شهدای ایران shohadayeiran.com

بنیاد حتی چند دفعه حاضر نشد پزشکانش را بفرستد برای معاینه و ما ماشین گرفتیم و حسین را با تجهیزات بردیم خدمت آقایان دکتر. همچنین در گزارش این اتفاق نوشته‌اند او به خاطر عمل زیبایی راهی بیمارستان شده نه مشکلات ناشی از جراحات جنگ!

به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس؛ جنگ شده بود که شده بود. همه که نباید بروند وسط میدان، اصلا آنهایی که زمان جنگ پشت جبهه ماندند و یا رفتند خارج، مثلا آمریکا درس بخوانند چه کار بهتری کردند. آنجا نه مجروحیت داشت نه شهادت، نه دود داشت و نه سوز، تازه خیلی مفیدتر هم بود. غربت و دوری از خانواده را هم می‌شد بالاخره با امکانات موجود تحمل کرد. در عوض آب ها که از آسیاب افتاد و جنگ تمام شد کسانی که دلشان خواست برگشتند و شدند یه کاره‌ای، آنهایی هم که دلشان نخواست برنگشتند و شدند هم وطن خارج نشین.

خیلی هم خوب!

مسئولین که می‌روند آن طرف آب، می‌رسند خدمتشان و دیدار با هم وطنان خارج از کشور را ترتیب می‌دهند. هم کلاسش خیلی بیشتر است هم نانش، حتی هم آبرویش.

 

جانباز حسین عسکری در جنگ تحمیلی

 

اصلا بعضی‌ها چه فکری کردند که در اوج جوانی ول کردند رفتند وسط توپ و خون و آتش. عقل هم خوب چیزیست ها! خوشبینانه هم که نگاه کنی در جبهه اگر شهید و مجروح نمی‌شدند باید داغ نزدیک‌ترین رفقایشان را می‌دیدند. زن و بچه هم که اگر می‌داشتند در سختی نبودن پدر و همسر باید چه می‌کردند؟ صف گرفتن نفت و مریض شدن بچه تکلیفش با که بود؟

این جوان های کله خراب اگر شهید می‌شدند بهترین حالت بود البته فقط برای خودشان. اما خدا به داد آنهایی برسد که جانباز شدند. اصلا دلم می‌خواهد ازشان بپرسم دو دوتا چارتای شما چطور شد که سر از غرب و جنوب درآوردین؟

جنگ تمام شد و برگشتین. آخرش که چه؟ مگر این حرف‌ها هنوز هم خریدار دارد؟ حرف که بزنی مثل آن مدیر آژانس در فیلم حاتمی کیا بهت می‌گویند برو حقتو از همونایی بگیر که بهت تکلیف کردند. ماند‌ه‌اید روی دست ما، بنیاد شهید چه گناهی کرده است که باید تنهایی جور ندانم کاری شما را بدهد. تا کی باید برای شما تجهیزات پزشکی فراهم کند و دست نوازشش را بکشد روی سر فرزندان شهدا؟! اصلا اگر فقط قرار بر رسیدگی به شما خانواده شهدا و جانبازان باشد بنیاد شهید و امور ایثارگران بقیه کارهایش را چه کند؟ این همه مراسم، تکلیف زنده نگه داشتن یاد شهدا چه می‌شود؟!

 

*دوستش داشتم، اندازه الان

در راه تا برسم میدان صادقیه، غرب تهران داشتم به این موضوعات فکر می‌کردم و هزاران هزار سوال دیگر. قرار بود بروم دیدن جانبازی که می‌گفتند ده سال است رفته کُما. حسین عسکری، این اسمش بود. رسیدم. زنگ خانه را که زدم، خانمی با چادر گلدار در را باز کرد. چیدمان خانه نشان می‌داد زن کاملا مادر خانه است. یک فضای مرتب و گرم. از همان خانه‌هایی که بوی خوش غذا خانگی می‌دهد.

جز خانم عسکری، سه خانم دیگر هم بودند. یکی از آنها خانم همسایه بود، آن طور که فهمیدم تنها همدم و مونس او هم هست. دو نفر دیگر هم از کارمندان حفاظت فرودگاه بودند. خودشان می‌گفتند ما مددکار هستیم.

منتظر بودیم تا یکی از مسئولین حفاظت هواپیمایی که از دوستان حسین آقا هم هست برای دیدن همکار قدیمی‌اش بیاید.

در این فاصله شروع کردم با خانم عسکری صحبت کردن که چه شد با آقای عسکری ازدواج کردین؟

لبخندی با حیا روی صورت زن نشست، کمی رویش را صاف کرد و گفت: «دوستش داشتم، اندازه الان! با هم فامیل بودیم اما در اصل همسایه بودنمان دلیل ازدواج شد. حسین سرش به کارش بود و دائم می‌رفت جبهه اما من ایشان را چند باری دیده بودم. قبل از عروسیمان چند باری مجروح شده بود اما خدا را شکر بهبود یافت، البته برای من این موضوع مهم نبود.

زندگی خوبی را شروع کرده بودیم. جنگ هم که تمام شد رفت حفاظت هواپیمایی مشغول به کار شد. تازه اموراتمان روی روال افتاده بود که ترکش‌های بدن حسین حسودی کردند به روزهای خوش ما.

این مهمان‌های بد قدم بدن شوهرم اذیتش می‌کردند، به خصوص چند ترکشی که روی صورت و سرش جا خوش کرده بودند. علاوه بر درد دائم، عفونت هم داشت. تصمیم گرفت عمل کند تا از شرشان راحت شویم. مدارک پزشکی اش را که نشان از وضعیت جسمی او می‌داد را با خودش برد بیمارستان شهید مصطفی خمینی.

 

جانباز حسین عسکری

 

حسین به من سفارش کرد: به هیچ کسی نگو من کجا می‌روم. یک عمل ساده است فردا هم مرخص می‌شوم. آن روز رفت و دیگر با پای خودش برنگشت خانه»

خانم عسکری آهی را که از نهادش بلند می‌شود رها می کند و این پا و آن پا می‌شود، تأملی می‌کند و ادامه ماجرا را اینگونه بیان می‌کند:

«فردای عمل با دسته گل رفتم بیمارستان که مرخصش کنم. کمی هم به هوش آمده بود اما ناگهان حالش بد شد، با اضطراب و استرس پرستار را صدا کردم اما متاسفانه دیر آمد کمک حسین و بر اثر این حمله سلول‌های مغزی همسرم از بین رفت و این سهل انگاری آغازی بود بر زندگی جدید ما.»

من مات و مبهوت نگاه می‌کردم که چطور میشه به همین راحتی با جون یکی بازی کرد؟! پرسیدم شکایت نکردین؟؟

خانم عسکری گفت: «چرا. رفتم بنیاد شهید درخواست کمک کردم اما گفتند از دست ما کاری ساخته نیست و فقط می‌توانیم یک وکیل در اختیارتان بگذاریم.

خودم رفتم سازمان نظام پزشکی و طرح شکایت کردم. تیم پزشکی احضار شدند دادگاه. آنها مدعی شدند که تقصیر با خود حسین بوده چون به آنها نگفته سابقه مجروحیت دارد و با این وضعیت اصلا نباید بی هوش می‌شده. گفتند: اگر ما می‌دانستیم این کار را نمی‌کردیم.

دروغ می‌گفتند! حسین پرونده پزشکی‌اش را تحویل دکتر معالج داده بود و از طرفی چون در امنیت پرواز مجبور به سفر با هواپیما بود هر سه ماه یکبار چکاب می‌شد، مشکل به خصوصی نداشت. خلاصه نتیجه شکایت به نظام پزشکی تنها توبیخ برای این تیم بود و آنها الان به کارشان مشغولند.

مجددا که اقدام به شکایت کردم گفتند نهایت این است که دیه بگیری اما من دیه نمی‌خواستم فقط خواسته ام برخورد با این افراد بود تا دیگر چنین بلایی سر یکی مثل همسر من نیاید.»

با هم رفتیم اتاق حسین آقا که ایشان را ببینیم. وارد اتاق که می‌شوی انگار نه انگار ده سال است مردی اینجا خوابیده که از جایش تکان هم نمی‌تواند بخورد. دستگاه ها و تجهیزات پزشکی هم در کنارش است. خانم عسکری دست پر از عشقش را روی سر حسین آقا می‌کشد و ما را معرفی می‌کند. همکارم که عکس می‌گرفت و من.

 

خانم عسکری بر بالین همسر

 

با اینکه این مرد حتی چشمانش نمی‌توانند هدف مشخصی را دنبال کنند اما حس نمی‌کنی قادر به صحبت کردن با چنین آدمی نیستی. شاید اصلا دلت هم می‌خواهد در کنار او بنشینی و ساعت‌ها درد دل کنی. حس بودن وجود حسین از حضور خیلی‌های دیگر که در شبانه روز می‌بینی و انگار در کنارت هستند خیلی بیشتر است.

خانم عسکری می گوید: حسین جان! نمی خواهی جواب سلام مهمان‌هایت را بدهی؟

بعد از این جمله اشک های خانم خانه جمع می‌شود و خنده اش حالا طعم تلخی می‌گیرد.

می پرسم با هم دعوای زن و شوهری هم می‌کنید؟

می گوید: «آره گله می کنم که پس کی می خواهی جواب مرا بدهی؟ بلند شو راه برو! اما یک دقیقه بعد پشیمان می شوم و می افتم به منت کشی. (با خنده)»

 

 

امید در وجود این زن موج می زند. خبری از افسردگی نیست.

بعد از این ماجرا خانواده عسکری شده 5+2 و دو عضو دیگر پیدا کرده. پرستارهای ایشان را می‌گویم. یکی از دو پرستار حسین در کنار ماست و تجهیزات پیشرفته ای که این دو پرستار به کمک آن تلاش می کنند حال این مرد را بهبود بخشند. از خانم عسکری پرسیدم جور کردن هزینه اینها برایتان سخت نیست؟ می‌گوید این دو پرستار و تجهیزاتی که هست را بنیاد در اختیار ما گذاشته اما از آذرماه به من گفتند که دیگر ما نمی‌توانیم وسیله‌ای در اختیار شما بگذاریم و باید بیمه تان هزینه های مربوط به حسین آقا را تقبل کند.»

از خانم عسکری پرسیدم کسی هم از مسئولین به شما سر زده؟ می‌گوید: بله خانم دکتر احمدی نژاد و رئیس بیناد شهید منطقه آمده اند اینجا و سر زدند. می‌گوید وقتی رئیس بیناد شهید منطقه آمد، از من پرسید: دلت می خواهد بروی مکه؟ گفتم: بله. گفت: پس اسمت را می‌نویسم. چند وقت بعد رفتم بنیاد ببینم چه شد؟ گفتند: ای بابا خانم عسکری پول نداریم! دیگر هم خبری نشد.

پرستار آقای عسکری مثل پرستار که نه، خواهری می‌کند برایش.

می پرسم چند سال است که اینجایید؟ می‌گوید از اول بودم، البته یک وقفه‌ای افتاد و دوباره برگشتم. پرسیدم عکس العمل خاصی در این چند سال از ایشان ندیدید؟ مثلا اشک حسین آقا یا لبخندی. می‌گوید: یکبار در تمام این سالها اشکش را دیدم. برای اینکه دکترهای بیناد ایشان را معالجه کنند برای تشکیل پرونده و کارهایی که خودشان می دانند مجبور شدیم برای مسائلی ایشان را ببریم بیمارستان چون دکترها نیامدند منزل. دو سه روز آنجا بود حس می کرد از خانه دور شده، دیدم اشک از گوشه چشمانش جاریست. گفتم: ناراحت نباش حسین آقا زود بر می گردیم. دلتنگی را به خوبی حس می کند. وقتی بچه ها دیر کنند دلواپسی اش کاملا مشخص است. با اینکه عکس العمل ندارد اما احساسش به ما کاملا القا می شود.

پرستار می گوید وقتی بچه‌ها نیستند یا می‌روند مهمانی که خیلی کم اتفاق می‌افتد بی‌قراری در وجود او به خوبی حس می‌شود. در این چند سال این خانواده فقط یکبار به سفر رفته اند.

 

 

در همین دقایق آقای موسوی می‌رسد. او که با حسین آقا همسایه قدیمی هم هستند می‌گوید: ما تمام تلاشمان را کردیم تا هر کمکی از دستمان بر می‌آید برای خانواده ایشان انجام دهیم. اما وجود خود حسین برای خانواده اش یک چیز دیگر است.

خانم عسکری می‌گوید: در این چند سال هر چه تلاش کردیم تا بنیاد شهید درصد جانبازی همسرم را بالا ببرد تا بتوان از تسهیلات بیشتری برای بهتر شدن اوضاع استفاده کرد اما آنها می گویند در جنگ که اینطور نشده بوده. و تازه در گزارش این اتفاق نوشته اند او به خاطر عمل زیبایی راهی بیمارستان شده نه مشکلات ناشی از جراحات جنگ!! الان عین ده سال است که نتوانستیم هیچ مدل بنیاد را راضی کنیم. و من واقعا متاسفم، گاهی کم لطفی دوستان چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟ بنیاد حتی چند دفعه حاضر نشد پزشکانش را بفرستد برای برخی امور منزل ما و ما ماشین گرفتیم و حسین را با تجهیزات بردیم خدمت آقایان دکتر.

او می گفت: «پسر کوچکمان هنوز مدرسه نمی‌رفت، وقتی می دید پدرش جواب سلامش را نمی‌دهد قهر کرده بود و می گفت من دیگر با او حرف نمی زنم، چرا جوابم را نمی دهد؟»

از مادر خواهش کردیم بچه ها را صدا کند تا با آنها هم دیداری داشته باشیم. اما هر دفعه که رفتند، امتناع کردند که خودم رفتند اتاقشان. دختر بزرگ آقای عسکری الان مشغول تحصیل در رشته معماری است. دختری مثل مادر محجوب و متین.

عکسهای آلبوم آقای عسکری را که می دیدم افسوس می خوردم که ای وای یک اشتباه چه بر سر این خانواده آورد و حالا جای محبت و توجه مسئولان بنیاد شهید تازه باید اول ثابت کنند که عملش زیبایی نبوده!!!

 

طرح شکایت خانم عسکری از تیم پزشکی و اعلام حکم

 

جناب آقای شهیدی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران! این جملات خیرخواهانه ما را به دیده منت هم که شده بخوانید. بنیاد قطعا کارکنان مخلص و دلسوزی دارد که بدون نام و ادعا مشغول خدمت رسانی به خانواده های تحت پوشش هستند. خدمات بنیاد شهید به خانواده کسانی که ناموس و وطن ما در گرو غیرت آنها بود قابل کتمان نیست که هر کس ندید بگیرد کمال بی انصافی است. اگر قلم ما را در این گزارش تلخ می‌بینید نه به خاطر جو سازی و یا دور شدن از انصاف است، خیر! اما حسین آقا هنوز 50سالش نشده و به خاطر عوارض جانبازی راهی بیمارستان شد. فرزندانش جلوی چشمان او بزرگ شدند اما او متوجه نشد.

توقع خانواده‌های ایثارگر با روی کار آمدن دولت جدید که به گفته خود کلید تمام مشکلات را در اختیار داشته و با شعار تدبیر و امید سکان امور اجرایی کشور را در دست گرفته است این بود که بوی بهبود ز اوضاع جهان بشنوند. امید که با آمدن شما به این سازمان خواسته های این ولی نعمتان ملت تبدیل به آرزوی های محال نشود.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار