سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ سلام مش عبده
سلامی به گرمی آغوش رفیقانت که هم اکنون بر دروازه بهشت به استقبالت صف کشیده اند.
مرا نمی شناسی . اما من تو را می شناسم با اینکه حتی یک بار تو را ندیدم.
اصلاً ویژگی شهدا همین است.
بدون اینکه آنها را از نزدیک دیده باشی انگار مهر و محبتشان سالهاست توی دلت ریشه دوانده است.
برای هر شهیدی که می خواهم بنویسم ، اول عکسش را می گذارم روبرویم و زل می زنم به عکس.
پیامک زدم به سید عزیز که اگر عکسی از تو دارد برایم بفرستد و سید گفت که فقط همین عکس هاست که مال یکی دوماه پیش است.
همین عکست را با این پوست سیاه شده و بدن نحیف گذاشتم روبرویم و زل زدم به چشم هایت.
با من حرف بزن مش عبده . حرف بزن .
هرچند حرف هم اگر نزنی من خودم بلدم با عکس حرف بزنم.
تقدیر،چنین هنرمندمان کرده است که با عکس حرف بزنیم.
همین یکی دوماه پیش بود که سید توی وبلاگش از تو نوشت. از دردهایت و از خنده هایت.
و انگار تو یادگرفته بودی که به درد بخندی.
سید نوشته بود که جایی از بدنت بی نصیب از تیر و ترکش نبوده است.
نوشته بود راننده لودر بوده ای توی جبهه.
و با این همه قهرمانی و حماسه آفرینی ، با این همه تیر و ترکش در دست ها و پاها و شکم و سر و گلو و بدنی که زخم خورده از گازهای گزنده شیمیایی است ، در کنج غربت و گمنامی ات ، گذران روزگار می کنی.
مش عبده عزیز
اگر سیدعزیز خبر پروازت را منتشر نکرده بود ، پرزدنت را هم کسی نمی فهمید.
ناراحت نباش مش عبده ، ناراحت نباش.
روزگار این چنین بی وفایمان کرده است.
آنچنان در دنیای فانتزی اطرافمان گم شده ایم ،آنچنان خیره به چلچراغ ها و لوسترهای پرنوریم که سوسو زدن تورا ندیدیم.
چنان درگیر فراموشی شده ایم که یادمان رفته است اگر تو و امثال تو نبودید ، امروز حال و روزمان چه بود.
فراموشی ، مش عبده ، فراموشی.
آنها که سرطان و ایدز و ام اس و هپاتیت را بیماری های خطرناک می دانند ، خبری از بیماری شایع و مسری فراموشی ندارند.
اینکه یادشان برود اگر در خنکای بادهای مصنوعی نفس می کشند ، به بهای این است که هزاران نفر دارند با کپسول اکسیژن یکی در میان و بریده بریده تنفس می کنند.
اینکه یادشان برود اگر شهد هر شیرینی را می چشند، هزاران نفر، لابلای همین کوچه پس کوچه ها روزی ده ها قرص و آمپول کام زندگیشان را تلخ می کند.
اینکه یادشان برود اگر امروز امنیت و آرامش دارند، هزاران نفر امروز با نخاعی که دیگر نخاع بودن را فراموش کرده است ، فقط سرشان تکان می خورد.
تازه اینکه یادشان برود در گلزار شهدای شهرشان چه خبر است پیشکش.
مش عبده عزیز
ناراحت مباش از اینکه کسی سراغت را نگرفت تا رفتی پیش رفیقانت.
آخرعادت کرده ایم به این فراموشی ها. به اینکه همه چیز را با پول بسنجیم.با قدرت. با میز ، با شهرت . . .
مش عبده.
اگر بجای اینکه آن روزها پشت لودر می نشستی ، پشت میز می نشستی ، امروز وضعت به این منوال نبود. به اندازه طول و عرض میزت ، عریض و طویل خاطرخواه داشتی.
اگر آن روز به جای اینکه سنگر بسازی و چشم در چشم دشمن ، خاکریز بالا ببری ، مثل برخی ها پشت ترس و مصلحت سنگر می گرفتی و به غنائم که می رسید ، پنجره را باز می کردی، امروز برای خودت برو و بیایی داشتی.
اگر بجای اینکه مرد میدان باشی ، دنبال نان و عنوان بودی ، امروز در سکوت رسانه ها و روزنامه ها و سردی زمستان دل ها ، سفر نمی کردی.
که در آن صورت اگر انگشتت زخم می شد ، ده آمبولانس به صف بودند تا تو را به بهترین بیمارستان پایتخت برسانند.
و مگر ندیدی خبر «خاله شادونه» را که «مادر» شدنش ، از «کبوتر» شدن تو بیشتر ارزش داشت.
و مگر نمی بینی که مسئولین برای یک پلنگ زخمی چگونه دل می سوزانند ، درحالی که شیرمردهای زخم خورده ای مثل شماها ، پول نفس کشیدنشان را هم خودشان باید بدهند.
دل خون مباش از این شهرنشینان فراموش کار مش عبده.
خب لابد این خبرها مهم تراست.
اگر نسل پلنگ ها منقرض شود ، می دانی چه خاکی بر سرمان می شود؟، اما از شماها که نمونه زیاد دارند.
تو بروی هنوز هستند آدم های نیمه جانی که روز جانباز بتوانند باآنها مصاحبه کنند و به سراغشان بروند و روز جانباز را گرامی بدارند با آنها.
از شماها نمونه زیاد دارند.
تو بروی هنوز بیمارستان ساسان پر است از خسته دل هایی که هنگام ساختن فیلم های تبلیغات انتخاباتی سراغشان بروند و مستندشان را پرو پیمان تر کنند.
برایشان مهم هستید ، به اندازه یک گلدان ، تابلو ، یک میز یا یک تریبون . شاید هم پله . نمی دانم.
شماها که مثل پلنگ نیستید مش عبده که نسلتان منقرض شود.
از شماها نمونه زیاد دارند.
در کنج خانه هایی که تمام هست و نیستشان را پول دکتر دوا کرده اند و حالا حالاها هم زمین گیرند.
از«خاله شادونه» فقط یکی دارند آخر. اگر زبانم لال سر زا می رفت، نمی دانی چه خاکی بر سر ملت می شد. آن موقع ، عمو پورنگ دست خالی چطور این همه بچه را با رقص و آواز سرگرم می کرد.
واقعا اینکه خاله شادونه به سلامت فارغ شد ، از امدادهای غیبی این مملکت بود.
اما اینکه شما بروید ، مگرچه ضرری برای مملکت دارد.
کجای کار لنگ می شود مگر؟
اصلا مگر وجود شما چه سودی دارد برای این مملکت.
شمایی که داروخانه ها را به اندازه یک نفر شلوغ تر کرده اید.
و دم به دم مزاحم قهوه نوشیدن پزشکان محترم کمیسیون های پزشکی بنیاد می شوید.
شمایی که وجودتان جز دردسر برایشان هدیه ای ندارد.
از شماها نمونه زیاد است مش عبده.
دلیل این بی محلی و بی خیال شما بودن هم همین است و خودتان این را خوب می دانید.
پس مش عبده جان
بی خیال این همه که گفتم.
بچسب به لحظه دیدار.
از همان لحظه ای که آن نور سفید را دیدی و احساس کردی تمام دردهایت از بین رفت.
بچسب به لذت همان لحظه.
این تابوت که دارد روی شانه ها می رود را بیخیال.
اینکه روی قبرت بنویسند شهید یا نه را بی خیال.
اینکه با این همه تیر و ترکش توی بدنت ، درصد عاشقی ات را 30 درصد تشخیص داده اند ، بی خیال.
همه اینها را بیخیال.
روزگار سختی گذشت.
این همه ملائکه ای را هم که امده اند به استقبالت بی خیال.
که اگر تو دنبال حور وسایه سار و میوه و شیر و عسل بودی که توی همین دنیا هم از چنین اجناسی کم نبود.
نگاه کن آن بالا را.
آری همانجا را می گویم.
رفیقانت را که از آن بالا برایت دست تکان می دهند.
بگذار مردم این پیکرنحیف و سیاه و رنجور را زیرخاک پنهان کنند.
تو راهی آسمان شو.
راه آسمان را پیمودن که پا نمی خواهد دلاور.
مگر این بال ها را نمی بینی که بر بدنت روییده است.
بال بزن سردار
بال بزن که بهشت اشتیاق تو را دارد.
ما اینجا هوای سلامتی خاله شادونه را داریم.