شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۲۳۶۷۴۷
تاریخ انتشار: ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۹:۴۴
راهکاری برای خاکسپاری پیکر امام (ره) در میان انبوه جمعیت
حجت‌الاسلام ناطق نوری گفت: زمانی که حضرت امام در بیمارستان بستری شد، چند دفعه‌ای به عیادتشان رفتم تا اینکه امام به رحمت خدا رفت. دو سه روز، جنازهی ایشان در مصلی بود، روزی که قرار بود امام را تشییع کنند به مسئولان، از جمله من، کروکی بهشتزهرا را داده بودند که بتوانند وارد شوند.

شهدای ایران:امروز شانزدهم خرداد سالروز دفن حضرت امام خمینی (ره) به روایت تاریخ است که در ادامه خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین «علی‌اکبر ناطق نوری» از این روز تاریخی را می‌خوانید:

زمانی که حضرت امام در بیمارستان بستری شد، چند دفعه‌ای به عیادتشان رفتم تا اینکه امام به رحمت خدا رفت. دو سه روز، پیکر ایشان در مصلی بود، روزی که قرار بود پیکر امام را تشییع کنند به مسئولان، از جمله من، کروکی بهشت زهرا (س) را داده بودند که بتوانند وارد شوند.

عجیب است، دو حادثه مهم که هر دو برای من اتفاقی بود؛ یکی حضور در مراسم استقبال امام و دیگری مراسم خاکسپاری ایشان. بعد از اینکه نماز امام را مرحوم آیت‌الله گلپایگانی خواند و تکبیر آخر نماز تمام شد، جمعیت به سمت جنازه امام هجوم آوردند. به ذهنم آمد که به آن سمت نروم و خودم هم نمی‌دانم که چه کسی این را به من گفت، با سرعت به طرف بهشت زهرا (س) رفتم.

ترفند حجت‌الاسلام ناطق نوری برای خاکسپاری امام (ره) در میان انبوه جمعیت/ از بوسیدن پیکر امام (ره) در سیل جمعیت تا به تبرک رفتن کفن حضرت

محافظین گفتند: «حاج آقا کروکی منطقه بهشت زهرا (س) دست همراهمان نیست»، گفتم: «عیبی ندارد، ما داخل جمعیت می‌رویم». به بهشت زهرا (س) که رسیدیم، نمی‌دانستیم کجا برویم، داخل جمعیت شدیم. مردم اطراف ماشین ریختند و اظهار ارادت می‌کردند. گفتم بگذارید ما هم با شما منتظر باشیم تا جنازه امام را بیاورند. در همین منطقه که امام دفن شد، به وسیله کانتینر، محوطه را محاصره کرده بودند. پاسدارانی که بالای کانتینر‌ها بودند، وقتی مرا داخل جمعیت دیدند، اشاره کردند که بیا بالا. دست مرا گرفتند و به بالا آمدم. در داخل محوطه‌ای که برای دفن امام آماده شده بود، جایگاهی هم برای مهمانان درست کرده بودند که دیدم حضرت آیت‌الله مکارم و جمعی دیگر از آقایان قم آنجا نشسته‌اند.

من هم به عنوان کسی که می‌خواهد در مراسم شرکت کند، پهلوی آقایان نشستم. جمعیت از بالای کانتینر و کانکس به داخل می‌پریدند، دیدم که اوضاع خیلی به هم‌ریخته است. برای اینکه نمی‌توانستم این بی‌نظمی‌ها و بی‌برنامگی‌ها را ببینم، به اداره کردن آنجا مشغول شدم و با داد و فریاد یک مقداری نظم دادم.

ناگهان دیدیم که بالگرد حامل پیکر مطهر امام و چند بالگرد دیگر آمدند. امام را داخل تابوت گذاشته و یک پارچه سفیدی هم رویش کشیده بودند. پس از آنکه دسته‌های تابوت از بالگرد بیرون آمد، جمعیت هجوم آورد، کانتینر‌ها را له کردند و کنار ریختند. مردم تابوت امام را از دست آقای سراج و آقای انصاری و بقیه آقایانی که همراه این‌ها بودند گرفتند. آقای سراج گریه‌کنان به طرف من آمد و گفت: «آقای ناطق جنازه را مردم گرفتند.»

من هم با عصبانیت گفتم: «این طوری جنازه را می‌آورند؟» آقای انصاری هم در شلوغی رفت بالای کانتینر و می‌خواست با بلندگو مردم را ساکت کند، اصلاً هیچ بلندگویی آنجا کار نمی‌کرد. مردم جنازه را به دست گرفتند، گاهی جنازه در داخل مردم گم می‌شد.

من خیلی عصبانی شدم. پاسدار‌ها را صدا زدم و گفتم: «شما‌ها خیلی بی‌عرضه هستید، سعی کنید و جنازه را از دست مردم بگیرید.» دیدم اصلاً این بچه‌ها هم خودشان را باخته‌اند. خلاصه خودم دست به کار شدم، عبا را به سمتی پرت کردم. محافظین و برادرم و فرزندم مصطفی ممانعت می‌کردند که آخر با این همه جمعیت، از دست تو کاری ساخته نیست. خلاصه رفتم جلوی یک ماشین آمبولانس که در آنجا بود و به کمک بچه‌های سپاه با آمبولانس توی جمعیت رفتیم، چون نگران بودم بدن امام از این تابوت ضعیف که هیچ حفاظی نداشت، زیر دست و پا بیافتد و هتک حرمت شود.

پس از آن که آمبولانس نزدیک جنازه امام آمد، جنازه را از دست مردم گرفتیم و روی سقف آن گذاشتیم. نزدیک قبر که آوردیم مردم مجدداً ریختند و جنازه را گرفتند و باز اوضاع به هم ریخت. پس از مدتی و در عین ناباوری دیدم تابوت نزدیک کانتینری می‌شد که من در آن بودم و من دستم را دراز کردم و به چوب تابوت رساندم. خداوند در همان لحظه یک نیرویی به من داد و توانستم جنازه را از مردم بگیرم و به طرف کانتینر ببرم.

مجدداً مردم ریختند، جوانان بی‌هوش شده بودند و مثل ابر بهاری گریه می‌کردند. جوانی محاسن امام را گرفته بود و از داخل تابوت بالا آورده بود که ببوسد، هر چه می‌زدند روی دستش که ول کند، او رها نمی‌کرد. می‌گفت: «همین جا مرا بکشید، من امام را رها نمی‌کنم»، مردم کفن امام را بردند.

جالب اینکه از سینه تا زانوی کفن حفظ شده بود و من عبایم را روی بدن امام و خودم را روی تابوت انداختم که مردم زیاد شلوغ نکنند. حضرت امام پاسداری داشت به نام آقای «بابایی» که بشدت گریه می‌کرد. آمد که امام را ببوسد، محکم زدم تو صورتش که بعداً از او عذرخواهی کردم.

جمعیت همچنان فشار می‌آورد به طوری که کانتینر دیگر داشت له می‌شد، یک لحظه همانجا فکر کردم که اگر تابوت روی من له شود و بمیرم بهترین افتخار است و هیچ نگران نبودم. در همین لحظه به وسیله بی‌سیم به احمدآقا پیغام دادند که «ناطق می‌گوید یک بالگرد بفرستید.» کسی آنجا بود که گفت: «در این شلوغی، بالگرد نمی‌تواند بنشیند.» گفتم: «به احمدآقا بگویید، من تجربه ۱۲ بهمن را دارم که بالگرد در آن شرایط بین جمعیت نشست.»

مدتی طول کشید تا بالگرد بیاید. من همچنان خودم را روی تابوت انداخته بودم و جمعیت هم فشار می‌آورد. خداوند توان عجیبی به من داده بود، بالگرد نزدیک کانتینر در میان جمعیت نشست و آمبولانس بین ما و بالگرد قرار داشت. به آقای سراج گفتم تو به داخل بالگرد برو و خودم نیز روی سقف آمبولانس پریدم و داخل بالگرد رفتم. گفتم: تابوت را هل بدهید، دسته تابوت را خودم گرفتم، وسط دو تا دسته تابوت، سر چند نفر گیر کرده بود. هر چه می‌گفتم سرتان را پائین بکشید، فشار جمعیت نمی‌گذاشت، بالاخره با پایم روی سر آن‌ها فشار دادم. یکی رفت پایین، جا باز شد. بقیه هم سرشان را بیرون کشیدند.

آقای فیروزیان، یکی از محافظ هایم، خواست به داخل بالگرد بیاید، او را پایین انداختم. یکی دیگر از محافظین، زمانی که بالگرد بلند شد به بالگرد آویزان شده بود و پرت شد. البته هنوز خیلی از زمین فاصله نگرفته بود. خلاصه با هزار زحمت، بالگرد بلند شد و در منظریه نزدیک جماران نشست. پیغام دادیم آمبولانس آمد و جنازه امام را به سردخانه بیمارستان جنب بیت حضرت بردیم.

ترفند حجت‌الاسلام ناطق نوری برای خاکسپاری امام (ره) در میان انبوه جمعیت/ از بوسیدن پیکر امام (ره) در سیل جمعیت تا به تبرک رفتن کفن حضرت

در آن لحظه، عمامه و عبا نداشتم و با قبا وارد حیاط شدم. احمدآقا و بقیه آقایان نشسته بودند. تا احمدآقا مرا دید، شروع به گریه کردن کرد و گفت: «آقای ناطق، همین صحنه را در روز ورود امام از تو دیدم، بدون عمامه و عبا تو به داد امام رسیدی، امروز هم تو به داد ما رسیدی؛ اما با یک فرق که آن روز محاسنت مشکی بود، امروز محاسنت سفید است.» خیلی منقلب شدم و نشستم یک مقدار گریه کردم و آرام شدم، گفتند: «حالا باید چه کار کنیم.» احمدآقا گفت: «هر چه آقای ناطق می‌گوید عمل کنید.» گفتم: «حاج احمدآقا، آخر آدم جنازه امام را در یک تابوت زنبقی می‌گذارد»، و سپس گفتم: «سه تا تابوت و سه تا بالگرد می‌خواهیم داخل یکی امام را می‌گذاریم ـ دوتای دیگر هم خالی باشد که اگر جمعیت شلوغ کردند آن تابوت‌های خالی را دست مردم می‌دهیم تا مراسم خاکسپاری حضرت امام تمام شود.»

آقای دکتر طباطبایی برادرخانم احمدآقا، که آن موقع شهردار تهران بود، دستور داد سه تا تابوت آوردند. یکی تابوت فلزی و مجهز بود و دوتا هم خالی. بعدازظهر خبر دادند که آقای نوری که آن موقع وزیر کشور بود، دستور داده و نیرو‌های انتظامی آنجا را سامان داده و یک تقسیم کار شده است. جنازه امام را به بهشت زهرا (س) آوردیم و امکان استفاده از این طرح نشد.

منتها خود بچه‌هایی که مسئول انتظامات بودند، نظم آنجا را به هم زدند. خلاصه تابوت امام را کنار قبر آوردیم. آقای کفاش‌زاده آمده بود که امام را ببوسد، محکم زدم توی سرش. خودم رفتم داخل قبر و پا‌ها را دو طرف لحد گذاشتم، وقتی آقای حاج آقا رضا اربابی که غسال و دفن‌کننده علماست، آمد که تلقین امام را بخواند، من دستهایم را به دو طرف قبر گذاشتم تا ایشان تلقین بخواند. جمعیت ریختند، چون داشتند آمال و آرزو‌های همه ما را دفن می‌کردند. عده زیادی روی دست من غش کردند.

به آقای اربابی که داشت مستحبات دفن را انجام می‌داد، گفتم: «آشیخ من دارم می‌میرم، بسه دیگه.» آخرین کسی که امام را بوسید و بیرون آمد، ایشان بود. خیلی نگران حال ایشان بودم. با زحمت سنگ آوردند و لحد را با کمک آقای «رضا گنجی» که از محافظین است، گذاشتم و عشق همه ملت ایران و مظلومان تاریخ را دفن کردیم.

خیلی سخت گذشت، در اثر ازدحام نمی‌توانستم بیرون بیایم، مردم ریختند خاک قبر امام را به عنوان تبرک بردند، کفش‌هایم هم زیر خاک رفت و هیچ کس هم نبود به دادم برسد. داشتم خفه می‌شدم که با خود گفتم: «تقدیرم این است که با امام بمیرم» در یک لحظه زندگی‌ام را مرور کرده و دیدم که هیچ مشکلی ندارم؛ همین لحظه روزنه‌ای پیدا شد و من از زیر پای جمعیت خودم را نجات دادم، تلویزیون که مراسم را مستقیم پخش می‌کرد، عد‌ه‌ای از دوستان داخل قبر رفتنم را دیده بودند؛ اما بیرون آمدنم را ندیده بودند و نگران شده بودند.

بدون کفش و عبا و عمامه به گوشه‌ای رفتم. شهید صیادشیرازی آمد مرا یک کمی باد زد. با بالگرد به دانشگاه افسری آمدیم و از آنجا هم با اتومبیل و بدون کفش به منزل آمدم. در منزل هیچ کس نبود، بعداً که خانواده آمدند، همسرم آن لباسی که خیلی خاکی بود به عنوان تبرک برداشت و پنهان کرد. بعد از مقداری استراحت در همان شب، در جلسه جامعه وعاظ شرکت کردم.

منبع: کتاب خاطرات حجة الاسلام ناطق نوری، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص ۱۳۰

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار