شهدای ایران shohadayeiran.com

دستم را زیر سرش گذاشتم، فرو رفت در یک چیز لَزِج مانندی. نگاه کردم دیدم جمجمۀ سرش رفته. جمجمه نداشت و دست من، داخل سرش رفته بود و آن چیز لَزِج‌مانند، مغزش بود. حالم خیلی بد شد.

به گزارش شهدای ایران به نقل از تابناک افسانه قاضی‌زاده متولد سال 1340 اهل خرمشهر؛ یکی از آن شیرزنانی است که تا آخرین لحظات سقوط خرمشهر، در شهر ماند و دوشادوش مردان، مجاهدت‌های زیادی انجام داد. قاضی‌زاده روایت آن‌روزها را برای تابناک بازگو می‌کند: حدود پانزده روز قبل از شروع رسمی جنگ، با این‌که تعرضاتی به مرزهای کشور می‌شد ولی فکر نمی‌کردیم که دامنه جنگ به خرمشهر و آبادان و هویزه و سوسنگرد و شهرهای جنوب غربی کشور بکشد. من عضو انجمن دانش‌آموزی بودم و در سطح شهر، تحت پوشش جهاد سازندگی و سپاه فعالیت می‌کردم. به ما گفته بودند که احتمال دارد جنگ بشود، ولی باز هم آمادگی نداشتیم. بعدازظهر روز 31 شهریور دنبال تدارک راه‌پیمایی اول مهر دانش‌آموزان، با عنوان راه‌پیمایی وحدت بودم که بعد از انقلاب، دومین سالی بود توسط دانش‌آموزان انجام می‌شد، که صدای شدید انفجار بلند شد. پدرم گفت: «فکر کنم دوباره درگیری‌ها در شهر شروع شده». مرتب از اول انقلاب، درگیری داشتیم. خلق عرب و ضدانقلاب‌ در شهر، بمب گذاری می‌کردند. فکر کردیم کار، کاِر آن‌هاست.

غسل اجساد متلاشی شده شهدا سخت تر از جنگیدن!

پدرم از خانه بیرون رفت و بعد از مدتی که برگشت گفت: «می‌گویند این درگیری در شهر نیست. جنگ از مرز شروع شده و ارتش عراق به ایران حمله کرده.» رادیو را روشن کردیم. رادیو مرتب آژیر خطر می‌زد. اعلام می‌کرد که حمله هوایی انجام شده، به پناهگاه بروید. هواپیماهای عراق هم‌زمان که با شهرهای مرزی به تهران و فرودگاه مهرآباد و فرودگاه‌های شهرهای دیگر، حمله کرده و به‌همین دلیل اعلام می‌کردند که به پناهگاه بروید. اینجا فهمیدیم که جنگ شروع شده. پدرم 4 پسر و 3 دختر داشت. به ما دخترها اجازه نداد از منزل بیرون برویم ولی برادرانم رفتند تا اطلاعاتی به‌دست بیاورند. حدود ساعت دو، سه شب با لباس‌های غرق در خون برگشتند. تعریف می‌کردند که ارتش بعث عراق، مناطق مستضعف‌نشین کوی طالقانی و مناطقی مثل چهل متری که بیشترعرب‌نشین بودند را شدیداً زیر آتش گرفته بود و مردم زیادی شهید شده بودند. برای‌مان جالب بود، صدام اعلام می‌کرد ما می‌خواهیم حقوق اعراب را بگیریم و به اعراب خوزستان خودمختاری بدهیم؛ حالا همان مردم بی‌پناه را این‌گونه به خاک و خون کشیده بود.

 

2 هفته قبل از شروع جنگ، به ما دستور دادند که برای مدت کوتاهی از صبح تا غروب، آموزش نظامی در استادیوم خرمشهر ببینیم. حدود بیست‌و‌پنج نفر بودیم. کمی کار با اسلحه را به ما یاد دادند و سینه‌خیز و ورزش‌های رزمی و دوره آمادگی دفاع شخصی میدیدیم که درگیر جنگ شدیم. نمی‌دانستیم چه کنیم. ما را اصلاً تقسیم بندی نکرده بودند. مشخص نبود که در کدام قسمت، باید فعالیت کنیم. سپاه که کار خودش را می‌کرد و نیروهای مردمی مثل ما، خودجوش در مسجد جامع، بیمارستان‌های سطح شهر و هر جا که می‌دیدیم به ما نیاز دارند، مشغول شدیم.

غسل اجساد متلاشی شده شهدا سخت تر از جنگیدن!

با اصرار و خواهش و کسب رضایت پدر و برادرانم، به بیمارستان مصدق که قبلاً دوره امدادگری و پرستاری و بهیاری را آن‌جا دیده بودم، رفتم. وضعیت بیمارستان خیلی وخیم بود. آن‌قدر مجروح آورده بودند که ظرفیت‌اتاق‌های بیمارستان‌ تکمیل شده بود و بیمارها را در راهروی بخش‌ها خوابانده بودند. بلافاصله که وارد شدیم شروع به کار کردیم. کارهایی مثل پانسمان کردن، ملحفه عوض کردن، دارو دادن به بیماران. چند روزی در بیمارستان مستقربودیم ولی بیمارستان و اطرافش را مرتب می‌زد. بیمارستان هم یک منطقه نظامی شده بود. حفاظت آن‌جا، دست بچه‌های سپاه خرمشهر افتاده بود. بچه‌های سپاه آبادان و اهواز هم سریع خودشان را رساندند و بعداً هم بچه‌های سپاه خرم‌آباد برای کمک آمدند. روزهای خیلی سختی بود. همان روز اول در بیمارستان سیما بینا؛ هم‌کلاسی دوران مدرسه‌ام را دیدم. گریان و پریشان بود، می‌گفت: «9 نفر از خانواده من به شهادت رسیدند». این همه داغ برای یک دختر هفده‌ساله سخت بود. به دنبال اجساد خانواده‌اش می‌گشت و نمی‌دانست آن‌ها را کجا بردند. اگر در سردخانه برای نگهداری پیکر شهدا جا نداشت مستقیم به گورستان شهر منتقل می‌کردند.

هر گوشۀ شهر درگیری بود. هر گوشه، گروهی برای خودش فعالیت می‌کرد. فعالیت‌ها، همه مردمی بود. سپاه بیشتر در مرز مشغول جنگیدن بود. می‌خواست از پیشروی دشمن به شهر جلوگیری کند. عراق یکی‌یکی بیمارستان‌های شهر را می‌زد. بیمارستان‌ها، ناامن شد. مجروحان را نمی‌توانستیم آن‌جا نگهداری کنیم و آن‌ها را به مساجد انتقال می‌دادیم. مساجد را کرده بودیم پایگاه امداد رسانی. ما هم در مسجد جامع مستقر شدیم. شبستان قسمت خانم‌ها بیمارستان شده بود. کارهای اولیه مجروحان را آن‌جا انجام داده و اگر نیاز بیشتری به رسیدگی و درمان داشتند، به شهرهایی مثل آبادان و اهواز متقل می‌کردیم. دارو نداشتیم، امکانات‌مان خیلی کم بود، دکتری که به کارهای‌مان نظارت بکند، نداشتیم. ولی با همه کمبودها، یک تشکیلات برای خودمان در مسجد جامع درست کرده بودیم. هر کسی وظیفه‌اش مشخص بود. مسجد جامع یک قسمتش رسیدگی به مجروحین بود. یک گوشه را آشپزخانه کرده بودیم. آب و برق شهر قطع شده بود. تمام مغازه‌ها بسته شده و مردم آذوقه نداشتند. برای تهیه آذوقه‌شان به مسجد جامع مراجعه می‌کردند. مسجد جامع، قلب خرمشهر بود. هر کس کمبود و نیازی داشت به آن‌جا می‌آمد. غذا می‌خواست به مسجد مراجعه می‌کرد، زخمی بود، برای درمان به مسجد می‌آمد. کمک‌های مردمی، همه وارد مسجد جامع می‌شد. این بود که هم کار آشپزی و هم کار رسیدگی به مجروحین را انجام می‌دادیم. تدارکات و انبار مهمات در مسجد جامع بود. خانم امجدی و خانم سکینه حورسی؛ مسئول انبار مهمات بودند. در انبار هم، فقط تعداد کمی اسلحه ژ3 و تعدادی ام 1 بود. بچه‌های سپاه برای تحویل اسلحه کارت شناسایی نشان می‌دادند و اسلحه را از این دو نفر، تحویل می‌گرفتند. ما چون مهمات به اندازه کافی نداشتیم خودمان کوکتل‌مولوتوف درست می‎‌کردیم.

خیلی از سردخانه‌های شهر، برق‌شان قطع شده بود. 200-300 کیلو مرغ را قبل از این‌که خراب شود، آوردند وسط حیاط مسجد ریختند و ما باید همه مرغ‌ها را پاک می‌کردیم.

تعدادی خانم سن بالا بین ما بود. مادر شهید وطن‌خواه که پسرش همان روز اول جنگ به اسارت دشمن درآمد همرا با 5 دخترش در مسجد به‌همراه مادر شهیدان پورحیدری، همه مشغول خدمت‌رسانی و کمک بودند. بعضی روزها عده‌ای موقتاً برای کمک می‌آمدند ولی در مجموع حدود بیست نفر در مسجد به‌طور ثابت بودیم. یک روز بچه‌های سپاه، یکی، دو تا نیروی عراقی‌که برای جاسوسی تا نزدیکی‌های شهر آمده بودند را اسیر کرده و به مسجد آوردند. بعضی‌ها عزیز از دست داده و داغدار بودند، خیلی‌ها زندگی‌ها‌شان ویران شده و آواره بودند به‌همین جهت از شدت ناراحتی، این دو اسیر را با لگد می‌زدند. شهید جهان‌آرا و بقیه فرمانده‌هایی که آن‌جا حضور داشتند می‌گفتند: «این کار را نکنید. نباید به این‌ها آسیب برسانیم. این‌ها اسیر هستند. باید در دادگاه نظامی محاکمه بشوند. نباید با آن‌ها برخورد بد بشود.» خانم زهرا حسینی که در جنت‌آباد به کار تدفین و غسل شهدا مشغول بود به مسجد جامع آمد و روبه خانم‌ها گفت: « درجنت‌آباد خیلی کار روی زمین مانده. آن‌جا، آب نداریم شهدایی که می‌آورند را غسل بدهیم. کفن نداریم. نیروی کمکی نداریم.» از ما خواست که برای کمک همراهش برویم. من، خانم زهره فرهادی و صبا وطن‌خواه؛ همراه با خانم حسینی به جنت‌آباد رفتیم. حدود 2 هفته از جنگ گذشته بود ولی قبرهای جنت‌آباد پر بود از شهدا و تعداد زیادی جنازه، جلوی در سردخانه گذاشته بودند که این‌ها را ببرند داخل و کفن کنند؛ ولی کفنی وجود نداشت.

خانم حسینی به من گفت: «بیا داخل غسال‌خانه به من کمک کن جسد خانم‌هایی که می‌آورند را با مقدار آبِ کمی که ذخیره داریم غسل بدهیم، کفن کنیم و بدهیم که دفنشان کنند.». جواب دادم: «بابا، من که بلد نیستم. من یک دختر هفده، هجده ساله هستم و تا حالا این کار را نکردم». گفت: «بیا! من یادت می‌دهم چه‌طور غسل بدهی». غیر از من دختران دیگری هم بودند، آن‌ها ترسیدند. من نسبت به آن‌ها کمی دل و جراتم زیاد بود. رفتم در غسالخانه و با خانم حسینی پیکر شهدا را غسل داده و کفن می‌کردم. جسد یک خانمی را آوردند. تکه‌تکه شده بود. دستش قطع شده و دل و روده‌اش بیرون ریخته بود، هیچ چیزی نداشت. گفتیم: «ما این را چه‌طوری غسلش بدهیم؟ این تکه‌تکه شده. با این وضعیت، غسل برایش واجب نیست.» خانم حسینی گفت: «ما این را غسل نمی‌دهیم. تیممش می‌کنیم. در اصل غسل میتش می‌دهیم». یادم داد که چکار کنم. به من گفت: «بیا زیر سرش را بلند کن.»  دستم را زیر سرش گذاشتم، فرو رفت در یک چیز لَزِج مانندی. نگاه کردم دیدم جمجمۀ سرش رفته. جمجمه نداشت و دست من، داخل سرش رفته بود و آن چیز لَزِج‌مانند، مغزش بود. حالم خیلی بد شد.

تا آن لحظه چند جسد را غسل داده بودیم ولی به این فجیعی نبودند. خانم حسینی گفت: «برو از غسالخانه بیرون تا حالت خوب شود». از غسالخانه بیرون آمدم. جنت‌آباد بخاطر نزدیکی به پادگان دژ مرتب زیرآتش بود. مثلاً می‌دیدی عده‌ای شهدای‌شان را می‌برند دفن بکنند، وسط جمعیت یک خمپاره می‌خورد و تعداد زیادی شهید می‌شدند. بعضی‌ها می‌گفتند خمپاره به قبری اصابت کرد و جسد از زیر خاک بیرون زد. خیلی سخت بود. شب هم که جنت‌آباد کمی خلوت می‌شد، سگ‌های وحشی حمله می‌کردند به اجسادی که هنوز دفن نشده بودند. دو روزی که آن‌جا کنار خانم حسینی بودم، صحنه‌های وحشتناکی دیدم. از طرفی احساس کردم این کار، نیاز به کمک مردانه دارد و این را به خانم حسینی گفتم. هر چه روزها جلو می‌رفت مردم از شهر مهاجرت می‌کردند و نیروی مردمی کمتر می‌شد. چون شهر نه امنیت نداشت، نه آب و برق درستی داشت. هر کسی را می‌دیدی، اثاث‌هایش را جمع می‌کرد و می‌رفت. باید هم می‌رفتند. چون کاری نمی‌توانستند بکنند. شهر داشت خالی از سکنه می‌شد. بیشتر نیروهای نظامی و نیروهای امدادی مثل ما، مانده بودند که هر روز تعدادمان کمتر و حجم کارهای‌مان بیشتر می‌شد. این شد که ما جنت‌آباد را بعد از 2-3 روز ترک و به مسجد جامع برگشتیم.

 

 

پدر و مادرم پیش خانواده‌شان به بوشهر رفته بودند. ارتباطی با آن‌ها نداشتیم. تلفن نداشتیم که زنگ بزنیم. سیستم مخابرات قطع شده بود. آن‌ها، آن‌جا دل‌شان برای ما شور می‌زد ولی ما نگران آن‌ها نبودیم چون می‌دانستیم جای‌شان امن است. اما آن‌ها خیلی نگران ما بودند. 3 تا از برادرانم در شهر بودند. برادرم جواد، روزی که ما مسجد جامع را ترک کردیم، مجروح می‌شود. ایشان را انتقال می‌دهند به شهر اهواز و ما اصلاً از سرنوشتش هیچ اطلاعی نداشتیم. 2 برادر دیگرم محمدعلی و محمدرضا به‌همراه من و خواهرم پروانه در شهر بودیم. تقریباً 15 روز از شروع جنگ گذشته بود، روزی برای تهیه دارو، از مسجد بیرون رفتم. زمانی که برگشتم شنیدم دشمن، گنبد مسجد را زده و تعدادی از برادران‌مان شهید شدند. مسجد جامع دیگر جای امنی برای ماندن نبود. ستون پنجم، گرای مسجد را به عراقی‌ها داده بود. از طرفی دنبال مکانی بودیم که بتوانیم مجروحان را به آن‌جا انتقال بدهیم. ساختمان نیمه‎‌کاره بانک ملت نزدیک‌مان بود. ما خواهرها، شب به‌همراه مجروحین به آن ساختمان پناه برده و تا صبح روی سنگ و کلوخ‌های ساختمان به حالت نشسته سرکردیم. حواس‌مان به مجروح‌ها بود و منتظر تا جایی برای ما مشخص شود تا به آن‌جا برویم. بالاخره بخش امداد و آشپرخانه را به مسجد سیدعدنان که در نزدیکی رود کارون بود، منتقل کردند و از این‌جا به بعد، مسجد جامع فقط پایگاه نظامی شد. از طرفی بعضی نیروهای سپاه با ماندن خانم‌ها در شهر مخالفت می‌کردند و می‌گفتند: «خانم‌ها باید از شهر بروند بیرون» ولی باز هم خودشان می‌دیدند که خیلی کار در سطح شهر هست که خانم‌ها می‌توانند انجام دهند. شیخ شریف قنوتی؛ روحانی مبارزی که بزرگ شده خرمشهر بود ولی چندسالی برای زندگی به بروجرد رفته و با شروع جنگ، همراه با یک سری گروه‌های کماندویی و نیروهای مردمی بروجرد، جهت کمک به خرمشهر آمده از جمله کسانی بود که با رفتن خانم‌ها از شهر مخالفت می‌کرد و می‌گفت: « برای چه خانم‌ها باید از شهر بروند بیرون. اگر خانم‌ها از شهر بروند ، چه کسی می‌خواهد به مجروحین رسیدگی بکند؟ چه کسی می‌خواهد کار آشپزی بکند؟ این همه کار که روی زمین است را چه کسی، انجام دهد.» این شد که شیخ شریف قنوتی از ما حمایت ‌کرد و ما ماندیم.

روز بیست و چهارم مهر ماه، رفته بودیم از آبادان مهمات بیاوریم. زمانی که به طرف خرمشهر بر می‌گشتیم، عراقی‌ها در کوچه پس‌کوچه‌های چهل متری، مخفی شده و با تیر به ماشین ما شلیک می‌کردند. راننده‌ وانت، به ما که عقب ماشین نشسته بودیم ‌گفت: «عراقی‌ها ما را شناسایی کردندو از خانه‌هایی که داخل آن‌ها مخفی شدند ما را با تیر می‌زنند.» نزدیک گل فروشی محمدی، شیخ قنوتی را دیدیم که به ما اشاره کرد و گفت: «کجا دارید می‌روید؟» جواب دادیم: « می‌رویم مسجد جامع». گفت: «چرا می‌روید مسجد جامع؟ مسجد در محاصره است. عراقی‌ها نزدیک مسجد هستند. برگردید. از این راه نروید.» راننده برایش دست تکان داد. رفتیم جلو مسجد جامع، خانم دریانوردی را دیدیم که سِرُم در دستش بود. گفتند: «نمی‌توانید وارد مسجد بشوید». مسجد را تخلیه کرده بودند. شهید قنوتی هم همان روز به شهادت رسید. شنیدیم زمانی که بعثی‌ها اسیرش کردند چون لباس روحانیت تنش بود و عمامه‌ به سر داشت گفته بودند: «ایرانی‌ها مجوس هستند. مسلمان نیستند». بعد شروع به پایکوبی کردن و و داد می‌زدند: «ما یک خمینی گرفتیم. یک خمینی». بعد هم دستش را به ماشین می‌بندند و روی آسفالت‌های خیابان می‌کشانند. ایشان را مجروح و شنیدم که سرش را بریدند. صدام گفته بود: «خرمشهر را یک روزه می‌‌گیریم. خوزستان را سه روزه تصرف می‌کنیم و یک هفته‌ای به تهران می‌رسیم». ولی بچه‌های خرمشهر با این‌که تعدادشان زیاد نبود و تجهیزات زیادی هم نداشتند، توانستند دشمن را 40 تا 45 روز پشت مرز نگه دارند و نگذارند وارد شهر بشود. با این‌حال نیاز داشتیم که از خارج شهر به ما کمک شود ولی کمکی نمی‌رسید.

غسل اجساد متلاشی شده شهدا سخت تر از جنگیدن!

مرتب می‌گفتند نیرو و تسلیحات می‌رسد. تا روز بیست و هفتم مهر ماه که نیروهای عراقی را از دور می‌دیدیم و جنگ تن به تن در خرمشهر بین نیروهای ایرانی و بعثی صورت گرفته بود، هنوز در شهر بودیم که برادران سپاه به ماشین آوردند و گفتند: «دخترها همه سوار شوند بروند و از شهر بیرون بروند.» تعدادی رفتیم ولی باز عده‌ای ماندند. احساس کردم از این لحظه به بعد حضورمان در شهر خطرناک است. از شهادت ترسی نداشتیم؛ چون شهادت مزد خدمات‌مان بود ولی تصور اسارت برای‌مان دردناک بود. ما 45 روز چشم انتظاری کشیدیم ولی هیچ کمکی به ما نرسید. زمانی که نیرو رسید، خرمشهر سقوط کرده بود و آبادان در محاصره کامل بود.

 زینب منوچهری

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار