شهدای ایران: 6 آبان 1401 خبر شهادت آرمان علیوردی، طلبه بسیجی 21 ساله در جریان اغتشاشات در شهرک اکباتان بسیار خبرساز شد؛ موضوعی که با انتشار فیلمهایی از شکنجه این بسیجی توسط اغتشاشگران باعث شد به خبر اول تمام رسانهها تبدیل شود. طلبه جوانی که در شرایط شکنجه وحشیانه اغتشاشگران هم حاضر نشد به امام و رهبر خود فحاشی کند و در نهایت نیز پس از 2 روز بستری در بیمارستان بقیهالله به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
اما امروز در دومین سالگرد شهادت این جوان بسیجی نگاهی انداختیم به کتاب «آرمان عزیز» به قلم مجید محمدولی محصول نشر 27 بعثت که سال 1402 منتشر و وارد بازار نشر شد.
کتاب پیش رو دربرگیرنده ۲۵ روایت از کودکی تا شهادت آرمان علیوردی یکی از شهدای اغتشاشات سال ۱۴۰۱ در تهران است؛ او روز 4 آبان سال 1401 در شهرک اکباتان توسط برخی اغتشاشگران ربوده و پس از شکنجه و ضربوشتم با ضربات سنگ و چاقو، کنار خیابان رها شد. وی پس از انتقال به بیمارستان بقیهالله(عج) بهدلیل شدت خونریزی در روز 6 آبانماه در ۲۱ سالگی به شهادت رسید.
پیش از شروع بدنه اصلی کتاب «آرمان عزیز»، یادداشتی از حسن حسنزاده، فرمانده سپاه محمد رسولالله(ص) تهران همچنین پیشگفتاری از مجید محمدولی، نویسنده کتاب درج شده است.
کتاب با بخش اول «روایت شهادت» شروع میشود که این توضیح پیش از آن درج شده است: «مطالب این بخش از کتاب، بر اساس رؤیت فیلم دوربینهای مداربسته محل شهادت شهید آرمان علیوردی، فیلمهای ضبطشده در تلفنهای همراه متهمان پرونده از صحنههای ضرب و جرح شهید، همچنین اظهارات آنان در جریان بازجوییها و نیز روایت شاهدان میدانی ماجرا به رشته تحریر درآمده که به دلایل امنیتی از ذکر نام آنها خودداری شده است».
۲۵ روایت یا بخش مندرج در این کتاب به این ترتیب هستند: «روایت شهادت (بخش اول)»، «روایت مادر (بخش اول)»، «روایت امیرعباس پارسا»، «روایت حجتالاسلاموالمسلمین ظفر قاسمی»، «روایت محمدحسین روزبهایی»، «روایت سیدناصر موسوی»، «روایت علیرضا باقری»، «روایت مهدی صدری»، «روایت سیدعلی رهنماآذر»، «روایت مهدی دیندار»، «روایت محمدسالار شیدائیان»، «روایت علیرضا خلفی»، «روایت محمدمهدی فروغی»، «روایت مهدی معصومی»، «روایت سعید محمدخان»، «روایت علی هوشیارنصب»، «روایت عارف ابراهیمی و محمدجواد حمیدی»، «روایت محمدحسین معرفت»، «روایت عرفان صنیعیمنش»، «روایت سلمان سپهر»، «روایت احسانالله خائف»، «روایت سیدعلیرضا بیتابیفر»، «روایت مادر (بخش دوم)»، «روایت پدر» و «روایت شهادت (بخش دوم)».
در قسمتی از این کتاب میخوانیم: «دوره اختبار به پایان رسید؛ سنت حوزه حاجآقا مجتهدی این است که پس از پایان دوره اختبار، ورودیهای جدید را به یک اردوی 2 روزه میبرند؛ ما 60 نفر با 2 دستگاه اتوبوس، راهی روستای خوشآب و هوای فشم در بخش لواسانات شدیم، از اتوبوسها پیاده شدیم و به سمت امامزاده عبدالله در روستای لالان، حدود ۲۰ کیلومتری فشم، به راه افتادیم. در مسیر، میگفتیم و میخندیدیم؛ پس از عبور از جاده خاکی، به صحن امامزاده رسیدیم. آنجا برنامههای متنوعی داشتیم که با زیارت بقعه مطهر آغاز شد. بگو و بخند و طرح سوال و بحث، برخی برنامههایمان در این اردو بود. یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار شدیم. نماز صبح را که خواندیم، مربیان گفتند کوهپیمایی یک ساعته انجام میدهیم و بعد به امامزاده بازمیگردیم و صبحانه میخوریم. به سمت کوه راه افتادیم. کوهپیمایی، دمار از روزگارمان درآورد؛ مسیرِ بسیار سختی بود، کمکم صدای اعتراض بچهها بلند شد؛ همه خسته، به کوه چسبیده بودند و کسی تکان نمیخورد. در میان اعتراضات، این آرمان بود که به همه روحیه داد و گفت: «بیشتر مسیر رو اومدیم. یه یاعلی دیگه بیشتر نمونده».
عجب روحیهای داشت این پسر! بقیه هم بلند شدند؛ آنطرف کوه، راحتتر از اینطرف بود. از آنجا میشد راحت پایین رفت. فقط چند متر از این راه، شیب تندی داشت و صخرهای بود، به خودم که آمدم دیدم همه رفتهاند؛ به سمت مسیری که فکر میکردم درست است، حرکت کردم؛ مقداری که رفتم، 2 نفر را دیدم که روی تختهسنگی نشستهاند و در حال بگو و بخند هستند. دقت کردم. آرمان بود و طلبه دیگری بهنام آقای علوی. من را که دیدند دستی تکان دادند؛ آرمان گفت: «خدا قوت کوهنورد! بیا خستگی درکن». بعد از سلام و احوالپرسی، از او پرسیدم: «اسم شما چیه؟» گفت: «آرمان علیوردی». سریع گفتم: «منم حسین روزبهانی هستم». با هم دست دادیم و این شروع آشناییام با آرمان بود».
در بخش دیگری از این کتاب میخوانیم: «در همین حین، یکی از خانمهای ساکن شهرک اکباتان که حجاب کاملی هم نداشت و در حال عبور از آن محل بود، با دیدن صحنه پرتاب کوکتلمولوتف و آتشگرفتن منطقه فرود آن و بارش حجم عظیمی از سنگ و همچنین دویدن نیروهای امنیتی، دچار وحشت شد و به گریه افتاد. آرمان که در بین نیروهای گردان حضور نداشت و کنارتر مشغول رصد میدان بود، این صحنه را دید. به طرف آن خانم رفت و سلام کرد.
خواهر چرا گریه میکنی؟
ترسیدهام.
چرا ترسیدی؟ ما اینجا هستیم که شما آرامش داشته باشی؛ اومدیم تا شما نترسی. اینجاییم تا این همه سنگ و کوکتلمولوتف که پرتاب میشه، به شما نخوره و به ما بخوره، ترس نداره. من پسر شما هستم و کمک میکنم به جایی که میخواین، برین.
در همین حال، خود را بین آن خانم و آشوبگران قرار داد. پشت او به طرف اوباش بود و روی او به طرف آن خانم. 2 دستش را باز کرد و گفت: «شما حرکت کنین و به سمت جایی که میخواین، برین. من شما رو همراهی میکنم. اگه چیزی به طرف شما پرتاب بشه، به من میخوره. خیالتون راحت باشه».
او به راه افتاد و آرمان هم با دستان باز، کنارش حرکت میکرد؛ از کنار نیروهای لباس شخصی گردان که عبور کردند، آن خانم رو کرد به نیروها و با لبخند گفت: «سلام، خسته نباشین».
آنقدر آرمان با او رفت تا به محل امنی رسیدند و دیگر خطر پرتابهها آن خانم را تهدید نمیکرد. پس از آن، آرمان به سوی نیروهای گردان بازگشت».
این کتاب با ۳۹۲ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۱۵۵ هزار تومان منتشر شده است.