شهدای ایران shohadayeiran.com

دار و ندارم را به یکباره از دست دادم. پشت و پناهی را که همیشه به آن می‌بالیدم دیگر نداشتم. شروع کردم با مجید درد دل کردن و گفتم مجید جان! تو را سپردم به امام حسین (ع).

به گزارش شهدای ایران به نقل از روزنامه جوان، «.. من بر این باورم که شهدا زنده‌اند. می‌دانم او در بهترین راه قدم گذاشت و بهترین عاقبت بخیری نصیبش شد. من جسم او را کنار خود ندارم، اما او را حس می‌کنم. تصاویر بر جای مانده از همسرم به وقت دلتنگی به فریادم می‌رسد. مرورشان می‌کنم و تک‌تک خاطرات برایم تداعی می‌شود...» این‌ها بخش‌هایی از روایت خانم حاتم‌نیا، همسر شهید مدافع امنیت از همسرش شهید مجید سلیم‌زاده است که در ۱۳ تیر ۱۴۰۲ حین انجام مأموریت به شهادت رسید. همراهش شدیم و شنیده‌هایمان را به رشته تحریر در آوردیم.

 شروع یک عشق واقعی
یسرا حاتم نیا، ۲۸سال دارد و اهل کل کل حومه شیروان چرداول است. او می‌گوید: «ما هر دو اهل یک محل هستیم و با هم نسبت فامیلی داریم. وقتی همراه خانواده برای عیادت پدربزرگش که در بستر بیماری بود رفتیم، من برای اولین بار او را دیدم. آن زمان ۱۴ سال داشتم. رفتار خوب و سنجیده آقا مجید او را در ذهن من ماندگار کرد. یک سال بعد از آن روز، او همراه خانواده‌اش به خواستگاری‌ام آمد. در همان نگاه اول مهر مجید به دلم نشسته بود. همان یک سال هم بدون اینکه هیچ کدام از ما بداند به یکدیگر فکر می‌کردیم. وقتی به خودم آمدم مجید را در خانه‌مان دیدم و پای حرف‌های او نشستم. ما عاشق هم شده بودیم، عشقی واقعی. 

حقیقتاً یک سال تمام، در قلب هم زندگی کردیم. من و مجید در ۲۴ مهر ۱۳۹۰ با هم عقد و دو سال بعد زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم. او برای من مراسم ازدواج باشکوهی گرفت که حالا بعد از گذشت ۱۲ سال، هر زمان به آن روز‌ها فکر می‌کنم، شعف خاصی به من دست می‌دهد و سپاسگزارش هستم. ما ۱۲سال با هم زندگی کردیم، اما طول عمر عشق ابدی‌مان ۱۳سال است و در تقدیرم نبود از او فرزندی به یادگار داشته باشم.»

 زندگی صادقانه‌ای داشت
همسرانه‌هایش به شاخصه‌های اخلاقی شهید می‌رسد. او می‌گوید: «من خیلی کم حرف بودم. همان ابتدا وقتی مجید این احوالات من را دید، گفت قول می‌دهم خوشبختت کنم. من هم کم سن و سال بودم و فقط از آقا مجید خواستم اجازه دهد و همراهی‌ام کند تا بتوانم درس بخوانم، خیلی خوب به یاد دارم از او خواستم زندگی‌مان بر مبنای صداقت باشد، مجید به من گفت تا هر سطحی که خواستی می‌توانی ادامه تحصیل بدهی و قول می‌دهم هرگز از زبان من دروغی نشنوی. 

او به عهدی که با من داشت، وفادار ماند. همیشه صداقت و خوشبختی با هم اولویت زندگی‌مان بود. اخلاقش فوق‌العاده خوب بود. صادق، متواضع، شوخ طبع و عاشق خانواده بود. یکی از بهترین خصوصیات اخلاقی او نماز اول وقتش بود. من هم بعد از آشنایی با مجید نمازهایم سر وقت شد. هر زمان خانه بود، به او اقتدا می‌کردم و به جماعت نماز می‌خواندیم. 

اهل انجام واجبات و ترک محرمات بود. مجید برای من همه بود، جای همه را پر می‌کرد. جای خواهری که هرگز نداشتم. او مرا بزرگ کرد. نه تنها همسر که یک همراه و رفیق با مرام و فوق‌العاده بود. همیشه همکارانش از او و خوبی‌هایش، از رازداری‌اش و از حسن انجام وظیفه‌اش برایم روایت می‌کنند. او معروف به امانتداری، انجام واجبات و درحد امکان کمک کردن به فقرا بود. همسرم سعی می‌کرد از تک تک لحظات زندگی‌اش لذت ببرد و بیشترین توجهش به خانواده و احترام به والدین بود که به آن‌ها می‌بالید. 

مجید بسیار خوش قلب و مهربان بود. یک روز با هم به منزل پدرش می‌رفتیم. ناگهان ماشین را نگه داشت و از آن پیاده شد. از آینه او را نگاه می‌کردم که دیدم یک گنجشک وسط جاده افتاده. او رفت و آن پرنده را برداشت و پراند تا ماشین‌های دیگر به آن نزنند. آقا مجید، چون یک کوه پشتم بود. پشتوانه‌ای که خیلی زود از دستش دادم. همه آرزو‌ها و آینده‌ای که با او برای خود ترسیم کرده بودم، به یکباره با شهادتش ویران شد.»

 مستند شهدا 
از صحبت‌های همسر شهید اینگونه بر می‌آید که پیش از ازدواج هیچ‌گونه شناختی نسبت به زندگی افراد نظامی نداشت، اما به خواست خدا به خوبی همسرش را همراهی کرد و در این ۱۲ سال همسنگر خوبی برای او بود. او در ادامه می‌گوید: «می‌دانستم با کسی ازدواج کرده‌ام که نظامی است، انتظار هر اتفاقی را داشتم، اما اصلاً برای شهادتش آماده نبودم.

بسیار به او وابسته بودم و حساسیت زیادی نسبت به او داشتم. برای همین نمی‌خواستم حتی تصور شهادت یا دوری‌اش را با خودم مرور کنم. نبودن‌هایش به وقت مأموریت را می‌توانستم تحمل کنم و همه این مدت را به امید بازگشتش می‌گذراندم، اما شهادتش را نه نمی‌توانستم! 

یک روز با مجید نشسته بودیم و تلویزیون نگاه می‌کردیم. برنامه تلویزیونی مستندی از خانواده شهدا نشان می‌داد، خیلی سریع کانال تلویزیون را عوض کردم. اصلاً تاب و تحمل دیدن این مستند‌ها را هم نداشتم. حتی نمی‌خواستم مجید هم این برنامه‌ها را ببیند، اما آن روز خدا یک نشانه کوچک به من نشان داد و من نمی‌دانستم روزی فرا می‌رسد که من باید بنشینم و راوی زندگی همسر شهیدم باشم. گویا تقدیر خدا بر این بود. ما رؤیای همیشگی با هم بودن را داشتیم، به هیچ عنوان نمی‌خواستیم حتی فکر کنیم روزی بین ما فاصله خواهد افتاد.»

 نمی‌خواستم اشک‌هایم را ببیند
او از روز‌های آخر همراهی‌اش با شهید اینگونه یاد می‌کند و می‌گوید: «تیر ۱۴۰۲، روز جمعه بود. چهار روز قبل از شهادتش با آقا مجید سر سفره صبحانه بودیم که پدرم با من تماس گرفت و گفت هر زمان مجید به مأموریت رفت بگو تا بیایم برویم خانه ما. نمی‌خواهم تنها بمانی. آقا مجید که کنار من بود این صحبت پدر را شنید. بعد هم رو به من کرد و گفت شما قبل از اینکه من بروم مأموریت، برو، گفتم نه نمی‌شود. گفت شما برو نگران من هم نباش!

وقتی اصرارهایش را دیدم، پذیرفتم. برای اینکه خیالم راحت شود، اول صدقه کنار گذاشتم و از زیر قرآن ردش کردم. کاسه آب را آوردم. مجید کاسه آب را از دستم گرفت و همه آب را خورد. بعد با حالت شوخی گفت بیا خیالت راحت شد. حالا برو که پدرت منتظرت است.

همین که داخل ماشین نشستم، اشک‌هایم را پنهان کردم تا اشک‌هایم را نبیند. از پشت شیشه نگاهش کردم. او هم بیرون خانه ایستاد و دو دستش را تکان داد و از ما با همان تبسم همیشگی‌اش خداحافظی کرد.»

 بدون تو چطور دوام بیاورم؟!
همسر شهید می‌گوید: «آقا مجید قبل از شهادت انگار آدم دیگری شده بود. حالات او را در روز‌های قبل از شهادت فراموش نمی‌کنم. آخرین بار که با هم غذا می‌خوردیم به من نگاه کرد و گفت من بدون تو چطور دوام بیاورم؟! بعد یک عکس یادگاری از غذا خوردن‌مان گرفت و گفت هر وقت این عکس را ببینم، دلم آرام می‌شود. بغض عجیبی به گلویم چنگ انداخت و بی‌آنکه خودم بخواهم اشک‌هایم جاری شد. آرام هم نمی‌شدم. سعی کردم مجید متوجه اشک‌هایم نشود. شوکه شده بودم به خودم گفتم چرا گریه کردم؟ مجید که پیشم است؟!
قبل از اعزام آخر به من گفت دلتنگم با هم بیرون برویم. رفتیم، اما چشم‌های مجید پر از غم بود. او با همه روز‌های دیگرش در این ۱۲ سال فرق داشت. مجید رفت و کمی بعد خبر شهادتش برایم آمد و بغضی همیشگی گلویم را گرفت.»

 مجید من زنده است
شنیدن خبر شهادت برایش دشوار بود. آنقدری که بعد از یک سال هنوز هم به سختی از آن لحظات روایت می‌کند: «از خانه پدرم برگشتم که به گل‌های خانه‌ام آب بدهم که یکباره جاری‌ام با من تماس گرفت و گفت یسرا هر چقدر با خانه پدر شوهرمان تماس می‌گیرم، کسی جواب نمی‌دهد. آقا مجید می‌داند چه اتفاقی برایشان افتاده؟! گفتم مجید مأموریت است. بعد‌ها متوجه شدم می‌خواست بداند من موضوع شهادت مجید را می‌دانم یا نه؟!

کمی بعد پدرم با من تماس گرفت و گفت شناسنامه مجید را پایین بیاور! گفتم شناسنامه مجید؟! برای چه می‌خواهید؟! او با عصبانیت گفت تو فقط بیا پایین. رفتم پایین گفتم چه شده؟ به چشم‌های پدرم نگاه کردم او گریه کرده و چشم‌هایش قرمز شده بود. سؤالم را تکرار کردم و باز هم سراغ مجید را گرفتم. پدرم گفت مجید تصادف کرده! می‌گویند پایش شکسته. باید با هم به خانه پدرش برویم. باید ببینیم چه اتفاقی برایش افتاده؟!

وقتی به خانه پدر آقا مجید رسیدیم تازه متوجه شدم چه بلایی سرم آمده است! قابلمه‌های بزرگ داخل پارکینگ، سیاهپوش بودن میهمان‌هایی که در خانه در رفت و آمد بودند، وقتی این‌ها را دیدم و کنار هم گذاشتم، آسمان روی سرم خراب شد. فقط فریاد زدم دروغ است، مجید من زنده است. شما چرا سیاه پوشیده‌اید؟! من دیروز با مجید صحبت کردم. 

حس خیلی بدی را در آن لحظات سپری کردم. گویی همه دار و ندارم را به یکباره از دست داده‌ام. پشت و پناهی را که همیشه به آن می‌بالیدم دیگر نداشتم. بعد شروع کردم با مجید درد دل کردن و گفتم مجید جان قلبم! تو را سپردم به امام حسین (ع). بعد رو کردم به آسمان و گفتم یا امام حسین من مجید را با همه تعلق خاطری که به او دارم، مجید را با همه عشقی که به‌او دارم، مجید را با همه دلتنگی‌هایی که در وجودم دارم، در مسیر تو هدیه می‌کنم. خودت دستگیر و شفیعش باش. 

وقتی پیکرش را دیدم، به یاد امام حسین (ع) سینه زدم و گریستم. فقط از همه اطرافیان خواستم برایش نماز وحشت بخوانند، چون خودش خیلی به نماز شب اول قبر توجه داشت. هر زمان می‌شنید کسی به رحمت خدا رفته است، نام پدر مرحوم یا مرحومه را پرس و جو می‌کرد و برایش نماز می‌خواند. بعد‌ها برادرم در خواب مجید را دید که گفته بود آن نماز‌های شب اول قبر خیلی به من کمک کرد.»

 گذشت، اما سخت گذشت
همسرانه‌هایش به شکوه مراسم تشییع شهید می‌رسد: «مراسم او بسیار شگفت انگیز بود. مردم عزیز کشورمان برای مجید سنگ تمام گذاشتند. مراسم ابتدا در تهران، بعد در استان ایلام و بعد هم شهرستان و روستایمان برگزار شد. 

همراه با پیکر شهیدم، او را برای آرمیدن در منزل ابدی همراهی می‌کردم. حس و حال تلخی بود. هنوز شوکه بودم. فراتر از تصور، عزاداری سخت به من گذشت. گاهی اوقات وجود آسمان هم روی سرم سنگینی می‌کند، ولی با ختم صلوات پی در پی و ختم قرآن و با نماز خواندن و خیراتی که برایش می‌دهم، تسلی خاطر پیدا می‌کنم.» 

 مرور خاطرات با تصاویر 
او در پایان می‌گوید: «من بر این باورم که شهدا زنده‌اند. می‌دانم او در بهترین راه قدم گذاشت و بهترین عاقبت بخیری نصیبش شد. من جسمش را کنار خود ندارم، اما او را حس می‌کنم. تصاویر بر جای مانده از همسرم به وقت دلتنگی به فریادم می‌رسد. مرورشان می‌کنم و تک‌تک خاطرات برایم تداعی می‌شود. خوب می‌دانم بعد از خدا، عنایت شهدا و خاصه توجه مجید به من، مرا سر پا و ایستاده نگه داشته است. در پایان فقط یک جمله را تقدیم شما و مخاطبانتان می‌کنم که شهدا زنده‌اند.»

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار