شهدای ایران shohadayeiran.com

مادر شهید کبیری کارت دانشجویی پسرش را در دیداری که با مقام معظم رهبری داشت به ایشان نشان داد؛ آقا گفتند: دخترم خوشحال باشید که حسین در دانشگاه اصلیش قبول شده است.
به گزارش شهدای ایران به نقل از  خبرگزاری دانشجو؛ شهید حسین غلام کبیری از شهدای فتنه سال 88 بود. شاید بسیاری گمان کنند او انسانی مانند دیگر انسان ها بود که اتفاقاً در میانۀ نامردی مردمانی ناسپاس کشته شد و حال که در راه انقلاب جانش را فدا کرده لقب شهید به او می دهیم. البته او نیز جوانی بود مانند دیگر جوانان شهرمان، اما خلق و خویی همچون دیگر شهدای کشورمان داشت. شاید هم برخی فکر کنند فردی افراطی بوده که در وسط معرکه کشته شده است، اما ... خوب است از کودکی او شروع کنیم تا ببینیم چه منش و رفتاری داشت.

حسین در چهل روزگی تولدش بیماری گرفته بود که دکترها جوابش کردند. تمام بیمارستان می گفتند او نمی ماند. پدر و مادر او را در ملحفه ای پیچیدند و بردند خدمت حضرت عبدالعظیم تا بیمه امام زمانش کنند. بیمه جواب داد و شفا گرفت. رییس بیمارستان عکسش را گرفت تا او را به عنوان معجزه امام زمان به دیگر همکارانش نشان دهد.

پدر و مادرش خیلی از او تعریف می کنند. «حسین خیلی مهربان بود، خیلی بچه‌ی ساده، با ایمان و خوبی بود. صبح‌ها می‌رفت مدرسه تا 4، 4 هم می‌رفت پایگاه تا 10‌–‌11 شب؛ وقتی می‌آمد می‌گفتیم مگر تو درس و مشق نداری؟ می‌گفت خب مدرسه می‌روم پایگاه هم می‌روم، فرقی ندارد با هم. خلاصه حسین در این کارها خیلی فعال بود.

شب‌ها می‌رفت گشت می‌داد. چهارراه چشمه علی می‌رفت ، چهار راه خط آهن، فلکه دولت‌آباد. می‌گفتیم مواظبت کن از خودت، حواست باشد یک وقتی یکی با چاقویی چیزی حمله می‌کند، می‌گفت نه، کاری به کسی نداریم، ما فقط ماشین‌ها را بازرسی می‌کنیم.»

اینها را پدرش گفته بود.

مادرش نیز می گفت هر بار به مدرسه می رفتیم می دیدیم نمراتش عالی است. مادرش می گوید: «خیلی فعال بود. از مدرسه می‌آمد زنگ می‌زد می‌گفت مامان حوزه‌‌ام‌، پایگاهم یک ربع دیگه می‌آیم. اخلاقش حرف نداشت. رشته‌اش نقشه‌کشی ساختمان بود‌؛ رفت امتحان داد برای دانشگاه آزاد. بعد از اعلام نتایج یکی از خواهرانش کارمند است، شماره‌ی کارت حسین را گرفت تا از اینترنت ببیند. من همین‌جور که الان نشسته‌ام، نشسته بودم، هیچکس خانه نبود حسین هم مدرسه بود پدرش هم شب‌کار بود همیشه‌، همین‌جور نشسته بودم گوشم به تلفن بود. دیدم تلفن زنگ خورد، خواهرش گفت می‌دانی مامان چه شده! از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند، گفت حسین قبول شده!»

مادر حسین در رابطه با ایمانش می گوید: «حسین یک بچه‌ی با ایمان و با خدا بود. یعنی اذیتش به مورچه هم نمی‌رسید. هر موقع می‌رفتم مدرسه سوال می‌کردم برای درسهایش نمره‌هایش عالی بود. برای زیارت‌های عاشورا دوشنبه‌ها صبح زود می‌رفت. من گفتم خوب جوان است، دنبالش یک روز صبح رفتم تعقیبش کردم گفتم ببینم کجا می‌رود. رفتم دیدم رفت داخل مدرسه، وقتی زنگ خورد رفتم به مدیرش گفتم چرا حسین ما دوشنبه‌ها زود می‌آید؟ گفت حسین دوشنبه‌‌ها می‌آید وسایل نمازخانه، زیارت عاشورا‌، چای و … را آماده می‌کند برای بچه‌ها.»

حنانه، خواهرزاده شهید غلام کبیری نیز در وصف وی گفته است: دایی من خیلی مهربان بود‌، هر موقع از بیرون می‌آمد برایم خوراکی می‌خرید. با موتور من را بیرون و پارک می‌برد‌. باهام شوخی می‌کرد، بازی می‌کرد‌. با خودم می‌گویم کاش داییم شهید نمی‌شد.

این وصف ساده و متناسب با روحیات کودکانه است. اما همین جملات کوتاه توضیح خوبی از رابطه شهید با کودکان دارد: کاش داییم شهید نمی‌شد.

البته شاید طبیعی به نظر برسد که پدر و مادرش از وی تعریف کنند. اما وقتی توصیفات دوستانش را می بینیم می فهمیم به واقع رفتاری شبیه به رفتار شهدا دارد، همان هایی که بسیار در کتاب ها خوانده ایم. تشییع با شکوهش نیز این امر را تصدیق می کند. در پایان متن برخی خاطرات کوتاه دوستانش را ذکر می کنیم.

در ایام انتخابات ریاست جمهوری در سال 88 نیز با وجود آنکه هنوز 18 سالش نشده بود سعی می کرد نقشی فعال داشته باشد. حتی روز انتخابات نیز در همان محل انتخابات حضور داشت و هر کمکی از دستش بر می آمد انجام می داد. شب نیز در هنگام شمارش آرا به این دلیل که طبق قانون نمی توانست در حوزه انتخاباتی حضور داشته باشد، تا زمان پایان شمارش پشت در مسجد ماند تا نتایج را متوجه شود.

 

روز قبل از شهادتش را مادر این گونه توصیف می کند: « از حمام که درآمد لباس های مرتبی پوشید و نشست سر سفره. گفت: مادر، روزت مبارک. به شوخی گفتم: این طوری که قبول نیست! سرش را پایین انداخت. گفت: الان دستم خالی است اما کار می کنم و ...

از دلش درآوردم. اما ته دل خودم ماند. طاقت شرمندگی اش را نداشتم. چه می دانستم این آخرین روز دیدار است.»

شب آخر را بی خبر رفت سمت سعادت آباد. مادرش می گوید او رفت عملیات. نه آنکه فکر کنید رفته بود منطقه جنگی که عملیات کند. شهید حسین غلام کبیری رفته همین سعادت آباد که بارها از آنجا گذشته ایم. اما مادرش فکر می کرد رفته رفته است مسجد.در همان سعادت آباد یک پراید آمد و چند نفر را زیر گرفت و فرار کرد. از میان آن ها حسین شهید شد.

به بیمارستان رسید اما نتوانستند نجاتش دهند. ماجرای بیمارستان را پدر شهید اینگونه تعریف می کند:« دست من را گرفت فشار داد، بلند شد. آن‌قدر گریه کرد، اکسیژن دهانش بود، سرم دستش بود، بلند شد نشست. دست من را فشار داد، گریه کرد. اشک می‌ریخت. مثل ابر بهار، نمی‌دانستم. دیدم فقط پاهایش بسته است، نمی‌دانستم که پهلویش هم شکسته است. گفتند پاهایش شکسته، گفتم عیبی ندارد، یکی دو دقیقه کنارش ایستادم. گریه کردم، آمدم بیرون. بعد از یک ساعت گفتند که تمام کرد. حرفی به آن صورت برای من نزد، چون اکسیژن در دهانش بود حرفی نزد که بگوید چه اتفاقی افتاده است، کجا رفته، برای چه رفته؟ بسیجی بود دیگر.»

به قول مادرش وقتی خبر شهادتش پیچید کل محله، سراسر گریه شد. انگار تمام محله دوستش داشتند.

اما در همان ایام خبر قبولی اش در دانشگاه آمد. حتی کارت دانشجویی نیز برای او صادر شد. اما خودش نبود. مادرش کارت دانشجویی اش را گرفت و در دیداری که با مقام معظم رهبری داشت آن را به ایشان نشان داد: «آقا گفتند دخترم خوشحال باشید که حسین دانشگاه اصلیش قبول شده است.» دیدار آقا برای ما از همه بهتر بود.

در ادامه چند خاطره کوتاه از دوستانش که در سایت های مختلف منتشر شده اند را می خوانید:

1.با آن همه کار، دم افطار دیگر رمق نداشتیم. حسین تازه می رفت صف نانوایی، سنگک گرم ببرد سر سفره. می گفتم: عجب حالی داری تو.

می گفت: تو چرا بی حالی؟!

2. خودش می نشست لباسش را اتو می کرد. نامرتب بیرون نمی آمد. می خواستیم با او جایی برویم مجبور بودیم دستی به سر و وضعمان بکشیم.

3. خستگی اش را ما ندیدیم. به کار، نه نمی گفت. فرق نمی کرد روضه هیئت باشد یا عروسی بچه بسیجی ها در فرهنگسرا. پای کار محکم می ایستاد.

4. می گفتم: بابا این از تو بزرگتر است. نگاه به هیکلش بکن. هوس کتک داری؟

این حرف ها برایش معنا نداشت. می گفت: کسی که امنیت نوامیس جامعه را به خطر می اندازد باید نهی از منکر شود.

5. تازه به آن محل رفته بودیم. غریب بودم. بچه های هم سن و سال من یک گوشه نشسته بودند. داشتم رد می شدم. چشمش به من افتاد. آمد جلو. زود گرم گرفت و مرا کشید وسط دوستانش. شدم بچه هیئتی. دیگر احساس غریبی نداشتم.

6. زیارت شاه عبدالعظیم برایش تکراری نمی شد. دلش که می گرفت یک راست می رفت همان جا. انگار نه انگار این همان حسین قبلی است! شوخی هایش کنار می رفت. روی صورتش فقط اشک بود و اشک.

اما شاید بتوانیم تمام این متن را در همین یک جمله مادرش خلاصه کنیم: دلم می خواهد آن راننده پرایدی که نصف شب بچه بسیجی ها را زیر می گرفت ببینم. همان که حسینم را شهید کرد.

کاری اش ندارم به خدا! فقط می خواهم بپرسم دلت آمد پسر به این قشنگی را از مادرش بگیری؟!
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار