به گزارش شهدای ایران : اولین نفری که خبر شهادت حسین را به او دادم، «سید علی بنی لوحی» بود. همراه او سوار تویوتا شدیم و به طرف قرارگاه که حدود پانزده کیلومتر دورتر از خط بود، راه افتادیم. وقتی رسیدیم قرارگاه، محسن رضایی، رحیم صفوی و شمخانی آن جا بودند.
قرار گذاشتیم ابتدا به شمخانی بگوییم. صدایش زدیم و خبر شهادت حسین را به او دادیم. بلافاصله رفت سمت آقا محسن و گفت: «حسین خرازی شهید شد.»
آقا محسن کمی منقلب شد و گفت برگه ای برایش بیاورند و بالای آن نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم، الله اكبر ... الله اکبر ... الله اکبر... اگر از نظر شرعی مسأله ی خودکشی جایز بود، من خودکشی میکردم. چون تاب تحمل خبر شهادت چنین عزیزانی را ندارم ....»
بعد به آقا رحیم گفت: «بچه های لشکر ۱۴، حسین رو خیلی دوست دارن، کار خودته، باید بری آروم شون کنی.» به ما هم گفت: «جنازه رو ببرید اهواز غسل و کفن کنید، بعد ببرید شهرک دارخوین برای تشییع.»
بعد از غسل و کفن پیکر حسین، به طرف شهرک راه افتادیم. از دژبانی شهرک تا مسجد چهارده معصوم (صلوات الله عليهم) که حدود دویست متر فاصله بود، شاید ده پانزده بار بچه رزمنده ها و بسیجی ها جنازه را روی زمین گذاشتند و سر و صورت حسین را بوسه باران کردند.
بعد از اقامه ی نماز، آقا رحیم رفت پشت تریبون. بسم الله را گفت و دیگر نتوانست ادامه دهد. حدود بیست دقیقه پشت میکروفن گریه میکرد.
بچه ها طوری ناله و ضجه می زدند که شاید در غم از دست دادن پدر و مادرشان این طور نمی شدند.
بعد از او، محمدرضا تورجی زاده اقامه ی عزا کرد. تا ساعت یازده دوازده شب عزاداری میکردیم و بعد، جنازه را به اصفهان انتقال دادیم.
برگرفته از كتاب «زندگی با فرمانده» مجموعه خاطراتی از شهید حسین خرازی
راوی: حسین رضایی اردستانی
*جهان