کمترین تکانی نخورد.
در را بستم از حقارت دنیا گریه ام گرفت. از دست خودم عصبانی بودم. عهد کردم که هرگز به هیچ بهانهای خلوت او را به هم نزنم.
راوی: مهری ایازی(همسر شهید)
کتاب دل دریایی؛ خاطرات شهید محمد گرامی