شهدای ایران shohadayeiran.com

توی راهروی بیمارستان بین جمعیت خاطره و خاتون را می بینم که روی صندلی نشسته اند و مادر محمد که از حال رفته وپرستارها دورش را گرفته اند!.خاطره با چشم های قرمز و رد ناخن روی گونه هایش عین بید دارد می لرزد!گلین خاتون آیدا را گرفته توی بغلش و چادرش را انداخته روی صورتش... از درون فرو می ریزم‌!
 شهدای ایران:طیبه فرید/فکر کن ملت از آن سر دنیا وسط بهشت می آیند ایران با خودشان شامپو مرغی می برند!!!جل الخالق!
آقا مهندس، به سلامتی سهند خان اومدن؟
_بله حمیدآقا ،دایی رفته پیاده روی اربعین ازونطرفم اومده ایران!
حمید آقا خنده ی ریز و کشداری می کند و می گوید،خوشم‌میاد داییت آمریکا هم رفت اما اصالتش تغییری نکرد ،این از همون جوونیاش اینجوری بود!یه عادتایی داره که هیچکسی نمی تونه تغییرش بده!جوونای حالا چی؟رفته بغل گوشمون تو همین ترکیه‌ی خراب شده دیگه زبون مادریشم یادش رفته!میگم خزر خان،داییت کدوم محله ی آمریکا می نشست؟؟؟
این جمله ی آخر را یکجوری می گوید که انگار خودش بچه ی یکی از ایالت های بغل است!!!
_می گویم:اوهایو حمید آقا اوهایو.
چندتا از مشتری ها بر می گردند نگاهم‌می کنند!


داستان کوتاه/« از بیلانکوه تا اوهایو»

کارتون شامپو مرغی ها را بر می دارم ومیگذارم روی صندلی عقب ماشین و می روم سمت خانه.سر کوچه دومان با چند تا آدم کج و کوله جلسه هم اندیشی گرفته ،معلوم نیست این دفعه کدام تپه را می خواهد فتح کند ،با کارتون شامپوها که از جلواش رد می شوم سگرمه هایم را می کشم‌توی هم و با اخم تند و تیزی نگاهش می کنم ، دنبالم می آید!
باهم به در خانه می رسیم ،قبل از اینکه در را باز کنم می پرسم :دیگه داری چه غلطی می کنی؟این یأجوج و مأجوج کی بودن؟
با اضطراب خاصی که توی چشم هایش موج می زند می گوید داداش بچه های دانشگاهند ،آمدند دنبالم با هم برویم.
سرفه می کنم و یکجوری که در خور حرف زدن برادر بزرگتر باشد سینه ام را صاف می کنم و می گویم وای بر احوالت دومان اگر پایت را کج بگذاری،نفهمم رفته باشی توی این شلوغی ها ،من حوصله ی دردسر ندارم.دومان مثل برق از جلو چشم هایم محو می شود و من با خودم فکر می کنم که آن کج و‌کوله ها شبیه همه چیز بودند الا دانشجو!
دومان اگر بجای دانشگاه آمده بود کارگاه سرامیک سازی الان می توانست برای خودش موقعیتی دست و پا کند !
یک ماهِ پیش خاتون زیر تختش شیشه ی دلستر پیدا کرده بود .بعد کاشف به عمل آمد که ودکا بوده،یکی دوبار هم خودم حس کردم دهنش بو می دهد...من هیچوقت نجسی نخوردم اما بویش را می شناسم!دوران بچگی من ،پدرم همیشه بساط عرق سگی وپاسوربازی و رفقای نابابش براه بود !
وقتی او از خانه رفت دومان بچه بود ،اصلا رنگ پدر را ندید،گلین خاتون مادرم همیشه‌می گوید تو مثل دایی هایت آدم سر براهی شدی ،دومان خشت اولش کج بود ،لنگه ی بابای بی همه چیزتان شده.خودمختار و باری به هر جهت!تف توی روحش هر جایی که هست.که نه به فکر آبروی خودش بود و‌نه ما.
]
عطر قورمای(آبگوشت تبریزی) خاتون با سر و صدای گنجشک ها کل خانه و‌حیاط را برداشته.
خاطره نشسته توی تاب و دارد نفخ آیدا را می گیرد!بچه خوابش برده و شیر از کنار لبش ریخته روی شانه ی خاطره!
سلام می کند ،می روم آیدا را از بغلش می گیرم و بویش می کنم!
بوی شیر می دهد ،بوی بچه،این قشنگترین تجربه ی این چهل سال زندگی من است !خاطره می گوید،داداش توروخدا بیدارش نکن!
و من آنقدر می بوسمش تا از زبری صورتم بیدار می شود وغان و غون می کند ، و شیر بالا می آورد و می خندد،خاطره با دستمال دور دهانش را تمیز می کند.
کارتون را می گذارم جلو دایی و می گویم بویور (بفرما )سهند خان ،خان خانان !اینم شامپو مرغی ،ذخیره ی یکسال جاری،بردار ببر اوهایو ،ملت کلی می خندند وقتی می فهمند از آن سر دنیا میایی اینجا شامپو مرغی می بری!
گلین خاتون از داخل آشپزخانه می گوید : بیخود که می خندند!بد است که توی آن کفرستان خودش را گم نکرده؟خدا می داند یکی مثل تو و دومان پایتان به فرنگ برسد خودتان را هم بجا نمی آورید!!!!
دایی سرش را بالا می آورد ودر حالی که عینکش تا نوک دماغش پایین آمده می خندد و روزنامه را می گذارد روی میز، بعد نگاهی به کارتون شامپوها می کند و می گوید چوخ ممنون....
وبا وسواس خاصی یکی از شامپوها را از توی کارتون بیرون می آورد و درش را باز می کند و با عشق عجیبی بو می کند!!!!!
بعد هم با یک قیافه ی عاقل اندر سفیهی به من نگاه می کند و می گوید :خزر تو نمی فهمی....
میگویم: باشه دایی ما نفهم اما حیف این سلسله ی موی دوست نیست،بهش شامپو مرغی می زنی؟ شامپوی ترک بزن ،چرا اینقدر سخت می گیری؟
دایی ‌با تاسف می گوید هیع آقا خزر ....
الناس علی دین ملوکهم!!!
می پرسم یعنی چی دایی جان؟یکم فارسی رو پاس بدار بفهمیم چی میگی!
دایی جواب می دهد :یعنی وای به حال مردمی که دوتابعیتی ها سوارشان باشند!!!
بعد هم کارتون را بر می دارد و به سمت اتاق می رود و زیر لب می گوید:
گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد....

دایی سهند روانشناس است ،با اینکه سالها ساکن اوهایوست،اما از ما بیلانکوهی تر زندگی می کند !قیافه اش بیشتر شبیه باغبان های بیلانکوه است تا روانشناس های خارج رفته!میان انبوهی از ریش و‌پشم با عینکی که تا نوک دماغش پایین آمده.
حمید آقای بقال راست می گوید!گرد مهاجرت و زندگی توی غرب روی روح‌  دایی ننشسته!وقتی می آید ایران می رود باغمیشه و بیلانکوه به فک و‌فامیل و دوست و آشنا سر می زند، مراسم ها را می رودمسجد دانشگاه!همینقدر ارتجاعی و واپس گرااا...
_آخ دایی ..داییی
چرا اینقدر متحجری؟!!!!!
اگه من موقعیت تو را داشتم!!!
دایی می خندد و می گوید:مثلا چکار می کردی آقای متجدد؟ته تهش نان و ایمانِ مردم را می دوختی به برجام دایی جان!
اینهایی که می بینی از تخم و ترکه ی همان محمد علی فروغی و تقی زاده اند!خجالت می کشند بگویند وگرنه قلبا مرید همان سیب کرمویی هستند که می گفت ایران آستین خالی است دست انگلیس باید بیاید توی این آستین تا تکان بخورد!
بچسبید به آبادی مملکت.نگذارید این دوتابعیتی ها برایتان تصمیم بگیرند!

لم می دهم روی مبل و تلوزیون را روشن می کنم!
«خیابان های ایران شلوغ شده ، دانشجویان معترض به مرگ مهسا امینی و سیاست های جمهوری اسلامی در دانشگاه صنعتی شریف تجمع کرده اند .»
شبکه را عوض می کنم شبکه‌ی بعد هم دارد اخبار سرکوب معترضین توسط پلیس ایران را پوشش می دهد!
دایی می گوید :این بی همه چیزها پول می گیرند به اتفاقات ایران ضریب بدهند و جوان ها را شانتاژ کنند و مردم را به جان هم بیندازند!اما پلیس نژادپرست اوهایو مثل آب خوردن سیاهپوست ها را می کشد همه ی اینها خفه می شوند!
این ها نه اهل زن و زندگی اند نه دنبال آزادی !دیدند فایده ندارد با ایران وارد جنگ نظامی بشوند و جز شکست و هزینه چیزی عایدشان نمی شود با این شبکه های دروغ پراکنیشان افتادند به جان مردم!!
توی ایران هم کم عامل نفوذی ندارند بی شرف ها....
گلین خاتون از آشپزخانه می آید بیرون و همانطور که با حوله دستش را خشک می کند خاطره را صدا می زند و می گوید :
مادر از محمدآقا خبر داری؟امروز کی بر می گرده؟
خاطره از اتاق می آید بیرون و در را آرام پشت سرش می بندد وپیروزمندانه می گوید :بالاخره خوابید.
خاتون دوباره می گوید مادر از محمد آقا خبر داری؟
و خاطره با چشم های قرمز می گوید خاتون جان نگران نباش الان وسط همین شلوغی ها یکجایی دارد از اغتشاشگرها کتک می خورد!حق حمل سلاح ندارند!
خاطره می رود توی حیاط ،صدای تلوزیون را بیشتر می کنم ،خاتون و دایی سرگرم اخبارند!
می روم دنبال خاطره توی حیاط و می نشینم کنارش توی تاب!
چشم هایش قرمز شده و‌پف کرده!موهای قهوه ای اش از بغل روسری اش بیرون زده .
دماغش را می گیرم و می گویم چیه نگران محمدی؟
کم مانده بغضش بترکد،بی صدا سرش را تکان می دهد و اشک از کنار چشمش آرام می لغزد و می آید روی گونه اش!
دست هایش را می گیرم توی دستم ،انگشت هایش سردند!سرش را می چسبانم به سینه ام ! بغضش می شکند!!!
دایی صدای گریه ی خاطره را شنیده ،می آید توی حیاط و می گوید:دایی قربونت بره،نگران نباش !این سر و صداها میخوابه محمد آقا هم صحیح و سالم میاد با هم میریم بیلانکوه پاشو خزر اشک بچه رو در آووردی پاشو برو که سر جای من نشستی !
دایی را با خاطره تنها میگذارم،خاتون می گوید ،الهی بمیرم این بچه هر چی بی پدری کشیده حالا حالا هم باید نگران شوهرش باشد!!!
مادر یه زنگ بزن ببین دومان کجاست؟
زنگ می زنم
دومان اِشغالست.احتمالا تپه ی مورد نظر را فتح کرده و دارد پرچمش را می کوبد آن بالا.
دوباره می گیرمش ،از دسترس خارج می شود...
صبر می کنم ده دقیقه ی دیگر ،بیست دقیقه ی دیگر ،یکساعت دیگر.....
دومان از دسترس خارج است.
دایی دارد نماز می خواند و گلین خاتون آیدا را گذاشته توی بغلش و برایش لالایی ترکی می خواند:
«آتام توتام من  سنی
آتام توتام من  سنی
شکره گاتام من  سنی
 آخشام بابان  گلن  ده
 اونونه آتام من سنی »
تلفنم زنگ می خورد ،شماره ناشناس است !
می پرسد آقای خزر بیلانکوهی؟
می گویم بله شما؟
از کلانتری منطقه ....تماس می گیرم ،دومان بیلانکوهی پسر شماست؟
بله برادرش هستم....
با دایی راه می افتم سمت کلانتری!هزار جور فکر می آید توی سرم !یعنی چه غلطی کرده!!!

طیبه فرید, [۱۸.۱۰.۲۲ ۰۲:۵۰]
گیج و منگم!دایی زیر بغلم را می گیرد و می آییم بیرون!حیاط کلانتری شلوغ است ،باد پاییز می خورد به هیکلم که از ترس خیس عرق است.
خرد و‌خسته ام ،خوار و‌خفیف!!!
دست خودم نیست،بناگوشم داغ شده و اشکم بی اختیار از چشمم سرازیر است.چجوری به گلین خاتون بگویم پسر شهرآشوبت چه غلطی کرده!همین مانده بود که  غریب و آشنا بفهمند که از توی خانه ی خزر بیلانکوهی آدمِ الدنگی مثل دومان درآمده...
دومان....
دومان...
شیشه ی دلستر !
نارنجک دستی!
سلاح سرد!
آتش زدن مامور یگان ویژه......
تو کی فرصت کردی اینقدر خراب شوی دومان.....
کی؟
سوار ماشین می شویم .
حالم خرابست !دایی می نشیند پشت فرمان.
تلفنم زنگ می خورد !شماره ناشناس است حوصله ندارم ،خاموشش می کنم.
دایی می رود سمت امامزاده صالح‌!
با من حرف می زند !خزر به خودت مسلط باش!می دونم تو برای خاطره و دومان پدری کردی!خودت زندگی نکردی که اینها بزرگتر بالای سرشون باشه،تو زحمت خودت را کشیدی ...
تلفن دایی زنگ میخورد!
خاطره است!
صدای گریه اش را می شنوم که به دایی می گوید دایی توروخدا بیا....
دایی محمدو آتیش زدن.
کنترل ماشین از دست دایی خارج می شود ،صدای بوق ممتد ماشین های معترض خیابان را پر می کند...
دایی می زند کنار خیابان!
راننده ای سرش را از شیشه ی ماشین بیرون آورده و می گوید مگه مستی عموووو....
سرم گیج می رود ،تمرکز ندارم ، توی ذهنم یکی می گوید هر چه تمام عمرت رشته بودی پنبه شد !!!!
دایی زنگ می زند به خاطره و آدرس بیمارستان را می پرسد...
می رویم بیمارستان!
توی راهروی بیمارستان بین جمعیت خاطره و خاتون را می بینم که روی صندلی نشسته اند و مادر محمد که از حال رفته وپرستارها دورش را گرفته اند!.خاطره با چشم های قرمز و رد ناخن روی گونه هایش عین بید دارد می لرزد!
گلین خاتون آیدا را گرفته توی بغلش و چادرش را انداخته روی صورتش...
از درون فرو می ریزم‌!
می نشینم کنار خاطره و بغلش می کنم !بی حس و بی حرکت است!دایی دارد با پرستارها حرف می زند ،دایی ساکت می شود ،بر می گردد خاطره را نگاه می کند!
شانه هایش می لرزد...
نه!!!!امکان ندارد!
محمد خیلی خوب است...
محمد بچه ی کوچک دارد....
محمد !!!!
خاطره گناه دارد...
دایی محمد کو؟می خواهم خودم ببینمش !
دایی توروخدا....


هوای بیمارستان سرد است!
پاییز سرد است!
محمد سرداست!
خاطره سرد است....
دومان سرد است....
چرا نشستید؟
دایی از اوهایو آمده با هم برویم بیلانکوه...
باهم برویم روی پل ،کنار درخت های اسبه ریز!برویم از باغبانهای باغمیشه برگه ی آلو بخریم برای دایی که با خودش ببرد.
توی حیاط خانه ام....
خاتون و خاطره تمام شدند از بس گریه کردند.
آیدا بغل دایی است ...
کنار باغچه پرشده از مورچه های سیاه!دستمال شیری آیدا را دارند می خورند....



نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار