شهدای ایران shohadayeiran.com

پنج نفر با لباس چتنیک‌ها ظاهر شدند. بین آنها جوانی بود که بیش از 24 سال نداشت. رو به دوستانش گفت: «دست نگه دارید.» فکر کردم شاید دلش به رحم آمده، من جای پدر او بودم، ولی او گفت: «من مجازات این مسلمان خبیث را به عهده می‌گیرم.»
به گزارش شهدای ایران به نقل ازفارس؛بوسنی و هرزگوین سرزمینی غریب بود که مدتها مورد هجوم دشمنانی قرار گرفت که نمی خواستند چشم طمع را از این مردم بردارند. بزرگترین مجازات این مردم از نظر صرب‌ها که همان دشمنانشان بودند مسلمان بودن این ملت بود.

آنچه می‌خوانید خاطرات یک پزشک بوسنایی است. دکتر هریس حسین آکیج با بیان این خاطرات ابتدا از چگونگی آغاز جنگ در سرزمینش می‌نویسد:  

همراه با مجروحان جنگی از مناطق برچکو، گراواچاتس، سرسکا و مایواتس از میان جنگ نابرابر ظالمان و مظلومین، با ندای انسان دوستانه مردم مسلمان ایران برای کمک به مجروحین به تهران آمدم. دکتر جراح هستم. بیست و نه سالم است و اهل توزلا، شهری در شمال شرقی بوسنی هستم، جایی که در وضعیت کنونی بیشترین منطقه آزاد مسلمانان را در بردارد. درک سالهای آخر جنگ بوسنی برای کسانی که زاده یا بزرگ شده آنجا نیستند، مشکل است. توزلا شهری صنعتی است که در قسمت جنوبی کوههای مایواتس قرار دارد و از لحاظ فرهنگ، اقتصاد و کشاورزی مرکز شرق بوسنی است. اروپاییها توزلا را به خاطر داشتن نمک و معدنهای زیرزمینی‌اش می‌شناسند. مردم این شهر از قدیم با استخراج نمک زندگی کرده‌اند. قبل از جنگ در توزلا حدود یک صد هزار نفر زندگی می‌کردند که بیشترشان مسلمان بودند که حدود 75 درصد جمعیت را تشکیل می‌دادند. باقی را کراواتها و تعداد کمی را هم صربها تشکیل می‌دادند.

شروع گرایش به اسلام در بوسنی، به سال 1875 میلادی بازمی‌گردد که فرهنگ اسلام روزبه‌روز وسعت بیشتری در شرق بوسنی یا شاید تمامی آن پیدا کرد. اولین قیام خونین مسلمانان علیه فاشیستها و چتنیکها نیز در جنگ جهانی دوم رخ داد که در نتیجه متحمل خسارات جانی و مالی فراوان شدند و خانه‌هایشان سوخت و عزیزانشان به خاک و خون کشیده شدند، ولی آنها با یاری و کمک یکدیگر توانستند تجاوزگران را عقب برانند. در حال حاضر، گویی همان صحنه‌ها تکرار می‌شوند.

 

یکی از زنان آوره بوسنی

 

شروع جنگ در یوگسلاوی سابق:

در یوگسلاوی سابق، ارتش مردمی عهده‌دار حفظ میهن بود، ارتشی که من حدود یازده سال قبل در آن خدمت سربازی را تمام کردم، آن هم در بدترین شرایط در مرز بین کزور که همیشه در آن درگیری وجود داشته است.

بعد از مرگ مارشال تیتو، یوگسلاوی آرام آرام رو به تجزیه رفت و همان ارتش مردمی با سرکرده‌های صرب عوامل قدرت صربها تبدیل شدند. به طور مثال، آنها کزور را که بیشتر ساکنان آن مسلمان بودند، به اسارت کشیدند و تمامی حق و حقوق آنها را گرفتند، حتی آنها را مجبور به خواندن و نوشتن به زبان و خط صرب کردند. این اعمال دقیقا از سال 1982 شروع شد و تاریخ نشان می‌دهد صربها از زمانهای دور چشم طمع به این سرزمین داشته‌اند. حدود ششصد سال قبل، جنگ بین صربها و ترکان عثمانی  که منجر به شکست صربها گردید، باعث شد آنان همیشه درصدد انتقام باشند و از رشد و ترقی مسلمانان بهراسند. آنها حتی از آگاهی نوجوانان وحشت داشته‌اند، طوری که من در طول زمان تحصیل، تاریخ پادشاهان صرب یا مطالب زیاد دیگری را در مورد آنها خواندم، ولی هرگز اجازه تحقیق و آموزش تاریخ اسلام را نداشتم، نه تنها من که نوجوانان دیگر نیز در طول تحصیل خود به این درد مبتلا بودند. با این وجود، من مطمئنم که قدیمی‌ترین و بزرگترین پادشاهی در بالکان، بوسنی بوده است و برای اثبات این مدعا مدارک لازم نیز وجود دارد.

لازم است کمی هم درباره چتنیکها بگویم. آنها از زمان عثمانیان در بالکان به وجود آمدند. چتنیکها تعدادی دزد و ولگرد خیابانی بودند که در زمان پادشاهی اول در یوگسلاوی سابق به صورت ارتشی نامنظم برای کمک به دستگاه حکومت درآمدند. در ششم آوریل 1941 میلادی، شاه فرار کرد و سرکرده‌های حکومت به قتل رسیدند، ولی ارتش شکست خورده شاه باقی ماند. پس از آن، در کمتر از شش روز تمامی یوگسلاوی به تصرف ارتش نازی آلمان درآمد. در همین زمان، در ازان میخانیلوچ، ارتش شکست خورده شاه را جمع‌آوری کرد و با بی رحمی به همدستی آلمانها شتافت. از آن زمان، این گروه نام «چتنیکها» را بر خود گذاشتند و غارتگری و کشتار را به نهایت رساندند.

جنگ در یوگسلاوی سابق از ایالت اسلونی شروع شد، اما مدت زیادی به طول نیانجامید و نتیجه آن ایجاد دولت مستقل و خودمختار اسلونی گردید. سپس جنگ به کرواسی کشیده شد. از همان آغاز کمکهای نظامی از طرف ارتش صربستان به صربها آغاز شد، از افراد شیستال و ارکانو گرفته تا خفاشهای سفید- که به خونخواری معروفند- برای حمله به مردم مظلوم کرواسی از راه رسیدند. مردم دیگر نمی‌توانستند روی ارتشی که زمانی مردمی بود، حساب کنند و امیدشان قطع شد. جوانان بوسنیایی دیگر به خدمت سربازی نرفتند و آنها هم که مشغول خدمت بودند، فرار کردند.

من هنوز چهره دوستم، عمر را که به خدمت اعزام می‌شد، از یاد نبرده‌ام. البته سربازهای زیادی را بدرقه کرده‌ام که همه از دوستان نزدیکم بودند، اما هیچ وقت این قدر ناراحت نبودم. این بار قطاری که از توزلا حرکت می‌کرد، جوانان را به سوی مرگ می‌کشاند. مردم محل با چشمان اشک‌آلود از پنجره‌ها قطار را بدرقه می‌کردند.

زندگی روال عادی خود را طی می‌کرد و من مدت زیادی عمر را ندیدم. جنگ در مرز کرواسی با خشونت ادامه داشت. اولین هواپیمای صرب بر فراز زاگرب پرواز کرد و چندین بار دیوار صوتی را شکست.

در تمامی این مدت، بوسنی جریان جنگ را دنبال می‌کرد.

شبی از تلویزیون، یک لحظه عمر را دیدم. کنار او خبرنگاری نشسته بود و با او صحبت می‌کرد. چهره وحشت زده و صورت زخمی به عمر سیمای دیگری بخشیده بود. عمر به سوال خبرنگار جواب کوتاهی داد و من تازه متوجه شدم که او چرا وحشت زده است و چرا مایوسانه نگاه می‌کند. آنها به من و او سالها دروغ گفته بودند و حالا داشتند دوستی و محبت را مقابل چشمانمان دفن می‌کردند. بله، ارتش مردمی برای کشتار کرواتها آمده بود و عمر هم جزی از این ارتش بود. او بعد از چند روز از ارتش فرار کرد و به کمک برادرانش که مورد ظلم قرار گرفته بودند، به شهر ووکوار رفت و در همان شهر نیز شهید شد.

کرواسی نیز همانند بوسنی جنگزده بود، به خصوص در دووکوار، شهری که با یک صد هزار سکنه در کنار رودخانه دانوب زندگی می‌کردند. حالا این شهر از روی نقشه جغرافیایی کرواسی پاک گردیده است. جنگ کرواسی برای بوسنی اهمیت بسیار دارد، زیرا جوانان بوسنیایی همپای کرواتها برای مقابله با صربها جنگیده‌اند. روزی که عمر در شهر ووکوار شهید شد، نخستین روز جنگ در بوسنی بود.

 

 

«ووکوار»

شهر تحت تاثیر جنگ کرواسی قرار گرفته بود و هرکس سعی می‌کرد جنگ را به نحوی توجیه کند. پس از مدتی اولین خبرهای وحشتناک جنگ ووکوار به توزلا رسید. ماه نوامبر بود و هوا سرد و خشک، بدون بارش برف و باران. شهر در دود زغال‌سنگ- که برای سوخت وسایل گرمازا استفاده می‌شد- فرو رفته بود. روزها کوتاه بود. در جلسات پزشکی که در محل کارم برگزار می‌شد، تمامی اتفاقات روزانه بررسی می‌گردید هنوز جنگ شروع نشده بود و اغلب مجروحین بیشتر ناشی از حوادث رانندگی و سوختگی و ... بود.

یک روز صبح، پزشکان کشیک خبر از ورود مجروحی از ووکوار دادند، البته جراحت او از خمپاره یا گلوله نبود، بلکه در اثر ضرب و شتم بود. من مسوول بخشی بودم که او در آن بستری بود. نامش «عبدالله» اهل ووکوار و روزنامه نگار بود. از تمامی دارایی‌اش توانسته بود فقط با یک عینک قاب طلایی به توزلا برسد. زمانی که برایم سرگذشت فرار خود، همسر و دختر هفده‌ ساله‌اش را تعریف کرد، بدنم به لرزه درآمد: «نزدیکی اذان صبح بود که «چتنیکها» وارد شهر ووکوار شدند. قبل از آن، حدود یک ساعت و نیم با خمپاره شهر را زیر آتش گرفته بودند. بعد به شهر حمله کردند. آنان تمامی شهر را به غیر از راه جنگل به محاصره خود درآورده بودند. من و همسر و دختر و مادر پیرم با هم زندگی می‌کردیم. آن روز صبح اصلا فکر نمی‌کردیم مساله این قدر جدی باشد، تا این که همسایه‌ها از نزدیک شدن چتینکها خبر دادند. ما هم تصمیم گرفتیم از راه جنگل به طرف مجارستان که در نزدیکی ما بود، حرکت کنیم و از آنجا به منزل خواهر خانمم برویم. مادرم نمی‌توانست بیاید. پیر بود و اصلا توان حرکت نداشت. او چند روز بعد درهمان خانه توسط خمپاره صربها مدفون شد، البته من این را نمی‌دانستم تا چند روز پیش که یکی از بستگانم را در بیمارستان دیدم و جریان را گفت. مردم از شهر به سمت جنگل و رودخانه‌ای که به مرز منتهی می‌شد، فرار می‌کردند. آنها می‌دانستند چه چیزی در انتظارشان است و چه کسانی به آنجا حمله کرده‌اند، چتنیکها با چاقوهای تیزشان. شهر به طور کامل می‌سوخت. چتنیکها اگر کسی را زنده می‌دیدند، سر می‌بریدند. جنگل تنها راه نجات بود و ما باید هرچه سریعتر به آنجا می‌رسیدیم. مقداری از راه را می‌دویدیم و مقداری را هم آرام طی می‌کردیم. سعی داشتیم یکدیگر را رها نکنیم. همسرم نمی‌توانست با ما هماهنگ باشد، چراکه سنی از او گذشته بود و مریض هم بود. گاهی زمین می‌خورد و دوباره سعی می‌کرد بر خستگی و ناتوانی خود غلبه کند و راه را ادامه دهد. کف پاهایمان را تیغ های جنگلی پاره کرده بودند، ولی چاره‌ای نداشتیم. وقت تامل نبود. هر لحظه احتمال اسارت بود. تمامی شهر را دود فراگرفته بود. صدای خمپاره و توپ به وضوح شنیده می‌شد. ناگهان صدای عده‌ای ما را سرجا میخکوب کرد. انگار آب سردی روی سر ما ریخته شد. ناامیدی در چهره همسر و دخترم موج می‌زد. صدای چتنیکها بود که شهر را محاصره کرده بودند. نگاهی به اطراف انداختم. سه نفر گشتی بودند. به همسر و دخترم فهماندم که من نظر گشتی ها را به خود جلب می‌کنم تا آنها به راه ادامه دهند. قبلا در خانه با هم قرار گذاشته بودیم که در شرایط لازم، آنها بروند و من بعد خود را به مجارستان برسانم.

بدون خداحافظی از هم جدا شویم. این تنها راه نجات آنها بود. به محض نزدیک شدن به گشتیها شروع به فریاد زدن کردم و در جهت مخالفت همسر و دخترم دویدم و وقتی از حرکت آنها به سمت خود مطمئن شدم، بر سرعت خود افزودم. چند بار ایست دادند و بعد تیراندازی کردند. فاصله‌شان زیاد بود و دید کمی داشتند. کم کم نای دویدن را از دست دادم. صورتم از برخورد با شاخه درختها زخمی شده بود از عرق پیشانی‌ام می‌سوخت.

درست لحظه‌ای که تصمیم گرفتم تسلیم شوم، چشمم به رودخانه‌ای افتاد که در سمت راستم قرار داشت. معطل نکردم. با بدنی عرق کرده وارد رودخانه سرد شدم، کاری که در مواقع عادی غیر ممکن بود از من سر بزند. آنها متوجه رفتن من به رودخانه نشدند. به طرف دیگر رودخانه رفتم و زیر بوته‌ها و درختان پنهان شدم. راه زیادی دویده بودم. مطمئن بودم آنها نمی‌توانند خانواده‌ام را پیدا کنند.

شب هوا بسیار سرد شد. باید بدون لباس و کفش شب را سر می‌کردم. زیاد احساس گرسنگی نمی‌کردم، ولی گرسنگی و سرما از فردا فشار آورد. دو روز در جنگل سر کردم. شاخه‌های درختان و خلاصه هرچیزی را که در حین راه رفتن پیدا می‌کردم، می‌خوردم، ولی دقیقا نمی‌دانستم به کدام جهت می‌روم. در عرض دو روز، شاید بیش از بیست کیلومتر راه رفتم، یک دفعه چشمم به رودخانه بزرگ ساوا افتاد. راه را اشتباه آمده بودم. جای این که به سوی شمال بروم، در جهت خلاف رفته بودم. بوسنی در جهت دیگر ساوا قرار داشت که آن زمان امن بود. امیدوار بودم که چنین باشد. با خود فکر می‌کردم به رودخانه می‌زنم و اگر وسط آب خسته شدم، چوبی پیدا می‌کنم و ادامه راه را به کمک چوب می‌روم. ناگهان از پشت یک درخت قطور به من ایست داده شد. فکر کردم شاید نیروهای کروات یا مسلمان باشند، ولی مطمئن نبودم. دستانم را بالا بردم. از پشت تنه درخت، پنج نفر با لباس چتنیکها ظاهر شدند. امیدم را از دست دادم. دیگر اسیر شده بودم. راهی برای فرار وجود نداشت. مجبور بودم تسلیم شوم. چتنیکها شروع کردند. به ناسزا گفتن و کتک زدن من. بین آنها جوانی بود که بیش از 24 سال نداشت. رو به دوستانش کرد و گفت: «دست نگه دارید.»

فکر کردم شاید دلش به رحم آمده، چون من جای پدر او بودم، ولی او گفت: «من مجازات این مسلمان خبیث را به عهده می‌گیرم.»

آن وقت از کوله پشتی خود سیم کابلی- که قطر آن سه چهار سانت بود- بیرون آورد و مرا با کمک دوستانش به درخت بست و مشغول شد. بقیه کمی آن‌طرف‌تر آتش روشن کردند و مشغول پختن کباب و مشروب‌خواری شدند، در حالی که از صحنه کتک خوردن من یا بهتر است بگویم پوست کندن من لذت می‌بردند. با ضربه‌های شلاق، ابتدا پوست قسمتی از بدنم سرخ می‌شد و کم کم ترک برمی‌داشت. هربار که از هوش می‌رفتم، با آب رودخانه مرا به هوش می‌آوردند و بعد از چند دقیقه استراحت دوباره ادامه می‌دادند.

هوا رو به سردی می‌رفت. شب شد. جوان دیگر از شدت سرما نای گرفتن شلاق را در دست نداشت، ولی با دست کردن دستکش‌های چرمی به کار خود ادامه داد. او از وطن دوستی و ایمان به صربستان بزرگ خود حرف می‌زد و او از عمل خود خرسند بود. پس از مدتی کاملا بی‌هوش شدم و با صدای ناگهانی تیراندازی دوباره به خود آمدم.

چتنیکها از پشت مورد حمله قرار گرفته بودند. آنها به قدری ترسو بودند که در لحظه فرار مرا فراموش کردند و گریختند. نیروهای مسلمان مرا به سمت دیگر رودخانه رساندند و از آنجا به توزلا منتقل کردند. شاید این شانس من بود، چون رزمندگان مسلمان به کمک دوستان کروات خود آمده بودند و حین عبور، متوجه عمل وحشیانه آنها شده، مرا نجات دادند...»

معالجه او حدود دو ماه طول کشید، چون غیر از صورت، جای سالمی در بدنش پیدا نمی‌شد. یکی از چشمانش را از دست داده بود و بر اثر سرمای سخت، کلیه‌هایش چرک کرده بود. از همسر و دخترش خبری نداشت. او را برای ادامه معالجه به بیمارستان دیگری منتقل کردند. هنوز چهره صبور و عینک طلایی‌اش را فراموش نکرده‌ام. عبدالله- روزنامه‌نگار شهر ووکوار- خاطره‌ای را در ذهن من برجای گذاشت که هرگز نمی‌توانم آن را فراموش کنم. بعدها شنیدم او یکی از بهترین رزمندگان جنگ بوسنی است. بار دیگر زمانی او را دیدم که بر اثر ترکش خمپاره زخمی سطحی برداشته بود. وقتی دستش را پانسمان کردم، بلند شد و صورتم را بوسید و با عبارت «به امید پیروزی» بیمارستان را ترک کرد.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار