به گزارش شهدای ایران به نقل ازایسنا، هدف از اجرای عملیات «والفجر ۴» که از تاریخ ۱۳۶۲/۷/۲۷ الی ۱۳۶۲/۸/۳۰به طول انجامید، تصرف دره شیلر بود که در این صورت معابر ورودی عناصر ضدانقلاب از عراق به ایران مسدود میشد.
این عملیات با فرماندهی سپاه و ارتش در دو محور بانه و مریوان انجام شد و درنتیجه آن، اغلب ارتفاعات موردنظر در هر دو محور به تصرف درآمد اما، براثر پاتکهای دشمنروی قلههای کانی مانگا، برخی از قلههای آن ارتفاع دستبهدست شد و در نهایت در اشغال دشمن باقی ماند.
این عملیات با نتایجی همچون آزادسازی، تصرف منطقه وسیع دشت شیلر و در نتیجه انسداد تعدادی دیگر از معابر مهم تردد ضدانقلاب و نیز اشراف خودی بر شهر پنجوین و چندین روستای عراق پایان یافت.
شوخی فرماندهان با یکدیگر
سردار جانباز؛ کریم نصر اصفهانی؛ فرمانده تیپ قمر بنیهاشم (ع) در دوران دفاع مقدس در کتاب تاریخ شفاهی خود روایت میکند: مأموریت یگانها برای مرحله سوم عملیات مشخص شد. مسئولیت ارتفاعات لَری بر عهده بچههای لشکر ۸ نجف اشرف به فرماندهی احمد کاظمی بود.
مأموریت ما در کنار لشکر ۳۱ عاشورا در جناح راست عملیات بود و باید چوارتر به ماووت را آزاد میکردیم. مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا بود و برادرش حمید باکری قائممقام لشکر و با اینکه در عملیاتهای قبلی هم حضور داشت، ما او را کمتر میدیدیم و در این عملیات، ارتباط بیشتر و نزدیکتری با هم داشتیم.
همراه مهدی باکری، حسین خرازی، احمد کاظمی، بقیه دوستان بهغیراز منطقه خودمان برای شناسایی به ارتفاعات کلهقندی رفتیم. آنجا محور عملیاتی لشکر محمد رسولالله (ص) به فرماندهی ابراهیم همت بود.
در مسیر بازگشت، عباس کریمی، فرمانده اطلاعات لشکرشان را دیدم که از سیستان و بلوچستان با هم دوستی نزدیک داشتیم. بعد از شناسایی حدود مغرب بود که به ما خبر دادند خودمان را برای جلسه اضطراری به قرارگاه برسانیم. من بودم و حسین خرازی و احمد کاظمی.
از ارتفاعات لری سوار یک وانت شدیم و حرکت کردیم. مسیر طولانی بود و باید هر نیم ساعت، یکی از ما رانندگی میکرد. با اینکه چند شب پشت سر هم عملیات داشتیم و خسته بودم، اول من نشستم و بعد از نیم ساعت زدم کنار و گفتم: احمد، تو بیا بشین پشت فرمون.
احمد گفت: من خستهم. تا حسین پشت فرمون نشینه، من نمیشینم. حسین خرازی هم خسته بود و هیچی نمیگفت. چون به حسین علاقه زیادی داشتم، گفتم: خودم میشینم بهجای حسین. نیم ساعت بعد به احمد کاظمی گفتم: نوبت توست، بیا بنشین. گفت: حسین که رانندگی نکرد تا او رانندگی نکنه من نمیشینم.
چارهای نداشتم و بدون حرفی نیم ساعت دیگر را خودم رانندگی کردم و آن دو نفر خوابیدند تا به سنگر فرماندهی رسیدیم. وقتی ماشین را متوقف کردم، حسین را بیدار کردم. دیدم احمد هم چشمهایش را باز کرد و گفت: منم بیدارم. با خنده گفتم: بی انصافا! اگه شما خسته هستین، خب منم خستهام.
هر سه خندیدیم و برای جلسه رفتیم. رحیم صفوی، محسن رضایی و غلامعلی رشید در قرارگاه منتظر بودند و آنجا ما را برای مرحله سوم عملیات توجیه کردند. جلسه تا ساعت سه صبح طول کشید.
در این مرحله از عملیات، باید ارتفاعات شیخ گز نشین، شاخ تاجر و کانیمانگا را میگرفتیم. ما سمت راست عمل میکردیم، لشکر عاشورا به فرماندهی مهدی باکری، سمت چپ ما و در ادامه، لشکر نجف اشرف و لشکر محمد رسولالله (ص) هم به ما الحاق میشدند.
ما در مرحله سوم، سه گردان را وارد عمل کردیم. من فرماندهان گردانها را بیسیمی معرفی کردم. سنگر ما روی ارتفاعات لری بود. از آنجا گردانها را حرکت دادیم تا جاده عقبه که همان چوارتر بود، باز شود.
وسعت منطقه زیاد بود و تا چشم کار میکرد، پوشیده از زمینهای کشاورزی بود. حدود ساعت ۱۲ شب بود که رمز عملیات گفته شد. بچهها با قدرت حرکت کردند و درگیری شدیدی به وجود آمد. من بیشتر باید عملکرد یگانمان را با مهدی باکری هماهنگ میکردم.
تنها مشکلی که با بچههای لشکر ۳۱ عاشورا داشتیم، این بود که آنها آذری صحبت میکردند و وقتی پشت بیسیم حرف میزدند، ما نمیفهمیدیم خط روی خط افتاده و دشمن هستند یا دوست و از آنها میخواستیم فارسی صحبت کنند.
حدود ۱۰ دقیقه با فارسی صحبت کردن در تماس بودیم و دوباره برمیگشتند به تنظیمات کارخانه و شروع میکردند به آذری گزارش دادن.
دردسر زبان ترکی!
این موضوع چندین بار تکرار شد و من هم مرتب دست به دامان مهدی میشدم که یک کاری بکند. مهدی باکری با اینکه به دلیل وضعیت منطقه آشفته بود، به شوخی میگفت: بچههای من اگه ترکی صحبت نکنن، اصلاً نمیتونن راه برن؛ پس این درخواست رو از من نکنین. البته تقصیری هم نداشتند؛ چون من هم هر کاری بکنم نمیتوانم لهجه اصفهانیام را پنهان کنم، چه برسد به آنها که کلاً زبانشان فرق داشت.
با غرولند بچهها پشت بیسیم بالاخره هر طوری بود با همکاری بچههای مهدی باکری، ارتفاعات را گرفتیم و غنائم زیادی از دشمن به دست آوردیم. لشکر امام حسین (ع) هم بعد از اینکه ما منطقه را گرفتیم، از ارتفاعات کانیمانگا از پشت دشمن وارد شدند.
صبح که شد، به قرارگاه رفتم. بحث جادهکشی در دل کوه بود. در وضعیت عادی، این کار ششماهه هم حل نمیشد؛ ولی مسئولان قرارگاه حسابی پایکار ایستاده بودند.
حسین خرازی که فرمانده یک لشکر بود، خودش جلوی بولدوزر ایستاده بود و میگفت؛ بچههای مهندسی چهکار کنند تا کار بهسرعت و قدرت پیش برود و جادهای مطمئن داشته باشیم تا پشتیبانیها از انتقال نیرو، تجهیزات مهندسی برای سنگر سازی، مهمات و تانک و نفربر تا غذا و آذوقه صورت بگیرد.
بعد از رفتن به قرارگاه و دیدن حسین خرازی، باید برمیگشتم پیش بچهها. آتش شدیدی منطقه را فراگرفته بود. من و بیسیمچی سریع زیر یک پل، جانپناه گرفتیم. ده دقیقهای منتظر شدیم. دیدیم آتش همچنان میبارد و فایده ندارد آنجا بمانیم.
آمدیم بیرون و با سرعت در زیر آتش، خودمان را به بچهها رساندیم. آنجا دیدم دو نفر از بچههای گردان که بهشدت مجروح شده بودند، درحالیکه یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، مظلومانه و با لبخندی که بر لبشان خشک شده بود، شهید شدهاند. بدنم از دیدن آن صحنه زیبا و در عین حال غمانگیز به لرزه افتاده بود و چشمانم از اشک پر و خالی میشدند. گویی صحنههای کربلا که برایمان تعریف کرده بودند، تداعی میشد.
با اینکه ما با سلاحهای شیمیایی هنوز آشنا نبودیم، صدامیان در عملیات والفجر ۴ علیه ما از سلاحهای شیمیایی استفاده کردند و من این موضوع را در عملیات والفجر ۸ متوجه شدم، وقتی یکی از پزشکان را دیدم که میگفت آسیبهای شیمیاییاش را از والفجر ۴ به خودش به همراه دارد.
ترک منطقه بدون دوستان شهید
ما به نود درصد اهدافمان رسیدیم و تلفات و خسارتهای زیادی به دشمن وارد کردیم و از این نظر، احساس رضایت میکردیم؛ اما اینجا روزهای زیادی را در کنار دوستانمان گذراندیم و با آنها خاطره ساختیم و حالا باید منطقه را ترک میکردیم و آن را در اختیار پدافند سپاه و ارتش قرار میدادیم، آنهم بدون یاران شفیقی که با هم آمده بودیم؛ یحیی درویشی، سعید مغرور، مرتضی گنجی، علیرضاییان و مجید تاجمیر ریاحی از بچههای اطلاعات، حاج علیمحمد ضیایی، فرمانده گروهانمان و محسن کاظمی، فرمانده محور بهداری که با ما آمدند و بدون ما پر کشیدند.
تنها تیپ قمر بنیهاشم (ع) شهید نداد. لشکر امام حسین (ع) هم داغدار بچههایش بود؛ ازجمله احمد خسروی؛ فرمانده گردان امیرالمؤمنین (ع). خزان غمانگیزی بود و همانند برگها که از درختان جدا میشدند، ما تکههایی از قلبمان را در منطقه جا گذاشتیم و با دلی آکنده از اندوه، اما راضی به رضای خدا، منطقه را ترک کردیم و به مقرمان در پادگان ۲۸ سنندج برگشتیم.
منبع:
مساح، مرتضی، به اروند رسیدیم (جلد دوم)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۵۲، ۵۳، ۵۴، ۵۵، ۵۶