وقتی به بیمارستان اعصاب رسیدیم، دیدم بابا هی بالا میاورد و چیزی های عجیب وغریب می گفت. مادر رفت با تیم پرستاری دعوا کرد که ناصر چه شده؟....
شهدای ایران:زهرا دختر بینام - بابای قهرمان من ارتشی ها را با جان و دل دوست دارد ولی او نیز بسیجی بود. قبل از شروع جنگ در۱۶ سالگی با ضد انقلاب می جنگید. او در خاطراتش چنین نوشته البته نمی گذارد من زیاد نگاه کنم. می گوید برایم ضرر دارد.
خودش می گوید این امتحان خداست. چند بار خواسته برود در آسایشگاه بماند ولی مادر و من چنین اجازه ای به او نمی دهیم که با بودنش یتیم شویم. تا نفس دارد تا ۲۷ سالگی در کنارش بودم و از این به بعد که با کلی از مشکلات درگیر بودیم، زمستان هر روز ما را مادر با دمپایی پیاده می برد در بیماستان ملاقاتش.
هنگامی که یکی از عمل هایش موقعش بود، بچه بودم. کوچکنرین بچه. آن هم با این شرایطم. آن موقع هنوز عمل نشده بودم. ۱۱سالم بود. وقتی به بیمارستان اعصاب رسیدیم، دیدم بابا هی بالا میاورد و چیزی های عجیب وغریب می گفت. مادر رفت با تیم پرستاری دعوا کرد که ناصر چه شده؟ او را صحیح و سالم بستری کردیم. حالا شما چی بهش دادین اینطور شده؟
آقاهه گفت خواهر جان نگران نباش. تازه شوک گرفته. تا ۸ ساعت دیگه به خودش میاد وبعد ۲۴ ساعت کاملا باهوشه. گفت بعد اون می تونم مرخصش کنم؟ گفتن دکتر ۶ جلسه شوک درمانی نوشته. باید کامل باشه تا عوارض دوران جنگ را فراموش کنه.
آن ۶ جلسه شد در دور بعد ۶ جلسه دیگه و چند جلسه نیز درب یمارستان ارتش. از آن به بعد پدر از بیمارستان اعصاب متنفر شد. ولی خدا را شکر دیگر آن جیغ های شبانه با قرص، آرامش نسبی پیدا کرد.
باز خدا ما را دوست داشت که بماند و پدر قهرمان ما باشد. بچه ای که در ۱۶سالگی این همه بلا سرش بیاید چه انتظاری می توان ازش داشت؟ با اینکه دو پسر دایی ویک پسر عمویش جلوی چشمانش پر پر شدن و خودش به این روز افتاده، هر کسی به این روز افتاده بود به بهانه مجروحیت از خط عقب می کشید. اما او تا دیگر ناتوانی بهش اجازه نداد تا سال ۶۵ حضور داشت برای مسئولیت محور کردستان. بعد آن فقط از عملیات هایی که فرمانده اش اشاره می کرد باشد، به عنوان نیروی آزاد می رفت.
حالا ما مانده ایم و ترکش ها و موج انفجار و استرس از عملیات رمضان و سوغات عملیات خیبر؛ چون گوشه نشینی و انزوا را در پیش گرفته. داروهایش را یا من می گیرم یا مادر با آن فشار خون بالا.
آمین یا رب العالمین
خودش می گوید این امتحان خداست. چند بار خواسته برود در آسایشگاه بماند ولی مادر و من چنین اجازه ای به او نمی دهیم که با بودنش یتیم شویم. تا نفس دارد تا ۲۷ سالگی در کنارش بودم و از این به بعد که با کلی از مشکلات درگیر بودیم، زمستان هر روز ما را مادر با دمپایی پیاده می برد در بیماستان ملاقاتش.
هنگامی که یکی از عمل هایش موقعش بود، بچه بودم. کوچکنرین بچه. آن هم با این شرایطم. آن موقع هنوز عمل نشده بودم. ۱۱سالم بود. وقتی به بیمارستان اعصاب رسیدیم، دیدم بابا هی بالا میاورد و چیزی های عجیب وغریب می گفت. مادر رفت با تیم پرستاری دعوا کرد که ناصر چه شده؟ او را صحیح و سالم بستری کردیم. حالا شما چی بهش دادین اینطور شده؟
آقاهه گفت خواهر جان نگران نباش. تازه شوک گرفته. تا ۸ ساعت دیگه به خودش میاد وبعد ۲۴ ساعت کاملا باهوشه. گفت بعد اون می تونم مرخصش کنم؟ گفتن دکتر ۶ جلسه شوک درمانی نوشته. باید کامل باشه تا عوارض دوران جنگ را فراموش کنه.
آن ۶ جلسه شد در دور بعد ۶ جلسه دیگه و چند جلسه نیز درب یمارستان ارتش. از آن به بعد پدر از بیمارستان اعصاب متنفر شد. ولی خدا را شکر دیگر آن جیغ های شبانه با قرص، آرامش نسبی پیدا کرد.
باز خدا ما را دوست داشت که بماند و پدر قهرمان ما باشد. بچه ای که در ۱۶سالگی این همه بلا سرش بیاید چه انتظاری می توان ازش داشت؟ با اینکه دو پسر دایی ویک پسر عمویش جلوی چشمانش پر پر شدن و خودش به این روز افتاده، هر کسی به این روز افتاده بود به بهانه مجروحیت از خط عقب می کشید. اما او تا دیگر ناتوانی بهش اجازه نداد تا سال ۶۵ حضور داشت برای مسئولیت محور کردستان. بعد آن فقط از عملیات هایی که فرمانده اش اشاره می کرد باشد، به عنوان نیروی آزاد می رفت.
حالا ما مانده ایم و ترکش ها و موج انفجار و استرس از عملیات رمضان و سوغات عملیات خیبر؛ چون گوشه نشینی و انزوا را در پیش گرفته. داروهایش را یا من می گیرم یا مادر با آن فشار خون بالا.
آمین یا رب العالمین
*فاش نیوز