شهدای ایران shohadayeiran.com

من و محمد غنمی جابر مانند عملیات قبلی، تیربارچی بودیم و محشری برپا بود. در گرمای ۵۵ درجه، آن‌هم در مضیقه آب و مهمات، با نفرات اندک و تجهیزات بسیار کمتر از دشمن، با هر زحمتی بود، جلوی پیشروی آن‌ها را گرفتیم.

 شهدای ایران: به نقل از  ایسنا، دبیرستان سپاه تهران (مکتب‌الصادق علیه‌السلام) که در بین دانش‌آموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانش‌آموز جذب کرد و تا ۱۷ سال و (17 دوره) پس‌ از آن ادامه یافت. در هشت سال دفاع مقدس حدود ۹۰۰ دانش‌آموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، ۱۰۰ نفر به شهادت رسیدند. حدود ۱۵۰ نفر نیز جانباز شدند و حدود ۳۰۰ نفر دیگر در عملیات‌های مختلف زخم و جراحت برداشتند؛ آماری که اگر بی‌نظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش‌آموزان، قطعاً کم‌نظیر است.

دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانواده‌های شهدا و برخی هم‌رزمان و دوستان آنها، خاطرات این شهیدان جمع‌آوری و در کتاب «یاران دبیرستان» تدوین‌ شده و توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است.

درس دقت و حواس‌جمعی

امین خلفی زاده درباره محمد غنمی جابر همرزم شهیدش روایت کرده است: « اردوی هجرت ورودی مکتب، شهریور ۱۳۶۶، کلاس اسلحه‌شناسی داشتیم با محمد غنمی جابر. بعدازاینکه تئوری را گفت و عملی را هم خودش نشان داد، ما را به گروه‌های چهار نفره تقسیم کرد و به هر گروه یک اسلحه کلاش داد.

قرار شد اسلحه را باز و بسته کنیم. خیلی هم تأکید کرد که حواسمان باشد که جوری اجزای باز شده را قرار ندهید که گم و گور بشود یا کسی از شما بردارد. خب ما هم مثل همه گروه‌ها مشغول شدیم. خود آقای جابر هم می‌آمد سرگروه‌ها و تذکر می‌داد یا ایراد می‌گرفت.

گروه ما آخرسر که داشتیم اسلحه را می‌بستیم، سوزن اسلحه را پیدا نکردیم. هر جا را گشتیم، پیدا نشد که نشد و کم آوردیم.

موقع جمع‌بندی گروه‌ها، وقتی آمد سروقت ما، گفتیم ما این را پیدا نمی‌کنیم و یک سوزن کم آورده‌ایم. خلاصه گفت من این‌قدر به شما تأکید کردم که حواستان باشد و دقت کنید. بعد هم گفت بگیرید؛ این هم سوزن اسلحه تان! خودش یواشکی برداشته بود! وقتی بالاسر ما آمده بود در حین کار، خودش برداشته بود تا به ما درس دقت و حواس‌جمعی بدهد.

این مقدمه آشنایی ما و ایشان شد. بعدش هم حین بازی بسکتبال، چه در همان اردو و چه در طول سال تحصیلی که وسط زنگ‌ها با هم بسکتبال بازی می‌کردیم، دیگر رفاقتمان عمیق‌تر شد.

نظم و سلیقه

خیلی منظم و مرتب و دقیق بود ایشان. چند بار پیش آمد که من از ایشان جزوه درسی گرفتم؛ ازجمله جزوه درس هندسه. بااینکه آن موقع ها خیلی مد نبود، اما ایشان آن‌قدر مرتب و تمیز و با چند رنگ؛ خودکار قرمز، آبی و مشکی و سبز، این جزوه‌هایش را قشنگ نوشته بود که باعث تعجب ما می‌شد.»

یک پیش‌بینی که به حقیقت پیوست

راوی مجید کردلو هم روایت کرده است:«اسفند ۱۳۶۶ و نوروز ۱۳۶۷ با هزار زحمت خودمان را به عقبه تیپ الزهرا (س) از لشکر ۱۰ سید الشهدا (ع) رساندیم تا در عملیات بیت‌المقدس ۴ شرکت کنیم.

از بین ما که حدوداً بیست نفر می‌شدیم، چند نفرمان متولد ۱۳۵۰ و ۱۳۵۱ بودند؛ یعنی زیر شانزده سال داشتیم و اگر مسئولان می‌فهمیدند، بی تردید باید برمی‌گشتیم تهران یا لااقل با ارفاق به پشت جبهه منتقل مان می‌کردند و اجازه حضورمان را در عملیات نمی‌دادند.

چند شب بیشتر به حرکت بچه‌ها به سمت خط نمانده بود و شورونشاط و جنب‌وجوش موج می‌زد. آن روزها من علاوه بر احمد حیدری، ابوالفضل، حسین و داوود، با محمد غنمی جابر هم خیلی رفیق شده بودیم.

می‌نشستیم و ساعت‌ها از خاطراتمان برای هم می‌گفتیم. چند روز بعد که به خاطر تخریب پل سید الشهدا (ع) نتوانستیم وارد خاک عراق شویم و نزدیک بانه در سوله‌ای قدیمی مستقر شدیم، همین عباس حیدری؛ پیک گردان که فکر کنم بعدها خودش هم به شهدا پیوست، حرف جالبی زد.

من و غنمی جابر نتوانستیم جایی برای خوابیدن بین بچه‌ها پیدا کنیم. جابر گفت: بیا برویم دم در سوله؛ هم مواظب چکمه‌های بچه‌ها باشیم هم شاید بالاخره چند نفر از خواب بیدار شدند و ما توانستیم چند ساعت بخوابیم.

بیرون که آمدیم، عباس حیدری با چند نفر از رفقایش نزدیک در ورودی سوله نشسته بودند. زیرچشمی ما را نگاه کرد و بعد از چند دقیقه آمد پیش ما و سر حرف را باز کرد. دستش را روی سرم گذاشت و گفت: چرا اینجا نشسته‌ای؟ غنمی جابر هم که حسابی حاضرجواب بود، با بی‌تفاوتی گفت: چه‌کار کنیم؟ وضع داخل سوله را که می‌بینی، روی هرکدام از تخت‌ها دو سه نفر از بچه‌ها خوابیده‌اند.

عباس حیدری یک‌دفعه گفت: نکند اینجا عارفانه‌تر است و آمده‌اید بیرون که رفقایتان راحت استراحت کنند؟ من با پررویی گفتم: نه داداش! این وصله‌ها به ما نمی‌چسبد! ما اهلش نیستیم.

عباس حیدری هم جواب داد: اتفاقا بدون چسب می‌چسبد. به نظرم شما بوی شهادت می‌دهید؛ به خصوص این محمد آقای جابر.

گفتم: ای‌بابا! این حرف‌ها چیه؟ به ما پیله نکن داداش! ما این‌کاره نیستیم. لبخندی زد و گفت: اما من فکر می‌کنم شما اتفاقاً این کاره‌اید.

جابر برای اینکه قضیه را فیصله بدهد، گفت: مجید، برویم ببینیم جا پیدا می‌کنیم یک‌ذره استراحت کنیم یا نه. برگشتیم داخل و با هر زحمتی بود، بچه‌ها جا باز کردند و ما هم کمی استراحت کردیم. راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم حرف عباس حیدری چهار ماه بعد درباره غنمی جابر عزیزمان به حقیقت بپیوندد.

گروهان صد نفره چگونه دویست نفره شد؟!

قبل از عملیات یک‌شبی برای افزایش آمادگی جسمانی رفتیم کوهنوردی. فرمانده گروهان پیغام داد: ستون شمارش نفرات! شمارش که به من رسید، گفتم ۷۰، محمد غنمی جابر هم شلوغ‌کاری‌اش گل کرد و گفت ۸۰، بعد به ترتیب بقیه بچه‌های دسته که همگی بچه‌های دبیرستان بودند، گفتند ۹۰، ۱۰۰، ۱۲۰،...

شمارش که به آخر رسید، شده بود ۲۰۰. پیک گروهان که یوسفی نام داشت، شمارش را برای فرمانده گروهان برده بود، فرمانده حسابی شاکی شده بود که چطور گروهان صدنفره شده بود دویست نفر؟!

ستون را نگه داشت و رفت ته گروهان. نفرات عقب هم نامردی نکردند و دسته ما را نشان دادند؛ اما هرچه تهدیدمان کرد که تا صبح تنبیهتان می‌کنم، کسی لو نداد که اول چه کسی شمارش را عوض کرده. پیه تنبیه شدن را هم به تنمان مالیدیم.

شهادت محمد

روایت حسن گودرزی در خاطره‌ای دیگر بیان می‌کند« روز ۲۱ یا ۲۲ تیر ۱۳۶۷ داشتم از حمام لشکر برمی‌گشتم به ساختمان گردان، که در کمال تعجب دیدم گروهان ناکامل و پنجاه شصت نفره ما با تجهیزات کامل سوار اتوبوس شده‌اند و با دستور مستقیم فرماندهان لشکر عازم تنگه ابوقریب (از نقاط کلیدی مرزی در شمال خوزستان و جنوب استان ایلام) هستند. من هم سریع به ساختمان رفتم و در حال حرکت، تجهیزات و اسلحه و مهماتم را آماده کردم و خودم را رساندم.

ما خیلی زود حرکت کردیم. چند گردان هم از مناطق درگیری دیگر برای کمک آمدند. البته ما زودتر رسیدیم و با نیروهای مسلح و تانک‌های عراقی درگیر شدیم تا بقیه برسند.

من و محمد غنمی جابر مانند عملیات قبلی، تیربارچی بودیم و محشری برپا بود. در گرمای ۵۵ درجه، آن‌هم در مضیقه آب و مهمات، با نفرات اندک و تجهیزات بسیار کمتر از دشمن، با هر زحمتی بود، جلوی پیشروی آن‌ها را گرفتیم.

ایراد اساسی این بود که چون نیروهای ارتش در آن منطقه مشغول پدافند بودند و ما هم به‌سرعت از دوکوهه حرکت کرده بودیم، اصلا به آن منطقه توجیه نبودیم و شناختمان بسیار مختصر بود. حتی نمی‌دانستیم کجا می‌توانیم سنگر مستحکمی ایجاد کنیم.

تا به خودمان آمدیم، با گردان تانک عراقی‌ها روبه‌رو شدیم. آرپی‌جی‌زن‌ها با دلاوری هرچه‌تمام‌تر چند تانک مجهز دشمن را منهدم کردند؛ اما انگار از زمین تانک می‌جوشید.

جلوی چشم ما یک تانک دشمن حسابی به ما نزدیک شد و با گلوله مستقیم سر یکی از آرپی‌جی زن‌ها را نشانه گرفت. آن شهید والامقام بدون سر چندمتری دوید و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

جنگ تانک و تن بود و به‌هیچ‌وجه برابری و موازنه قوا وجود نداشت. شاید تعداد تانک‌های آنها از تعداد نفرات ما که سی چهل نفر باقی‌مانده بودیم، بیشتر بود.

محمد جانانه می‌جنگید و یک کلمن آب کنار دستش بود تا در آن گرمای ۵۵ درجه، آبی به بچه‌ها برساند.

کار آن‌قدر سخت و ناجور شد که فرمانده به کمتر از بیست نفر باقی‌مانده دستور عقب‌نشینی داد. فریاد زد: زودتر از روی جاده بیایید به سمت عقب! دیگر امکان مقاومت وجود نداشت. باید یک گام به عقب‌تر می‌رفتیم و در خاکریزهای عقب‌تر جلوی دشمن را می‌گرفتیم تا نیروی کمکی برسد.

من خیلی سریع عقب‌تر رفتم تا با خط آتش تیربار، امکان عقب‌نشینی امن را برای نیروها فراهم کنم. درجایی مناسب سنگر گرفتم تا بچه‌ها را پوشش بدهم.

متاسفانه اما شد آنچه نباید می شد! محمد غنمی جابر چند متر روی جاده دوید که ناغافل گلوله مستقیم تانک نزدیکش زمین خورد.

هاج و واج مانده بودم. احمد خانی سریع خودش را با شجاعت فراوان رساند بالای سر محمد. بدنش پر از ترکش بود و چند ترکش بزرگ هم به سرش اصابت کرده بود.

سخت ترین لحظات زندگی ام همان لحظات بود. احمد، سریع محمد را به دوش گرفت و زیر آتش بسیار سنگین تانک ها و تیربارهای دشمن، خود را رساند به یک تویوتا و خیلی سریع پیکر پاک محمد را از آن مهلکه خارج کرد.

من به شدت منگ و شوکه شده بودم. محمد غنمی جابر، پسر منظم و مرتب و پر جنب‌وجوش مکتب، ورزشکار پرتوان، رفیق خوش‌خنده هم دوره ما حالا در تویوتا با پیکری غرق در خون، در حال بازگشت به عقب بود.

تا مدت ها تصویر شهادت مظلومانه و غریبانه محمد از ذهنم کنار نمی رفت و همیشه در این فکر بودم که پدر و مادرش چگونه با پیکر غرق در خون و پر از ترکش او مواجه خواهند شد؟ خدا صبرشان بدهد.

تا وقتی به دوکوهه برگشتیم، یک‌چشم ما اشک بود و یک‌چشممان به پشت سر که دشمن غافل‌گیرمان نکند. خاطرات تلخ و شیرین محمد اما مدام از ذهنم می‌گذشت و یک لحظه از یاد او خالی و غافل نمی‌شدم.

باز خدا را شکر که احمد خانی بود تا غم و غصه هایمان را تقسیم کنیم. تعداد کمی از دوستان جمع شصت نفری‌مان زنده و سالم برگشتیم.

منبع:

اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صفحات ۶۵۶، ۶۵۷، ۶۵۸، ۶۵۹، ۶۶۰، ۶۶۱، ۶۶۲، ۶۶۳

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار