شهدای ایران shohadayeiran.com

بچه‌های تفحص با بازخوانی نقشه منطقه عملیاتی بیت‌المقدس و محل شهادت شهید و نمونه‌ای که از DNA گرفتند، اطمینان دادند که پیکر متعلق به پسرم حسین است. تمام شک‌ها و تردید‌ها به یقین تبدیل شد و همه خانواده برای زیارت قبرش عازم تهران شدیم. بعد از ۲۴ سال دیدار‌ها تازه شد. سنگ مزار پسرم که عنوان شهید گمنام داشت تغییر کرد و نام و نشان خودش بر آن حک شد

به گزارش شهدای ایران به نقل از جوان ماجرای شهید حمید عرب‌نژاد را که از دوستان کرمانی‌ام می‌شنوم، مشتاق می‌شوم از نزدیک با پدر و مادر شهید دیدار کنم؛ شهیدی که بعد از سال‌ها مفقود‌الاثری نشان مزارش را به خانواده نشان می‌دهد و آن‌ها را از چشم انتظاری درمی‌آورد. شهیدحمید (حسین) عرب‌نژاد در ۳ خرداد سال ۱۳۶۱ در خرمشهر، منطقه عملیاتی الی‌بیت‌المقدس به شهادت می‌رسد و همانطور که دوست داشت، مفقودالاثر می‌شود. پدر شهید می‌گوید: وقتی خبر شهادتش آمد و نشانی از پیکر نبود، یاد آن چند خط وصیتش افتادم که در نامه‌ای برایمان نوشته بود: «اگر می‌خواهی مشهور شوی، گمنام باش و اگر می‌خواهی گمنام باشی، مشهور شو و من دوست دارم مشهور شوم.» سال ۸۵ پیکر شهید تفحص می‌شود و به عنوان شهید گمنام در تهران، میدان شهدا، مسجد فائق به خاک سپرده می‌شود و همان شب شهید در خواب یکی از هم محلی‌هایش می‌رود و نشان مزارش را می‌دهد. شهید از او می‌خواهد نشانی مزارش را به خانواده‌اش بدهد و این می‌شود آغاز روایتی خواندنی از شناسایی شهیدحسین عرب‌نژاد از زبان پدرش اکبر عرب‌نژاد.

 ماجرای ۲ اسم‌شدن شهید
 همراه خادمان شهدای کرمان به خانه‌شان می‌روم. قرار ما منزل خواهر شهید می‌شود. خانه‌ای که این روز‌ها میزبان مادر و پدر شهید عرب‌نژاد است. به خانه می‌رسم، در خانه که باز می‌شود، چشمم به مادر و پدر شهید می‌افتد، چهره‌هایشان پر از مهربانی و معصومیت است. همان ابتدا قاب عکس شهید روی دیوار خانه معرف شهید خانه می‌شود؛ شهید حمید (حسین) عرب‌نژاد. شهادت سوم خرداد ۱۳۶۱. کنار پدر و مادر می‌نشینم. بین‌شان صحبت کوتاهی می‌شود و پدر مسئولیت روایت از شهید را بر عهده می‌گیرد. او می‌گوید: «پسرم در اول تیرسال ۱۳۴۵ در خانوک کرمان متولد شد. نام او را حمید گذاشتم، اما در خانه «حسین» صدایش می‌کردیم. ماجرای دو اسم شدن او هم برای این بود که سه سال قبل از تولدش، پسری داشتم به نام حمید؛ حمید کوچولوی من یک‌سال بیشتر عمر نکرد و از دنیا رفت. سه سال بعد وقتی خدا پسر دیگری به ما داد، نامش را حسین گذاشتیم، اما برایش شناسنامه نگرفتیم و از همان شناسنامه برادر فوت شده‌اش «حمید» استفاده کردیم. به همین دلیل نامش در شناسنامه «حمید» و تاریخ تولدش ۱۳۴۲ ثبت شد. حسین من، سومین فرزند خانواده بود و در حالی که ۱۵ سال و ۱۱ ماه داشت به شهادت رسید.»

 شعار‌های انقلابی و خط زیبای حسین
پدر شهید می‌گوید: «حسین علاقه زیادی به قرآن خواندن داشت. از این‌رو پیش از رفتن به مدرسه، قرآن خواندن را در مکتب‌خانه یاد گرفت. او دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدارس خانوک سپری کرد. در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامی با اینکه سن زیادی نداشت و نوجوان ۱۱ - ۱۲ساله‌ای بیش نبود، همراه بسیاری از دوستان انقلابی‌اش و مردم در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. خاطرات زیادی برای ما از آن روز‌ها رقم خورد. حسین خط زیبایی داشت. آبان سال ۵۷، علیه رژیم پهلوی بر در و دیوار خانوک شعار می‌نوشت. مأموران ساواک که این موضوع را فهمیده بودند، دنبالش می‌گشتند. حسین که از دست آن‌ها فراری بود، بین کرمان، زرند و خانوک در تردد بود. با پیروزی انقلاب از شر مأموران ساواک نجات یافت. خوب به یاد دارم سال ۵۷ بود و چیزی به انقلاب نمانده بود. یک روز تعدادی از مأموران پاسگاه ریگ‌آباد (اسلام‌آباد) با یک جیپ به خانوک آمدند تا با پیداکردن اعلامیه‌ها و عکس‌های امام انقلابیون را دستگیر کنند. زمانی که کنار خانه یکی از اهالی ایستاده بودند تا منزلش را تفتیش کنند، حسین ـ که آن زمان بچه بود ـ سرش را داخل ماشین کرد و بی‌مقدمه با صدای بلند فریاد زد: بگو مرگ بر شاه. مأموران پاسگاه که می‌دانستند دیگر در دل مردم جایی برای شاه و حکومتش وجود ندارد، چیزی نگفتند و به لبخندی تلخ بسنده کردند. حسین به رغم سن کمش، قدرت، شجاعت و جسارت خوبی داشت.»

 حالا وقت جنگ است!
پدر می‌گوید: «حسین وقتی مقطع راهنمایی را با موفقیت سپری کرد، راهی کرمان شد تا مقطع دبیرستان را در رشته ادبیات بگذراند، اما دو سال بیشتر درس نخوانده بود که با آغاز جنگ تحمیلی درس، مشق و مدرسه را به خاطر حضور در جبهه رها کرد. حسین ۱۵سال داشت، اما خیلی زود بزرگ شد و بعد از گذراندن دوره آموزشی، روانه جبهه شد. 
ابتدای اعزامش مخالفت کردم و از او خواستم بماند و به او گفتم تو هنوز سن و سالی نداری، بمان و درست را بخوان و بعد از پایان تحصیلاتت برو! حسین رو به من کرد و گفت پدرجان! تا وقتی که در کشور جنگ است من نمی‌توانم با آرامش به مدرسه بروم. حالا وقت جنگ است و من وظیفه دارم که بروم. به شما قول می‌دهم که بعد از جنگ درسم را ادامه بدهم. اگر مملکت ما سر پا باشد درس خواندن ما فایده دارد، اما اگر کشورمان به دست بیگانگان بیفتد درس هیچ سودی برایمان ندارد.»

 می‌خواهی مشهور شوی، گمنام باش
دست‌هایش را روی هم می‌گذارد و نگاهی به قاب عکس شهید می‌کند، گویی تورق خاطرات دردانه‌اش هوای دلش را بغض‌آلود کرده است. پدر شهید می‌گوید: «او دو بار به عنوان بسیجی روانه جبهه شد. حسین خیلی شجاع بود، اینطور نبود که تندتند به مرخصی بیاید، مرخصی آمدن‌هایش همه به خاطر درمان بود. سال ۱۳۶۰ چند ماهی بعد از اولین اعزامش بعد از شرکت در عملیات حصر آبادان به مرخصی آمد، در حالی که شانه‌ها و یکی از پاهایش باندپیچی شده بود، حرفی از مجروحیت نزد.»
آرزویش این بود که وارد سپاه شود و آن لباس سبز پاسداری را به تن کند. بار‌ها به این منظور به سپاه مراجعه کرد، اما، چون سنش کم بود او را نمی‌پذیرفتند. زمانی که امام در یکی از سخنرانی‌هایش فرمود: «ای کاش من هم پاسدار بودم» حسین با خط زیبایی که داشت این جمله را بر در و دیوار نوشت، اما نهایتاً وارد سپاه کرمان شد و در سومین اعزامش پاسدار بود. آخرین خداحافظی‌اش را به یاد می‌آورم. ساکش را بسته و آماده حرکت بود. انگار همه ما می‌دانستیم که این آخرین سفر اوست، موقع رفتن یک جمله گفت، گویا همه حرفش را در همان یک جمله برای ما بیان کرد. گفت پدر! من می‌روم تا دنباله‌روی حمید‌ها باشم. ما می‌دانستیم که او عاشق شهادت است، اما گمنامی را دوست داشت. همیشه به مادرش می‌گفت دوست دارم گمنام شهید شوم. وقتی خبر شهادتش آمد و نشانی از پیکرش نبود، یاد آن چند خط وصیتش افتادم که در نامه‌ای برایمان نوشته بود: «اگر می‌خواهی مشهور شوی، گمنام باش و اگر می‌خواهی گمنام باشی، مشهور شو و من دوست دارم مشهور شوم.»
پسرم حسین در سومین روز از خرداد ۱۳۶۱، در اولین روز آغاز عملیات الی‌بیت‌المقدس، در حالی که به عنوان آر. پی. جی زن در عملیات شرکت کرده بود، مفقودالاثر شد. پیکرش بعد از ۲۴ سال تفحص و در سالروز شهادت حضرت علی «ع» به عنوان شهید گمنام بر دوش مردم روزه‌دار تهران تشییع و در خیابان ایران محله پامنار مسجد فائق به خاک سپرده شد. 

 خوابی که تعبیر شد
پدر شهید درباره ماجرای شناسایی شهید در مسجد فائق می‌گوید: «پسرم همان شب تدفینش به اذن خدا و خواست خودش نشانی مزارش را به ما داد. او در خواب آقا یدالله یزدی‌زاده اهل کاظم‌آباد از ایشان خواسته بود نشانی مزارش را به ما اطلاع دهد. کاظم‌آباد حدود ۱۵ الی ۲۰ کیلومتر با خانوک فاصله دارد. ایشان روز بعد از دفن با موتورسیکلت به اتفاق همسرش به خانوک آمدند و بعد از کلی سؤال و جواب و پیگیری از این و آن با دایی شهید برخورد کرده و بعد با من روبه‌رو شد و ما را از محل تدفین پسرم مطلع کرد.»

 دیدار‌هایی که تازه شد
پدر شهید در ادامه می‌گوید: «او خودش را به من رساند و جریان را برایم تعریف کرد. حرفش را باور نکردم. او گفت پسر شما روز شهادت حضرت علی (ع) در تهران دفن شده، حاضرم خودم شما را به آنجا ببرم و قبرش را نشان‌تان بدهم، او نفر سوم است، از هر طرف که حساب کنید، قبرش سومین قبر است.
از آن‌ها خواستم به خانه‌ام بیایند. با هم راهی خانه شدیم. آنجا پنج قاب عکس جلویش گذاشتم و پرسیدم خواب کدام یک از این‌ها را دیده‌ای؟ نگاهی به عکس‌ها انداخت و گفت ببخشید حاج‌آقا! انگار ما اشتباهی آمده‌ایم، شهیدی که من در خواب دیدم، هیچ یک از این‌ها نیست، چون عکسش داخل این عکس‌ها نیست. 
گفتم مطمئنی؟ گفت بله از جایم بلند شدم و به سمت یکی از اتاق‌ها رفتم. وقتی از اتاق بیرون آمدم، دو قاب عکس در دستم بود. به محض اینکه نگاهش به عکس‌ها افتاد، گفت حاج‌آقا! شهیدی که من در خواب دیدم، عکسش در دست راست شماست. آنجا مطمئن شدم که او نشانی حسین را دارد. گفتم ما ۲۴سال چشم انتظاری کشیده‌ایم. بعد از آن پیگیری کردیم. بچه‌های تفحص با بازخوانی نقشه منطقه عملیاتی بیت‌المقدس و محل شهادت شهید و نمونه‌ای که از DNA گرفتند، اطمینان دادند که پیکر متعلق به پسرم حسین است. تمام شک‌ها و تردید‌ها به یقین تبدیل شد و همه خانواده برای زیارت قبرش عازم تهران شدیم. بعد از ۲۴ سال دیدار‌ها تازه شد. سنگ مزار پسرم که عنوان شهید گمنام داشت، تغییر کرد و نام و نشان خودش بر آن حک شد.»

 من حسین عرب‌نژاد، بچه خانوکم
آقا یدالله یزدی‌زاده، ماجرای خواب شهید را اینطور برای ما روایت می‌کند: «داشتم مراسم تشییع پیکر شهدا را از تلویزیون تماشا می‌کردم، چشمم به زیرنویس افتاد که نوشته بود، امروز به مناسبت شهادت حضرت‌علی (ع) پنج شهید گمنام در تهران بر دوش مردم روزه‌دار، تشییع و در مسجد فائق محله پامنار به خاک سپرده شدند. با دیدن تابوت‌های شهدا روی دستان مردم حالم دگرگون شد. با چشمانی پر از اشک گفتم خوش به سعادت این شهدا که بر دوش مردم روزه‌دار تشییع شدند. کاش من هم در این مراسم و در جمع این مردم بودم. به حال غبطه به خواب رفتم، در عالم خواب همان مراسم تشییع را با شکوهی افزون‌تر دیدم، در حالی که خودم نیز در جمع عزاداران بودم. دوش به دوش مردم شهدا را تشییع کردیم تا اینکه به محوطه‌ای رسیدیم که اطرافش را سیم خاردار کشیده بودند. تابوت پنج شهید را یک طرف سیم‌ها گذاشتند و ما در طرف دیگر سیم‌ها ایستادیم تا شاهد خاکسپاری شهدا باشیم. در همین حین یک نفر که لباس سبز پاسداری بر تنش داشت، مرا صدا زد و گفت شما باید یکی از شهدا را به خاک بسپارید. با تعجب گفتم من؟! گفت بله. 
به سمت تابوت‌های شهدا رفتم و ناخودآگاه کنار سومین تابوت نشستم و گفتم من این شهید را به خاک می‌سپارم. در عالم خواب دقیقاً می‌دانستم که این شهدا گمنامند و چندین سال از شهادت‌شان می‌گذرد. 
در تابوت را باز کردند. شهید را که داخل کیسه‌ای بود، روی دستم گذاشتند. همان پاسداری که صدایم کرده بود، گفت هر وقت من گفتم، شما داخل قبر برو و شهید را به خاک بسپار. با علامت آن پاسدار، داخل قبر رفتم. جنازه را روی خاک گذاشتم، می‌خواستم بیرون بیایم که ناگهان قبر مثل روز، روشن شد و به اندازه یک اتاق بزرگ درآمد و شهید با بدنی کاملاً سالم بر تختی نشست. ترس تمام وجودم را فرا گرفت، نمی‌دانستم چه باید کنم. یک لحظه به خودم آمدم و گفتم شهیدی که تا همیشه خدا زنده است، ترس ندارد. 
با این حرف بر ترسم غلبه کردم. می‌دانستم شهید گمنام است. خطاب به او گفتم شما مفقودالاثری، گمنامی، خیلی دلم می‌خواهد بدانم بچه کجای این خاکی؟! گفت من برای همین تو را انتخاب کردم تا خودم را معرفی کنم. اگر خودم را معرفی کنم، قول می‌دهی به خانواده‌ام اطلاع دهی و آن‌ها را از نگرانی و چشم انتظاری درآوری؟ در عوض من هم به تو قول می‌دهم که در مشکلات زندگی کمکت کنم و در آن دنیا شفاعتت کنم. گفتم اگر از عهده این کار برآیم، قول می‌دهم. گفت من حسین هستم. حسین عرب نژاد بچه خانوکم. بعضی از اقوامم در زرند زندگی می‌کنند. در عالم خواب دقیقاً می‌دانستم که من در تهران هستم و مراسم خاکسپاری آنجا برگزار شده است. با تعجب گفتم کدام خانوک؟ همان خانوکی که کنار خودمان است؟ خندید و گفت بله، همان خانوک خودمان؛ همان خانوکی که کنار شماست. به خانواده‌ام بگو که من اینجا به خاک سپرده شده‌ام و نفر سوم هستم.»

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار