به گزارش شهدای ایران: چندی پیش خبر رسید که مرجان صیاد شیرازی فرزند سپهبد شهید علی صیادشیرازی مرحوم شدهاند. مرحومه مرجان صیاد شیرازی از بدو تولد دچار معلولیت بود و، چون در سال ۱۳۵۸ به دنیا آمده بود، پدر هرچند هنگام تولد او کنار خانواده بود، اما به محض شروع شدن غائله کردستان به آنجا رفت و سپس جنگ تحمیلی آغاز شد و علی صیاد شیرازی به رغم دغدغههایی که برای مرجان و خانواده داشت، مدتها از خانه دور ماند و در جبههها خدمت کرد. شنیدن خبر فوت دختر صیاد شیرازی ما را بر آن داشت تا با دکتر مریم صیاد شیرازی یکی دیگر از فرزندان صیاد دلها، از زندگی خانوادگی این شهید گرانقدر و چشم انتظاریهای خانواده در نبود ایشان و جبهه رفتنهایش گفتگو کنیم. فرزند شهید صیاد شیرازی میگوید پدرم تمام امور را به خدا میسپرد و اصلاً جایی برای نگرانی نبود. پدر آنقدر احساس تکلیف به نظام و اسلام داشت که هیچ وقت فرزند معلولش را بهانهای برای عدم رسیدگی به کارها و وظایفش قرار نمیداد.
مرحومه خواهر شما متولد چه سالی بودند و شرایطشان هنگام تولد از لحاظ معلولیت جسمی چگونه بود؟
اجازه دهید قبلش اشارهای به چگونگی ازدواج شهید صیاد شیرازی با مادرم داشته باشم. پدرم سال ۱۳۵۰ تصمیم داشت با دختر داییاش «عفت شجاع» ازدواج کند ولی با مخالفت ارتش مواجه شد. حکومت پهلوی دلیل مخالفت ازدواجش با مادرم را سابقه مبارزاتی پدربزرگم با حکومت مطرح میکرد. سرانجام ارتش در اثر اصرار پدرم ستوان شیرازی با این ازدواج موافقت کرد. ثمره ازدواج پدر و مادرم چهار فرزند شد. من متولد ۱۳۵۲ و دو پسر به نامهای مهدی متولد ۱۳۶۰ و محمد متولد سال ۱۳۶۳هستند و خواهر کوچکم مرجان که چند روز پیش به رحمت خدا رفت متولد ۱۳۵۸ بود. جالب اینکه بین چهار فرزند، مرجان تنها فرزندی بود که پدرم هنگام تولدش پیش خانواده بود، زیرا پدر به دلیل مأموریتهایی که داشت هنگام تولد بچههای دیگرش پیش مادرم نبود. در تولد خودم که قبل از انقلاب بود، پدرم برای مأموریت آموزشی به امریکا رفته بود و موقع تولد برادرهایم هم او در جبهه حضور داشت. در مورد مرجان هم بگویم که هنگام تولدش از کم توانی ذهنی برخوردار بود ولی از لحاظ ظاهری مشخص نبود. زمانی ما این مسئله را متوجه شدیم که تمام مراحل رشدش با تأخیر اتفاق افتاد. برای یادگیری نیاز به آموزشهای تخصصی داشت.
وضعیت خواهر مرحومه تان تأثیری در فعالیتهای انقلابی یا جهادی شهید صیاد شیرازی گذاشته بود؟
شهید صیاد آنقدر توکل بالایی داشت که با جرئت میتوانم بگویم ما در طول زندگی هیچوقت دغدغهای را حس نکردیم. برای اینکه پدرم تمام امور را به خدا میسپرد و اصلاً جایی برای نگرانی نبود. در هیچ اموری در مسائل خانواده، در امور فرزندان، در امور کار و... هیچگونه دلواپسی و نگرانی را ما در چهره پدر مشاهده نکردیم. یا اینکه پدر بخواهد مشکلاتش را بر زبان جاری کند. هیچ دغدغه شخصی هم باعث نمیشد او در مورد وظایفش در جبههها کوتاهی کند. البته زمانی که پدرم در جبهه بود، چون مرحومه مرجان سنش پایین بود زیاد متوجه اوضاع و احوال نمیشد. برای همین از طرف مرجان خیلی دلتنگی نمیدیدیم ولی در باره پدرم موضوع فرق داشت. به هرحال ایشان یک پدر بود و احساسات و عواطف خودش را داشت. هرچند همانطور که عرض کردم دغدغههای شخصی به هیچ وجه باعث نمیشد پدرم ذرهای در وظایفش کوتاهی کند.
رابطه شهید صیاد و دختر مرحومش به لحاظ عاطفی چطور بود؟
پدر بسیار زیاد از لحاظ عاطفی به مرجان محبت میکرد. در مواقعی که به مسافرت میرفتیم دست مرحومه مرجان از دست پدر جدا نمیشد. پدر او را خیلی دوست داشت و زمانی که به شهادت رسید وقتی سر مزار پدر میرفتیم اصلاً مرجان به سمت مزار پدر و عکس او نمیرفت. دوست نداشت باور کند آنجا مزار پدرش است. معمولاً اینگونه بچهها از لحاظ هیجانی و عاطفی عمق بیشتری نسبت به ما دارند. چون زبان ندارند بیان کنند ولی با شدت و غلظت بیشتر هیجانات را تجربه میکنند، چون برای آنها قابل تحمل نیست، مجبورند از آن فاصله بگیرند و سعی میکنند وارد این موضوع نشوند. مرجان هم در این بازه زمانی در چنین حالتی قرار داشت برای همین هر وقت برای زیارت قبر پدر به بهشت زهرا میرفتیم میدیدیم مرجان از ما فاصله میگیرد و برای خودش قدم میزند و به سمت مزار پدر نمیآید. این نشان از آن رابطه عاطفی و گرمی بود که پدر و فرزند نسبت به یکدیگر داشتند و حسی بود که مرجان به پدرش داشت و نمیخواست قبول کند آنجا مزار پدرش است.
در رسانهها آمده بود شهید صیاد گفته بودند تولد این دختر از الطاف خفیه الهی بوده است، از نگاه شما تفسیر این جمله چیست؟
برکتی که از حضور یک موجود بیگناه و بهشتی عاید خانواده میشود و بلاهایی که به واسطه این عزیز از خانواده دور میشود همه لطف و رحمت و الطاف خفیه الهی است که در ظاهر یک کودک معلول ذهنی در خانواده، خودش را نشان میدهد. نگاهی که پدر به این فرزندش داشت آن را لطفی از طرف خدا میدانست که شامل زندگی ما شده است. شاید خیلیها متوجه این مسئله نباشند ولی پدرم همیشه بسیار مثبت به این موضوع نگاه میکرد و بودن مرجان را برکتی در زندگی خود میدانست. بعد از اتمام دفاع مقدس، فرصت پدر برای بودن در کنار خانواده کمی بیشتر شد. وقتی ایشان از سر کار میآمد مرجان اولین کسی بود که میرفت در حیاط و کیف پدر را میگرفت و از پدر با خنده استقبال میکرد. پدرم به او خیلی علاقه داشت و همیشه سفارش میکرد و میگفت: «مرجان برکت خانواده و واقعاً از الطاف خفیه الهی است. باید قدرش را در خانواده خیلی بدانیم.»
مادرتان هم به تازگی مرحوم شدهاند، چقدر فاصله بین فوت مادر و فرزندش بود؟
مادرم (همسر شهید صیاد شیرازی) ۱۹ خرداد ۱۴۰۳ به رحمت خدا رفتند. مادرم همیشه دلواپس و نگران مرجان بود و میگفت: «من از دنیا بروم سرنوشت مرجان چه میشود؟» دقیقاً سه ماه بعد از فوت مادرم، ۱۹ شهریور مرجان به رحمت خدا رفت. مطمئن هستم مادرم طاقت دوری مرجان را نداشت، چون خیلی وابسته به او و دلواپس مرجان پس از رفتن خودش بود.
شهید صیاد شیرازی وصیت خاصی به فرزندان و به ویژه دختر مرحومش داشت؟
ایشان وصیت خاصی به مرجان نداشت، زیرا تمام امور را به خدا سپرده بود. حتی در وصیتنامهای که از خودش به یادگار گذاشته بود صحبتی از دغدغه خانواده و مرجان نداشت. پدر در بخشی از وصیتنامهاش که ۱۹دی ماه۱۳۷۱ نوشته بود، آورده است: «خدایا! تو خود میدانی که همواره آماده بودهام آنچه را که تو خود به من دادی، در راه عشقی که به راهت دارم، نثار کنم. در صورتی که چنین نبود، آن هم خواست تو بود. پروردگارا! رفتن در دست توست، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت، ولی میدانم از تو باید بخواهم تا مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و به قدری با دشمنان قسم خوردهات بجنگم تا به فیض شهادت نائل آیم.»
باز هم پدر در بخش دیگر وصیتنامهاش از همسر و فرزندانش اینطور خواسته بود: «از همسر گرامی و فداکار و فرزندانم تقاضا دارم مرا ببخشند که کمتر توانستهام به آنها برسم و بیشتر میخواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده است. آنچه برایم از دنیا باقی میماند، حق است که در اختیار همسرم قرار گیرد. از همه آنهایی که از من بد دیدهاند میخواهم مرا به بزرگی خودشان ببخشند.» باید بگویم پدر «توکل کامل به خدا داشت» اگر کسی میخواست مجسمه توکل را ببیند باید ایشان را میدید. شما هیچ گونه نگرانی در هیچ امری در وجود و در صورتش مشاهده نمیکردید، زیرا او تمام کارها را به خدا واگذار میکرد و خودش را یک وسیله از سمت خدا میدانست که باید در مسیر زندگی حرکت داشته باشد و تکالیفی را که برگردنش است انجام دهد. همین مطلب و خواستهاش را در وصیتنامهاش به طور آشکار بیان کرده بود.
برگردیم به دوران دفاع مقدس. با وجود مرحومه مرجان، پدر چطور به وظایفش در جبههها عمل میکرد؟
عرض کردم وجود فرزند معلول به هیچ وجه خدشهای در انجام تکالیف و وظایف پدرم نسبت به انقلاب، اسلام و دفاع مقدس ایجاد نکرد. ایشان با توکل کامل در جبههها حضور پیدا میکرد بدون آنکه دلمشغولی خانواده را داشته باشد. در آن دوران تمام مسئولیتهای مرحومه مرجان گردن مرحومه مادرمان بود و مادرم تمام سختیهای این بچه را با صبوری تمام به دوش میکشید. ۴۵ سال تمام کارهای مرجان را به دندان گرفت و حاضر نبود خمی بر ابرو بیاورد. با بودن همچون مادری دغدغهای برای پدر نبود و پدرم میتوانست با خیال راحتتر به وظایف و مسئولیتهایش برسد. اینجا جا دارد از حضور همسران صبور شهدا تشکر خاصی به عمل آورم. باید بگویم اگر این همسران صبور پشت رزمندگان نبودند یا این زنان غیور، شجاع و دلاور نبودند قطعاً مردانشان نمیتوانستند در عرصههای بزرگ گام بردارند.
خیلی از ما که شهید صیاد شیرازی را میشناسیم، اصلاً خبر نداشتیم ایشان دختری، چون مرجان داشتند. ایشان با آن همه مسئولیت در جنگ و انقلاب هیچگاه چنین مشکلی را بروز نمیدادند.
نکته جالبی را در این باره بگویم. پدرم نزدیک ۲۵ سال چه در زمان قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب در ارتش خدمت کرد و در هشت سال دفاع مقدس، جلسات متعددی با مقام معظم رهبری داشت. بعد از شهادت پدر وقتی همه اهل خانواده خدمت رهبر انقلاب حضرت آیتالله خامنهای رسیدیم، آقا فرمودند: «ما الان فهمیدیم که شهید بچهای معلول هم دارد.» این نکته نشان میدهد پدرم اصلاً اهل گلایه نبود. یا اینکه مشکلات شخصی و خانوادگی را جایی بروز نمیداد. در انجام وظایف و تکلیفی که بر گردنش بود، هیچ عذر و بهانهای نمیآورد و از مسئولیتهایش شانه خالی نمیکرد.
اگر میشود در پایان کمی به خاطرات سپهبد شهید صیاد شیرازی بپردازیم.
اگر بخواهم از خاطرات پدر بگویم، دوست دارم به جنبههای اخلاقی ایشان که خیلی زوایای مختلفی داشت، بپردازم. چند روز پیش که خانه مادرم برای جمع کردن وسایل خواهر مرحومهام مرجان رفته بودم، کتابی را از کتابخانه برداشتم که یادگاری از پدرمان بود. مربوط به سال ۵۰ میشد که مادر و پدرم هر دو نامزد بودند و پدر دور از مادر در کرمانشاه زندگی میکرد. آنقدر پدرم برای مادرم نامهها و جملاتی عاشقانه در این کتاب نوشته و فرستاده بود که متعجبمان کرد. عروسم میگفت: «مامان من این جنبه شهید صیاد را نمیدانستم، فکر میکردم یک نظامی بسیار خشک و جدی بودند.» ولی پدرم آنقدر مملو از عواطف و عشق به همسرش بود که به خاطر دوری از مادر آن یادداشتهای عاشقانه را نوشته و امضا کرده و درون آن کتاب گذاشته بود. انگار پدر لحظات دوری از یکدیگر را ثانیه شماری میکرد که هر چه زودتر به همسرش برسد. وقتی انقلاب شد پدر سیری را طی کرد که او را به خدا رساند. پدر با وجود اینکه به خانواده و همسرش علاقه داشت ولی هشت سال تمام پای جنگ دفاع مقدس ایستاد. انگار اولویتهای زندگیاش تغییر کرد و تمام اعتقادات و ارزشهایش حفظ و مراقبت از مرزهای کشور شد در صورتی که همان عشق و محبت در وجودش بود و احساس تکلیف به خانوادهاش را نیز داشت.
پدرم چنین روحیهای داشت. به جرئت میتوانم بگویم با آنکه ایشان در هشت سال دفاع مقدس دور از خانواده و در جمع ما نبود ولی با درایت و تلاشی که برای خانواده داشت چه در بر آوردن نیازهای خانواده و چه کمکرسانی به اعضای فامیل، حضور پربرکت او را لمس میکردیم. حال شاید آدمهایی که کنار خانواده زندگی میکنند اینقدر حضور پر برکتی نداشته باشند.
پدرم فرد بیاحساسی نسبت به اطرافیانش نبود، بلکه خیلی هم با عاطفه بود. بسیار حساس به آدمهای دور و برش بود ولی در زندگیاش چیزی را مقصد قرار داده بود و آن چیز رسیدن به مسیر خدا بود و گام برداشتن پشت ولایت فقیه و امام زمانش (عج) برای همین تمام برنامههایش را طبق رسیدن به آن معنویت چیده بود. انگار تمام کارها و همه چیزش با آنها معنا پیدا میکرد. حتی در رسیدگی به خانواده و عشق به آنها.
اینها چیزهایی نبود که پدرم قبل از انقلاب داشته باشد، بلکه قبل از انقلاب یک فرد معمولی بود و ایشان طی سیر زندگی به این معنویات رسید. پدرم روی خودش کار کرد که به چنین مقام با عزتی رسید در صورتی که ایشان نه روحانی زاده بود و نه مجتهد، بلکه پدر و مادر شهید افراد معمولی در بستر جامعه بودند ولی همین آدم به نداهای درونی خود جواب داد و با فطرتش حرکت کرد و روحیه زلالی داشت. برای همین در عرصهای که قرار میگرفت با خدا معامله میکرد و اصلاً به بندهها کاری نداشت.
جنبه دیگری که شهید صیاد داشت و برای من خیلی ارزشمند بود، اینکه معاملات ایشان همیشه با خدا بود و الان بعد از ۲۶ سال به شخصه خودم برخورد خالصانه آدمها را میبینم. واقعاً این چیزی است که خدا در دل آدمها میگذارد. چون پدر در کارهایش واقعاً با خدا معامله کرد. حتی روی سنگ قبر پدرم هم نوشته شده است: «هرکس با خدا معامله کند خدا با اوست.» واقعاً پدرم به این حرف اعتقاد داشت.
*جوان