بر کهن تخت فولادین اصفهان یاقوت لاله نشان چند دههای است میدرخشد و بوی عطرش مشام نصف جهان را پر میکند. در این درج پرنگین گوهرانی خوابیدهاند که هرکدام درفش ایرانی را مزین به نام و حماسه خود کردهاند. شیرمردانی که به خون خویش پاسدار حرمت و حریم این آب و خاک بودهاند. شیرمردانی که هر کدام داستانی بلند از غیرت و مردانگیشان در صندوقچه قلب خانوادههایش به جا مانده است. صندوقچههایی که باید گشوده شوند تا شرح حماسه مردانی که فدای وطن شدند را همه بدانند.
به گزارش شهدای ایران به نقل ازایسنا؛ ابراهیم زمانی نیز از گوهران خفته در گلستان شهدای اصفهان است. گوهری که قصه حماسهاش را از زبان خانوادهاش شنیدیم، از زبان برادری که هنوز با یادگارهای جنگ زندگی میکند؛ با برادههای فلزیای که سالها ساکن جسم او شدهاند. خواهری که هنوز در خوابهایش برادر را میبیند و برادر کوچکتری که با خاطره حمایتهای برادربزرگتر زندگی میکند.
پدر سالهاست که در سکوت زندگی میکند با چشمانی که آرامش و غم را توأمان دارد، با صورتی که میتوان لابه لای چینها و چروکهایش درد و رنجها و شادیها را دنبال کرد، سختکوشیهایی که به قول جمشید -برادر بزگ ابراهیم- دلیل اخلاص و ایمان ابراهیم بود و در این گفتو گو فقط چشمهایش بود که داستان زندگی پسرش را که نور دو دیدهاش بود از زبان فرزندان و عروسش دنبال کرد.
جمشید به سالهای اولیه جنگ برمیگردد: از همان ابتدای جنگ با دوست و هم رزم خود شهید سردار علی رضاییان، فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا، به جبهههای حق علیه باطل شتافت. اوایل جنگ در سپاه داران عضو شد و جزو اولین گروههایی بود که سال 59 به کردستان اعزام و با کومله و دمکرات به نبرد پرداخت.
جمشید میگوید: سردار شهید رضاییان و شهید فضلالله زمانی که در «عملیات والفجر4» یعنی عملیاتی که منجر به آزادسازی شهر مریوان شد، به شهادت رسید. پس از شهادت ابراهیم برای دلجویی به خانه ما آمدند و از شهامت و شجاعت شهید زمانی در نبرد با دمکرات بسیار صحبت کردند و بالاخره هر سه نیز شهید شدند.
طبق گفتههای همرزمان نحوه شهادت ابراهیم ترکش به قلب و پهلوی وی اصابت کرده بود. پس از آن که خبر شهادت برادرم را آوردند، برای پیشواز به سپاه داران رفتیم و قرار بود پیکر شهید را تا اصفهان همراهی کنیم، اما متاسفانه من از جنازه جا ماندم و هنگامی که اصفهان رسیدم جنازه برادرم را خاک کرده بودند و دیدار به قیامت افتاده بود.
بعد از شهادت، هنگام وداع با شهید در گلستان شهدا، شخصی به نام سردار توکلینژاد که در جبهه همرزم شهید بود، میگفت که آن لحظهای که آتش دشمن شدت میگرفت، ابراهیم هنگام اذان ظهر وضو میگرفت و روی سقف سنگر میایستاد و اذان میگفت. ایمان و عمل او برای رزمندگان بسیار جالب توجه و در روحیه آنان بسیار تاثیر گذار بود، اما وحشت و اضطراب را به دل دشمنان بعثی میانداخت.
جمشید از تاثیر برادر شهیدش بر زندگیش می گوید: در آن زمان ابراهیم که برادر بزرگتر ما بود تاثیر زیادی در روحیه ما با وجود سن پایینمان برای حضور در جبهه داشت و دیگر عاملی که ما را به این امر ترغیب میکرد زمانی بود که با بسیج از منطقه «عملیات والفجر مقدماتی» دیدن کردیم. در آنجا نوجوانان 13، 14 ساله و آن نماز شبهایشان در دل شب دل سنگ را نرم میکرد و دیگر، اخلاص آنها که باعث میشد چیزهایی را ببینند و درک کنند که هر کس توانایی آن را نداشت.
به عنوان مثال در عملیات والفجر 8 در نخلستانهای عراق یکی از رزمندگان در گردان امیرالمومنین کبوتری را گرفت و آن را نزد آقای کارخیران -فرمانده گروهان- آورد. هنوز چند قدمی با هم فاصله داشتند که آقای کارخیران گفت، این اکبر لطیفی(دوست و هم رزم آقای کارخیران که در آبهای هورالهویزه در سال 63 شهید و مفقودالاثر شد و پیکر او را پس از گذشت 12 سال برای خانوادهاش آوردند) است، آمده تا مرا با خود ببرد. کبوتر را گرفت و بوسید و رهایش کرد و یک ساعت بعد به رفیق شهید خود پیوست.
دلایلی که ابراهیم به خاطر آن با رژیم پهلوی به مبارزه میپرداخت و برای او دردآور بود؛ بیبند وباری و ظلم وستم به حقوق مردم بود. شهید زمانی از مسئولان انتظار داشت که به وضعیت مستضعفین رسیدگی شود و همیشه آرزو داشت که هیچ کس از اهالی محل از لحاظ معیشت تحت فشار نباشد. و از مردم انتظار داشت که خون شهدایی که در این راه جان دادند را پایمال نکنند.
دنیای برادر کوچکتر نیز پر است از خاطرات شهید، از اخلاص و سادگی او می گوید: همیشه به برادرم ارادت خاصی داشتم و در مشکلات از او کمک میخواستم.
خواهر شهید زمانی نیز هنوز با دیدن خواب برادر نیز آرام میشود: تازه ازدواج کرده بودم و یک بچه هم داشتم. خانه ما خیلی گود بود، در خواب دیدم من و مادرم باهم در حیاط بودیم، ابراهیم آمد در دستش یک ظرف آش بود، آن را به من داد و پیشانی مرا بوسید. از آن روز به بعد حالت معنوی خوبی داشتم و مشکلات زندگی برای من هموارتر شد و همیشه او را در زندگی خودم حس میکنم.
همسر شهید نیز که حاصل زندگیشان دختری جوان است با اینکه زندگی جدیدی را شروع کرده اما هنوز وابستگیهایش را از دست نداده است. هنوز هم به پدر ابراهیم سر میزند و خاطراتش برایش زنده است. هرهفته با خانواده به دیدار ابراهیم درخانه ابدیاش در گلستان شهدا میرود و فاتحه برای شادی روحش میخواند.
او از آخرین باری میگوید که همسرش به مرخصی آمده بود: ابراهیم یک هفته پیش از ماه رمضان به مرخصی آمد و ما را با خود به چادگان برد، در آنجا به نیروها آموزش میداد و با وجود آموزشهای سخت نظامی در آن هوای بسیار گرم روزه هم میگرفت.
یک هفته پیش از آخرین دیدار نوع صحبتهای او با من نسبت به دفعات قبل خیلی فرق داشت. او که با توجه به ندای قلبی خود میدانست که این آخرین دیدار است، سعی میکرد این حس را به من هم انتقال بدهد و با دلداری مرا آماده می ساخت. روز قبل از اعزام گفت بیا به گلستان شهدا برویم، صحبتهایش در آنجا بیشتر حال و هوای وصیت داشت. در دلم غوغایی به پا بود، حرفهایش وجودم را به شدت میلرزاند، از صبور بودن در برابر مشکلات حرف میزد، از اینکه پس از او در ایمان به خدا ثابتقدم باشم. با خود میگفتم یعنی دیگر او را نخواهم دید؟در آخرین نامهای که از او داریم، ضمن وصیت مهمترین سفارشی که به من کردند رعایت حجاب بود، همچنین در مورد دختر خود که تازه به دنیا آمده بود، سفارش می کرد او را زینبوار بزرگ کن.
غم از دست دادن پسر،برادر،همسر را میشود در طنین صدا و عمق چشمهای هر کدامشان دید. غمی که با غمهای دیگر تفاوتی اساسی دارد. غمی که با غرور همراه است. غرور و افتخار به مردی که برای ایران اسلامی جانش را فدا کرده تا ایران ایران بماند، تا دخترش آزادانه چون زینب پرورش یابد و سایه بیگانه بر سر نداشته باشد .
پدر سالهاست که در سکوت زندگی میکند با چشمانی که آرامش و غم را توأمان دارد، با صورتی که میتوان لابه لای چینها و چروکهایش درد و رنجها و شادیها را دنبال کرد، سختکوشیهایی که به قول جمشید -برادر بزگ ابراهیم- دلیل اخلاص و ایمان ابراهیم بود و در این گفتو گو فقط چشمهایش بود که داستان زندگی پسرش را که نور دو دیدهاش بود از زبان فرزندان و عروسش دنبال کرد.
جمشید به سالهای اولیه جنگ برمیگردد: از همان ابتدای جنگ با دوست و هم رزم خود شهید سردار علی رضاییان، فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا، به جبهههای حق علیه باطل شتافت. اوایل جنگ در سپاه داران عضو شد و جزو اولین گروههایی بود که سال 59 به کردستان اعزام و با کومله و دمکرات به نبرد پرداخت.
جمشید میگوید: سردار شهید رضاییان و شهید فضلالله زمانی که در «عملیات والفجر4» یعنی عملیاتی که منجر به آزادسازی شهر مریوان شد، به شهادت رسید. پس از شهادت ابراهیم برای دلجویی به خانه ما آمدند و از شهامت و شجاعت شهید زمانی در نبرد با دمکرات بسیار صحبت کردند و بالاخره هر سه نیز شهید شدند.
طبق گفتههای همرزمان نحوه شهادت ابراهیم ترکش به قلب و پهلوی وی اصابت کرده بود. پس از آن که خبر شهادت برادرم را آوردند، برای پیشواز به سپاه داران رفتیم و قرار بود پیکر شهید را تا اصفهان همراهی کنیم، اما متاسفانه من از جنازه جا ماندم و هنگامی که اصفهان رسیدم جنازه برادرم را خاک کرده بودند و دیدار به قیامت افتاده بود.
بعد از شهادت، هنگام وداع با شهید در گلستان شهدا، شخصی به نام سردار توکلینژاد که در جبهه همرزم شهید بود، میگفت که آن لحظهای که آتش دشمن شدت میگرفت، ابراهیم هنگام اذان ظهر وضو میگرفت و روی سقف سنگر میایستاد و اذان میگفت. ایمان و عمل او برای رزمندگان بسیار جالب توجه و در روحیه آنان بسیار تاثیر گذار بود، اما وحشت و اضطراب را به دل دشمنان بعثی میانداخت.
جمشید از تاثیر برادر شهیدش بر زندگیش می گوید: در آن زمان ابراهیم که برادر بزرگتر ما بود تاثیر زیادی در روحیه ما با وجود سن پایینمان برای حضور در جبهه داشت و دیگر عاملی که ما را به این امر ترغیب میکرد زمانی بود که با بسیج از منطقه «عملیات والفجر مقدماتی» دیدن کردیم. در آنجا نوجوانان 13، 14 ساله و آن نماز شبهایشان در دل شب دل سنگ را نرم میکرد و دیگر، اخلاص آنها که باعث میشد چیزهایی را ببینند و درک کنند که هر کس توانایی آن را نداشت.
به عنوان مثال در عملیات والفجر 8 در نخلستانهای عراق یکی از رزمندگان در گردان امیرالمومنین کبوتری را گرفت و آن را نزد آقای کارخیران -فرمانده گروهان- آورد. هنوز چند قدمی با هم فاصله داشتند که آقای کارخیران گفت، این اکبر لطیفی(دوست و هم رزم آقای کارخیران که در آبهای هورالهویزه در سال 63 شهید و مفقودالاثر شد و پیکر او را پس از گذشت 12 سال برای خانوادهاش آوردند) است، آمده تا مرا با خود ببرد. کبوتر را گرفت و بوسید و رهایش کرد و یک ساعت بعد به رفیق شهید خود پیوست.
دلایلی که ابراهیم به خاطر آن با رژیم پهلوی به مبارزه میپرداخت و برای او دردآور بود؛ بیبند وباری و ظلم وستم به حقوق مردم بود. شهید زمانی از مسئولان انتظار داشت که به وضعیت مستضعفین رسیدگی شود و همیشه آرزو داشت که هیچ کس از اهالی محل از لحاظ معیشت تحت فشار نباشد. و از مردم انتظار داشت که خون شهدایی که در این راه جان دادند را پایمال نکنند.
دنیای برادر کوچکتر نیز پر است از خاطرات شهید، از اخلاص و سادگی او می گوید: همیشه به برادرم ارادت خاصی داشتم و در مشکلات از او کمک میخواستم.
خواهر شهید زمانی نیز هنوز با دیدن خواب برادر نیز آرام میشود: تازه ازدواج کرده بودم و یک بچه هم داشتم. خانه ما خیلی گود بود، در خواب دیدم من و مادرم باهم در حیاط بودیم، ابراهیم آمد در دستش یک ظرف آش بود، آن را به من داد و پیشانی مرا بوسید. از آن روز به بعد حالت معنوی خوبی داشتم و مشکلات زندگی برای من هموارتر شد و همیشه او را در زندگی خودم حس میکنم.
همسر شهید نیز که حاصل زندگیشان دختری جوان است با اینکه زندگی جدیدی را شروع کرده اما هنوز وابستگیهایش را از دست نداده است. هنوز هم به پدر ابراهیم سر میزند و خاطراتش برایش زنده است. هرهفته با خانواده به دیدار ابراهیم درخانه ابدیاش در گلستان شهدا میرود و فاتحه برای شادی روحش میخواند.
او از آخرین باری میگوید که همسرش به مرخصی آمده بود: ابراهیم یک هفته پیش از ماه رمضان به مرخصی آمد و ما را با خود به چادگان برد، در آنجا به نیروها آموزش میداد و با وجود آموزشهای سخت نظامی در آن هوای بسیار گرم روزه هم میگرفت.
یک هفته پیش از آخرین دیدار نوع صحبتهای او با من نسبت به دفعات قبل خیلی فرق داشت. او که با توجه به ندای قلبی خود میدانست که این آخرین دیدار است، سعی میکرد این حس را به من هم انتقال بدهد و با دلداری مرا آماده می ساخت. روز قبل از اعزام گفت بیا به گلستان شهدا برویم، صحبتهایش در آنجا بیشتر حال و هوای وصیت داشت. در دلم غوغایی به پا بود، حرفهایش وجودم را به شدت میلرزاند، از صبور بودن در برابر مشکلات حرف میزد، از اینکه پس از او در ایمان به خدا ثابتقدم باشم. با خود میگفتم یعنی دیگر او را نخواهم دید؟در آخرین نامهای که از او داریم، ضمن وصیت مهمترین سفارشی که به من کردند رعایت حجاب بود، همچنین در مورد دختر خود که تازه به دنیا آمده بود، سفارش می کرد او را زینبوار بزرگ کن.
غم از دست دادن پسر،برادر،همسر را میشود در طنین صدا و عمق چشمهای هر کدامشان دید. غمی که با غمهای دیگر تفاوتی اساسی دارد. غمی که با غرور همراه است. غرور و افتخار به مردی که برای ایران اسلامی جانش را فدا کرده تا ایران ایران بماند، تا دخترش آزادانه چون زینب پرورش یابد و سایه بیگانه بر سر نداشته باشد .