به گزارش شهدای ایران :۲۱ اردیبهشت سال ۱۳۹۹، مصادف با ۱۶ رمضان اصابت موشک به ناوچه کنارک موجب شهادت ۱۹ نفر از پرسنل این شناور در حال حفاظت از مرزهای آبی کشور شد. استوار یکم شهید محمد صیادی یکی از این شهدا بود. فاطمه صیادی همسر شهید میگوید: «محمد آرزوی شهادت داشت. وقتی تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی را دید، گفت: خوش به حال حاجقاسم، آدم شهید هم میشود مثل حاجقاسم شهید شود. من نمیدانستم که منظور محمد از این صحبت چیست! با خود میگفتم شاید او دنبال شهرت است! بعد از شهادتش وقتی به من گفتند که هیچ پیکری از محمد باقی نمانده به ذهنم رسید که او شهادتی، چون شهید ابراهیم هادی را از خدا خواسته بود.» همسر شهید اهل روایت است و این کار مصاحبه را برای ما راحتتر میکند. در فرصت به دست آمده، گفتیم و شنیدیم و شد همین سطور پیش رو؛ با هم میخوانیم.
واسطههایی برای خواستگاری
از وقتی که در مقطع راهنمایی درس میخواندم، محمد خواستگارم بود. او سالها واسطههای زیادی را فرستاد تا جواب مثبت بگیرد، اما من خیلی درسخوان بودم و اصلاً فکر ازدواج و تشکیل خانواده نبودم. هرچه میگذشت او بیشتر از قبل بر انتخاب خود اصرار داشت. با اتمام دوران دبیرستان و کسب دیپلم، خاله و عمو و داییهایم آمدند تا من را برای محمد خواستگاری کنند. من هم وقتی این همه علاقه و عشق را دیدم، پذیرفتم. آن زمان حدود یکسالی میشد که محمد وارد ارتش شده بود و خیلی علاقه داشت که نظامی شود و در لباس یک نظامی به کشورش خدمت کند. ابتدا برای ورود به نیروی انتظامی ثبتنام کرد و وقتی آنجا پذیرفته نشد، وارد ارتش شد. من و محمد خرداد ۱۳۹۱ با هم ازدواج کردیم و هشت سالی کنار هم بودیم. ثمره این زندگی عاشقانه دو فرزند پسر است؛ پسر اولم زمان شهادت پدر شش سال داشت و فرزند دومم را هم شش ماهه باردار بودم. ما اهل سیستانوبلوچستان بودیم و بعد از ازدواج به کنارک رفتیم.
شهید مثل حاجقاسم
محمد آرزوی شهادت داشت، وقتی تشییع شهید حاجقاسم سلیمانی را دید، گفت: «خوش به حال حاج قاسم آدم شهید هم میشود، مثل حاج قاسم شهید شود.» من نمیدانستم که منظور محمد از این صحبت چیست! با خود میگفتم شاید او دنبال شهرت است، اما خدا برای او شهادت را رقم زد. بعد از شهادتش، وقتی به من گفتند که هیچ پیکری از محمد باقی نمانده به ذهنم رسید که او شهادتی، چون شهید ابراهیم هادی را از خدا خواسته بود. آری! مفقودالاثری زیباترین نوع شهادت است.
«وَ لیتَلَطَّف»
روزهای چشم انتظاری تفحص پیکرمحمد از میان ناوچه برای من سخت گذشت. ۱۲ روز چشم انتظار تأیید آزمایش دیانای بودم. روزهای سختی که هرگز از یاد و خاطره من پاک نخواهد شد. در میان همین انتظارها و التهابها، دختر عمویم خواب عجیبی دید. او در خواب محمد را دیده و از او پرسیده بود: «چرا اینقدر مضطرب هستید؟! یک ختم قرآن بگیرید. جزء ۱۵ قرآن را بگذارید برای من! انشاءالله به حاجت دلتان میرسید.»
دخترعمویم شروع به ختم قرآن کرد. بعد با من تماس گرفت و خوابش را تعریف کرد و گفت: «شهید از من خواست که جزء ۱۵ را نگه دارم تا خودش بخواند، اما از شما میخواهم به نیابت از ایشان بخوانید. من فکر میکنم که او دوست دارد شما جزء ۱۵ را به نیابت از او بخوانید و من نشستم و خواندم. به وسط سوره کهف رسیدم. واژه «وَ لیتَلَطَّف» به معنای «نهایت دقت را رعایت کند» که در آیه ۱۵ سوره کهف آمده، در وسط قرآن مجید از نظر شماره کلمات قرار گرفته است. یکی دیگر از معجزات این کلمه این است که میزان قرآن است و جای استجابت دعا.
وقتی به این آیه رسیدم، حاجتم را از خدا خواستم. امکان ندارد کسی این آیه را میخواند، به حاجت قلبیاش نرسد. محمد در همان خواب هم تأکید زیادی به جزء ۱۵ داشت.
روز یازدهم شهادت محمد از راه رسید. قرار بر این بود پیکرهای شناسایی شده را به خانوادههایشان تحویل بدهند. وقتی این موضوع را با رهبری در میان میگذارند، ایشان مخالفت میکنند و میفرمایند: صبر کنید همه پیکرها پیدا شوند. اینطور برخی خانوادهها چشم انتظار هستند و ناراحت میشوند. در ادامه هم تأکید کردند که با دقت بیشتری ناو را کنکاش کنید.
من خیلی چشم انتظار شناسایی پیکر محمد بودم. وقتی هم متوجه شدم که نمیخواهند پیکرها را تحویل خانوادهها بدهند، ناراحت شدم. با اینکه آزمایش دیانای دادم و منتظر پاسخش بودم، گفتم کاش تحویل میدادند، شاید پیکر محمد هم میان این پیکرها باشد. با خود میگفتم، چرا رهبر اینطور دستور دادند؟! در حالی که از معجزه آن کلمه «وَ لیتَلَطَّف» به معنای «نهایت دقت را رعایت کند» غافل بودم.
تکه نشانی از شهید
روز دوازدهم شهادتش، با امر رهبری و تأکید بر تفحص مجدد ناو و با دستور مسئولان ارتش، بدنه ناو برش داده شد و تکههایی از پیکر شهدا در میان ناو پیدا شد. از همه پیکر محمد من هم فقط تکهای از شانهاش پیدا شد. آنجا بود که پی به درایت رهبری بردم. خدا را شکر کردم با لطف خدا توانستیم نشانی از شهیدمان پیدا کنیم که پایانی تلخ باشد بر چشم انتظاری. وقت دیدار با شهید در معراج شهدا همه آنچه از محمد پیدا شده بود را میان کفن و پنبههای فراوان پیچانده بودند. همه دلخوشی من به همین بود به همین تکه نشانی از شهیدم.
من کنارت بودم!
در این مدت از شهیدم کرامات زیادی دیدهام. من او را کنار خود حس میکنم. میدانم که او هست و لحظهای ما را به حال خودمان رها نکرده. ابتدا خیلی از نبودنش گله میکردم، من یکسال و نیم بعد از شهادتش به کنارک رفتم تا چشمم به دریا افتاد، گله کردم. گفتمای دریای بیمعرفت! محمد را از من گرفتی؟! من چقدر کنار تو آرامش میگرفتم. لب ساحل تو به من آرامش عجیبی میداد. بعد از آن گله خواب محمد را برای اولین بار دیدم. ریشهایش بلند و قسمتی از آن سفید شده بود. با خود گفتم شاید از غصه خوردن سفید شده است، اما وقتی بعدها تعبیرش را نگاه کردم، متوجه شدم که ریش سفید نشانه جاه، مقام و منزلت است. در خواب به محمد گله کردم و گفتم چرا من را تنها گذاشتی؟! امیرحسام که به دنیا آمد تو کنار من نبودی. تو که دوست نداشتی من کارهای مردانه انجام بدهم، پس چطور همه بار زندگی را روی دوش من گذاشتی و رفتی؟! محمد سرش را پایین انداخت و به من گفت همه سختیهایی که میکشی را میدانم، همه را میبینم. زمانی که امیرحسام متولد شد من کنارت بودم. تو من را ندیدی و متوجه حضورم نشدی. گفتم چرا بار زندگی را روی دوش من گذاشتی! گفت از این به بعد هر مشکلی در زندگی داشتی به من بگو من حلش میکنم. گفتم محمد راست میگویی؟ گفت بله خانم.
من قبل از خوابی که از محمد دیدم، شرایط خوبی نداشتم. مادرم و خانواده به مشهد رفته بودند و من از آنها خواستم که خیلی برای آرامشم دعا کنند. آنها در مشهد بودند که من خواب محمد را دیدم. محمد در خواب به من مهر و سجادهای داد. وقتی خانواده از مشهد برگشتند، برایم سوغاتی مهر و سجاده آوردند.
با خود گفتم محمد برای من نشانهای از خودش فرستاده، آن هم متبرک به حرم امام مهربانیها امام رضا (ع). بعد از آن با شهید ارتباط گرفتم. من پیش از آن خواب زیبا دائم گله میکردم و میگفتم چرا من؟ چرا محمد من، فقط محمد من اضافه بود؟ ناشکری میکردم، اما وقتی عزت و جایگاه محمد را پیش خدا دیدم، گفتم او میتواند من را به خدا وصل کند. دیگر ناشکری نکردم و از خدا قدردانی کردم که اگر او را از من گرفتی به او جایگاه والایی عطا کردی!
محمد من را به خدا نزدیکتر کرد. ما خیلی وابسته هم بودیم. به نظرم خدا یک جایی خطاب به من گفت: من محمد را از تو میگیرم که بدانی فقط باید عاشق من باشی. فقط باید من را اینقدر دوست داشته باشی. عشق بالاتر از محمد هم وجود دارد که آن عشق به خداست. او حالا واسطه بین من و خدای من است.
التماس دعاهای محمد
محمد بسیار فروتن بود، اما من خیلی ادعای ایمان میکردم. هر وقت نماز میخواندم، محمد میآمد کنار سجاده من مینشست و گوشه چادرم را میبوسید و میگفت من را دعا کن، اما او با همه ایمان و اعتقادش خیلی فروتن بود. میگفت وقتی بهشت رفتی، دست من را که در موتور خانه جهنم هستم بگیر! محمد بسیاری از حرفها را بر زبان نمیآورد. هیچگاه ادعا نکرد، اما من چرا ادعا میکردم و به خودم مغرور بودم و فکر میکردم ایمان من بیشتر از اوست.
خیلی هوای ما را داشت و هرگز نمیگذاشت احساس تنهایی کنم و ۲۰ روزه، یکماهه میرفت و من بیتابی میکردم و او مرد بسیار سادهزیست و خانواده دوست و فوق العاده فداکار بود. من تهتغاری خانه بودم و با ازدواج محمد بسیار از خانواده دور و تنها شدم. محمد همیشه عذرخواهی میکرد و میگفت من را حلال کن. من هم میگفتم من دوستت دارم که سختیها را تحمل میکنم. من میدانم از همان روز اول با یک نظامی عهد بستهام و این را پذیرفتهام که زندگیکردن با یک نظامی سختیهای خودش را دارد. با اینکه به مأموریت میرفت و میآمد، اما خیلی هوای ما را داشت و نبودنش را جبران میکرد.
مثل همیشه منتظر تماسش بودم
روز شهادت محمد نه تلویزیون را روشن کرده بودم و نه سمت گوشی رفتم. ساعت سه بعدازظهر حادثه برای ناو کنارک اتفاق افتاده بود. من غروب دلشوره عجیبی گرفتم. با گوشی محمد تماس گرفتم که در دسترس نبود. همیشه وقتی مأموریتش تمام میشد، دراولین فرصت ممکن تماس میگرفت. من مثل همیشه منتظر تماسش بودم که یکی از خانمهای همسایه پیش من آمد و گفت همسرم رفته دریا بیا پیش من که من هم تنها نباشم.
من باردار بودم. همه دوستان و همسایههای محل زندگیام، موضوع شهادت محمد را میدانستند، برای همین قرار گذاشته بودند که دور هم جمع شویم و من را تا سحر سرگرم کنند. میگفتیم و میخندیدیم. من میدیدم که گاهی چشمهایشان قرمز میشود و اصلاً به آنها شک نکردم. فردا صبح باز هم با تلفن محمد تماس گرفتم، کسی پاسخ نداد. به برادرم پیام دادم و گفتم از محمد خبر داری من نگرانم؟! نکند اتفاقی برایش افتاده باشد. داداش لطفاً پیگیری کن و از نیروی دریایی ارتش خبر بگیر و به من هم بگو! همین که پیام دادم، برادرم تماس گرفت و گفت نگران نباش. من نمیدانستم که او و دیگر برادرانم از همان دیشب از زاهدان آمده و تا صبح جلوی در خانه ما ایستاده بودند. آنها جرئت اینکه بیایند و خبر شهادت را بدهند، نداشتند.
باز طاقت نیاوردم و به خانه همسایه رفتم تا از همسرش سراغ محمد را بگیرم. همانجا متوجه شدم که چشمان خانم همسایه قرمز شده، حتی سؤال کردم گریه کردهای؟ گفت نگران همسرم بودم که در مأموریت است کمی گریه کردم. بنده خدا او هم جرئت نکرد خبر شهادت را بدهد. همه میدانستند که من و محمد چقدر وابسته هم هستیم. در همین فاصله چند لحظهای، برادرم تماس گرفت و گفت بیا دم در! رفتم پایین تا در را باز کردم همه برادرهایم را دیدم که از زاهدان آمده بودند. تا چشمم به آنها افتاد، گفتم حتماً اتفاقی افتاده! برادر بزرگم را در آغوش گرفتم و گریه کردم. پرسیدم اتفاقی افتاده؟! گفت یک موشک کنار ناو محمد خورده. احتمالاً محمد و بچهها داخل آب افتادهاند. آمدم خانه زیارت عاشورا و حدیث کسا خواندم. به خودم امیدواری میدادم و میگفتم حضرت زهرا (س) به من رحم میکند. برادرهایم گفتند محمد مجروح شده باید برویم بیمارستان. از من خواستند لباسهای خودم و محمد را بردارم.
گفتند میرویم سمت بیمارستان زاهدان و محمد را بعد ترخیص به خانه میآوریم. من تکتک لباسهای محمد را که داخل ساک میگذاشتم، میبوسیدم. همه وسایلش را برداشتم. به سمت زاهدان راهی شدیم، اما ابتدا به منزل مادر شوهرم رفتیم به خانهشان که رسیدیم، همه بودند. شلوغی جمعیت و حضور بستگان را مشکیپوش که دیدم متعجب ماندم. سراغ محمد و بیمارستان را گرفتم. گفتم شما گفتید محمد مجروح شده؟ گفتند او را با آمبولانس به اینجا میآورند. باز هم در بهت بودم که دختر عمویم آمد و دستم را گرفت و گفت محمد شهید شده است.
دیگر نفهمیدم چه شد؟ با آن وضعیت بارداری، خیلی سخت بود. خدا برای هیچ زنی نیاورد. خیلی اذیت شدم تا اینکه امیرحسام به دنیا آمد. زندگیام بهتر شد. همش میگفتم اگر امیرحسام نبود، من و امیرعلی چطور باید زندگیمان را ادامه میدادیم؟!
امیرحسام بابا!
اسم امیرحسام را او برای فرزندی که در راه داشتیم، انتخاب کرد. سر این موضوع خیلی با هم شوخی میکردیم. او میگفت ببینم نام پسرم را چه میگذاری؟! آن لحظات تو در تخت بیمارستانی و نمیتوانی به من کلک بزنی و نام دیگری برایش انتخاب کنی! من نام او را امیرحسام میگذارم، اما وقتی که پسرم به دنیا آمد، خودش نبود و دیگر کسی نمیتوانست به او کلک بزند، نام فرزند دومم همانی شد که پدرش دوست داشت.