روایت مادر شهید محمد معماریان از دیدار با رهبری و شال سبزی که فرزند شهیدش به او هدیه داد.
شهدای ایران:با شوق و عطش، این کتاب شگفتیساز را خواندم و چشم و دل را شستوشو دادم. همه چیز در این کتاب، عالی است؛ روایت، عالی؛ راوی، عالی؛ نگارش، عالی؛ سلیقه تدوین و گردآوری، عالی و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در نهایت علو و رفعت. هیچ سرمایه معنوی برای کشور، ملت و انقلاب برتر از اینها نیست. سرمایه باارزش دیگر، قدرت نگارش لطیف و گویایی است که این ماجرای عاشقانه مادرانه به آن نیاز داشت. از نویسنده جداً باید تشکر شود.»
تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «تنها گریه کن» نشانهای بود تا توجه بسیاری را به سمت و سوی زندگی بانویی جلب کند که برای دفاع از انقلاب، اسلام و کشورش بینظیر وارد صحنه شد. سیده اشرف السادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان است. مادری که خود محمدش را راهی سنگر بسیج و جبهه کرد و سپس وارد ستاد پشتیبانی از جنگ شد. بانویی که خانهاش پایگاه بسیج حضرت زهرا (س) بود و از آن دوران تا به امروز از همین پایگاه بسیج همچنان در حال خدمترسانی و دستگیری از نیازمندان است.
تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «تنها گریه کن» نشانهای بود تا توجه بسیاری را به سمت و سوی زندگی بانویی جلب کند که برای دفاع از انقلاب، اسلام و کشورش بینظیر وارد صحنه شد. سیده اشرف السادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان است. مادری که خود محمدش را راهی سنگر بسیج و جبهه کرد و سپس وارد ستاد پشتیبانی از جنگ شد. بانویی که خانهاش پایگاه بسیج حضرت زهرا (س) بود و از آن دوران تا به امروز از همین پایگاه بسیج همچنان در حال خدمترسانی و دستگیری از نیازمندان است.
چندی پیش خانواده شهیدمحمد معماریان با رهبر معظم انقلاب دیدار کردند. دیداری که به گفته مادر شهید همه آرزویش در این سالها بوده است. حضرت آقا در این دیدار خطاب به مادر شهید فرمودند: «حقیقتاً حادثه و روایت شهید محمد معماریان که من کتابشان را خواندم فوقالعاده بود.»
در ادامه با سیده اشرف سادات منتظری مادر شهیدمحمد معماریان همکلام شدیم تا از دیدار با رهبری و کرامات شهیدش و حکایت شال سبزی که هدیه امام حسین (ع) بود برایمان روایت کند.
گویا چندی پیش شما و خانوادهتان دیداری با حضرت آقا داشتید. ماجرای آن دیدار برای مخاطبان روزنامه ما شنیدنی خواهد بود.
بله، الحمدلله لطف خدا شامل حال ما شد و سهشنبه هفته گذشته به دیدار رهبری رفتیم. آقا فرمودند حقیقتاً حادثه و روایت شهید محمد معماریان که من کتابشان را خواندم فوقالعاده بود. از کرامت شهیدتان برایمان تعریف کنید. من هم شروع کردم از ابتدای خوابی که دیده بودم و ماجرای شال سبز برایشان روایت کردم. به حضرت آقا گفتم: «من ۴۵ سال است به مردم کمک میکنم. از هیچ ارگانی هم کمک نمیگیرم. از طریق کمکهای مردمی به مشکلات رسیدگی میکنم و در این مدت در حق این مردم کوتاهی نکردم. من دیگر پیر شدهام. ۷۰ سال دارم و با این حال کمکها را برای عزیزان نیازمند جمع میکنم و سرشاخهها به پایگاههای بسیج میآیند و به دست افراد میرسانند. اینها از دستم بر میآید. شما دعا بفرمایید تا زنده هستم، خدمتگزار واقعی مردم باشم» حضرت آقا هم دعا کردند که خدا توفیق و توان بیشتری برای ادامه کارها به من بدهد. ایشان از بودن ما آنجا خوشحال بودند. شال سبز را محضر آقا بردیم و ایشان زیارت کردند.
حضرت آقا یک قرآن و هدایایی به من و حاجی دادند. آقا به پدر شهید گفت چرا شما صحبت نمیکنید؟ همسرم گفت: «من هرچه دارم دست حاج خانم است.» بعد آقا لبخندی زدند و گفتند توی کتاب هم بود که کنترل همه کارهای خانه دست ایشان بوده. بعد پسرم صحبت کرد و از آقا خواست انگشتری شان را به پدر شهید برای نماز شبشان بدهند. آقا هم فرمودند من به دلم افتاده بود که این انگشتر را به حاج آقا بدهم. همسرم جلو رفت و آقا انگشتر خودشان را هدیه دادند.
خیلی از این زیارت خوشحال هستم. تنها آرزویم این بود که از نزدیک ایشان را ببینم. زمانی که امام خمینی (ره) به ایران آمد، من در خانه ایشان چایی میریختم. یک شب و دو روز با دو بچه در بهشت زهرا ایستادم که امام را ببینم. عاشق امام بودم. از زمانی که حضرت آقا رهبر شدند، به دیدار عمومیشان رفته بودم، اما با ایشان دیدار خصوصی نداشتم. به آقا هم گفتم که در این دنیا یک آرزو داشتم آن هم این بود که بیایم از نزدیک شما را زیارت کنم که الحمدلله خدا کمک کرد و الان اینجا آمدهام. آرزویی که با دیدارشان محقق شد. در این دیدار تا آنجا که فرصت بود و میشد از محمد برایش تعریف کردم. هرچه ما میخواستیم بگوییم آقا میدانست.
همان ابتدا قبل از صحبتهای ما فرمودند من این کتاب را خواندهام و خاطرهای که ذکر کردید خیلی خاطره مهمی است و جا دارد گفته و منعکس شود.
از همه چیز خبر داشتند، اما دوست داشتند از زبان ما هم بشنوند. پاسدارها گفتند: «آقا یک سالی میشود که در این باره تحقیق میکنند.» ما خدایی ناکرده از آنها نبودیم که بخواهیم خودمان را نشان دهیم. الحمدلله هم رهبر و هم اطرافیانشان صداقت گفتار ما را تأیید کردند.
میخواهیم روایت شال سبزی را که پسر شهیدتان محمد به شما از طرف امام حسین (ع) هدیه کردند از زبان خودتان بشنویم.
شب عاشورای سال ۱۳۶۸ بود، بعد از مراسم به خانه رفتم و خوابیدم. در خواب محمد را دیدم که با دوستان شهیدش عزاداری میکنند. یکدفعه محمد مرا دید و به سمتم آمد و گفت: «من چند روز پیش به زیارت امام حسین (ع) رفتم و این شال سبز را از آنجا آوردم. بعد از سرتا پای من را دست کشید و همان شال را به پای من بست. وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم باندهایی که شکسته بند به پاهایم بسته بود باز شده و همان شال سبز به پای من بسته است و پایم هیچ دردی ندارد. روزهای ابتدایی هر کس به خانه ما میآمد من یک نخ از این شال به او میدادم تا به برکت آن شفا بگیرد ولی بعد از چند روز به توصیه یکی از علما قسمتی از این شال را درآب گذاشتم و به نیت شفا آن آب را به مردم دادم و الان ۳۳ سال است که این معجزه شهید را من همراه دارم و افراد زیادی از این شال شفا گرفتهاند. من به همه مهمانان خانه شهید هم آب تربت و هم آب شال میدهم. معتقدم هدیه امام حسین (ع) متعلق به همه است. روایت زندگی پسرم شهید محمد معماریان در کتابی به نام «تنها گریه کن» منتشر شده است که حضرت آقا کتاب را خواندند و بر آن تقریظ نوشتند.
کتاب «تنها گریه کن» به چاپ چندم رسیده است؟
این کتاب به قلم خانم اکرم اسلامی به نگارش درآمده است. من در جریان چاپ صدودوازدهم این کتاب هستم. بسیاری از کسانی که روایت زندگی محمد را در کتاب خوانده یا از طریق دیگر مطلع شدهاند، به دیدار ما میآیند. همچنین از جامعهالمصطفی و علاقهمندانی از کشورهای خارجی به منزل شهید میآیند و مترجم، صحبتهای من را برایشان ترجمه میکند. آنها از ابتدا تا انتهای صحبتهای من گریه میکنند.
خانم منتظری اهل کجا هستید و چند فرزند دارید؟
اصالتاً تهرانی و ساکن قم هستم. پیش از انقلاب تاکنون در قم زندگی میکنیم. ۵۴ سال پیش وقتی ۱۶ سال داشتم با حاج آقا ازدواج کردم. ایشان از همان ابتدا تا زمانی که بازنشسته شد، معمار ساختمان بود. حالا ۷۰ سال دارم. ماحصل ۵۴ سال زندگی مشترکم چهار دختر و دو پسر است که بعد از محمد که به شهادت رسید، پسر دیگرم در کنار ماست. تربیت بچهها بیشتر به عهده من بود و کسب رزق حلال به عهده همسرم. همسرم صبح میرفت و شب میآمد. بیشترین مسئولیتشان با من بود. حالا همه آنها سر خانه و زندگیشان رفتند. عاقبت بخیری بچههایم و این توفیقی که نصیب محمد شده است همه لطف خدا بود.
با این روحیه انقلابی و ارادتی که در وجودتان نسبت به امام (ره) است، در دوران انقلاب فعالیتی داشتید؟
جرقه آغاز فعالیتهای من و همسرم به قبل از انقلاب برمیگردد. از سالی که آقا مصطفی پسر امام خمینی (ره) به شهادت رسید فعالیتهای ما از همان سال شروع شد. تا به امروز هم هر کاری از دستمان برآمد، انجام دادیم.
ما اطلاعیه و اعلامیههای امام را به دیوار میچسباندیم تا مردم بخوانند. همه آن زمان خیلی میترسیدند و نوارهای امام را دور میریختند. من هرکس را که میدیدم نوارها را میگرفتم و آنها را درخانه پنهان میکردم تا بعدها که اوضاع آرام شد پخش کنم. اعلامیهها را از کوچه آقای نجفی و آقای گلپایگانی و گاهی هم از اطراف حرم حضرت معصومه (س) تحویل میگرفتیم. گوشه یک «۱۰ تومانی» را نشان میدادم و آنها را تحویل میگرفتم. آن ۱۰ تومانی نشان ما بود بدون اینکه آن بنده خدا را بشناسیم. نگران هم نبودم که مأموران شاه من را دستگیر کنند. ترس در وجودم نبود. وقتی حاجی میرفت سر کار من و سه تا از بچهها در خانه بودیم. آنها را میگذاشتم خانه و در را میبستم و سراغ چسباندن اعلامیههای امام خمینی (ره) میرفتم. همه کارهای خانه از نظافت و آشپزی و همه امورات منزل را شب انجام میدادم که به فعالیتهای روز لطمه وارد نکند. زمان روز را برای کمک به اسلام و دین گذاشته بودم. تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید و جنگ شروع شد.
روزهای جنگ تحمیلی را چطور گذراندید؟
جنگ که شروع شد و امام اجازه جهاد دادند خودمان ستاد پشتیبانی جنگ شدیم. با تشکیل بسیج وارد بسیج شدم و تا امروز هم در صحنه فعالیتهای بسیجی حضور دارم. آن زمان میخواستند پایگاه حضرت زهرا (س) را در مسجد زینبیه راهاندازی کنند که من گفتم پایگاه بسیج را در منزل ما راهاندازی کنند. ۴۵ سال است که خانهام پایگاه بسیج حضرت زهرا (س) است.
در بسیج آموزش اسلحه و امدادگری میدادند. هر اموری که در جبهه نیاز بود، در پایگاههای بسیج آموزش داده میشد. هر چه جنگ بیشتر اوج میگرفت کمکهای ما هم بیشتر میشد.
جنگ تمام شد، اما ما همچنان در صحنه هستیم. آن زمان کمکها برای اعزام به جبهه بود و امروز باید همچنان سنگر را حفظ کنیم و در خدمت مردم باشیم و در رفع نیازهای مردم تلاش کنیم.
پسرتان محمد در این فعالیتهای بسیجی همراهیتان میکرد؟
محمد وقتی ۱۲ سال داشت برای ثبتنام به پایگاه بسیج رفت، اما اسمش را ننوشتند. وقتی متوجه شدم چادر سر کردم و رفتم همان پایگاه. گفتم چرا اسم پسر من را در بسیج نمینویسید؟ وقتی کسی میخواهد به اسلام پناه بیاورد، باید بیرونش کنید؟ شما حق نداشتید که اسم بچه من را خط بزنید! آنها گفتند پسرتان فقط ۱۲ سال دارد.
گفتم میدانم. مگر حالا میتواند به جبهه برود باید ابتدا وارد بسیج شود معرفت، درک، لیاقت و فهم پیدا کند بعد راهی جبهه شود. اگر قرار بر این است که من پسرم را در بغل خود نگه دارم و بگویم حالا بچه است پس آقا امام حسین (ع) که میخواست به کربلا برود، نباید همسر، خانواده و فرزندانش را همراه خودش میبرد. آقا امام حسین (ع) رفت و ابتدا عزیزکرده خودش را داد که اگر روزی بزرگی، رهبری امری کرد خودش درخط مقدم بوده و ما باید امر امام را اطاعت کنیم. وقتی صحبتهای مرا شنیدند اسم محمد را در بسیج نوشتند. محمدم در سن ۱۲ سالگی عضو بسیج شد.
چند سال داشت که لباس رزم و جهاد به تن کرد؟
محمد یک سال در بسیج حضوری فعال داشت. ۱۳ ساله بود که پایش به جبهه باز شد. ابتدا همراه پدرش به جبهه رفت و با ایشان همرزم بود. سپس در مراحل بعدی خودش رفت. پسرم ۱۶ سال و سه ماه داشت که به شهادت رسید. محمد وقتی از جبهه میآمد از دوستان و رفقای شهیدش برای ما صحبت میکرد. اطلاعات دیگری از عملیاتها یا مناطقی که در آن حضور داشت به ما نمیداد. محمد در عملیات والفجر ۸ حضور داشت. او همراه چند نفر از همرزمان و رفقایش در این عملیات پنج روزی در باتلاقهای نمک محاصره شده بودند. بعد از تلاش بچهها از یک گردان ۳۰۰ نفری، ۷۰ نفر برگشتند. وقتی محمد به خانه آمد، بسیار نحیف و لاغر شده بود. هر کس او را میدید، میگفت خانم معماریان از بچهات گذشتهای؟ این بچه طاقت دارد باز هم برود؟ پسرم محمد وقتی این حرفها را شنید، بسیار ناراحت شد. گفتم محمدجان ناراحت نشو. خودم آنقدر به تو رسیدگی و کمکت میکنم تا بتوانی باز هم به جبهه بروی. محمد ۴۰ روز پیش من بود و من در این ۴۰ روز از او پرستاری میکردم. به او عصاره گوشت و قلوه میدادم تا محمد جان بگیرد و دوباره بتواند به جنگ برود. الحمدلله حالش خیلی خوب شد. او رفت تا اینکه در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید.
مادرجان! آخرین باری که شهید را بدرقه کردید به یاد دارید؟
مگر میشود مادر آخرین لحظات وداع با فرزندش را فراموش کند! آخرین خداحافظی ما ۲۱ روز مانده به شهادت محمد بود. سه ماه و چهار روزی میشد که محمد در جبهه بود. وقتی درِ خانه را زد و صدایش را شنیدم خیلی تعجب کردم. تا دیدمش گفتم: «محمد من انتظار آمدنت را نداشتم، چرا آمدی؟» گفت: «مادر این دیدار، دیدار آخر است. انشاءالله دیدار بعد ما بماند بعد از شهادت.» گفتم: «خوش آمدی، اما هر خونی لیاقت شهادت را ندارد.» گفت: «این بار میروم و شهید میشوم.» پنج روز مهمان من بود. روز پنجم دائم میرفت کوچه و برمیگشت. با خودم گفتم این بچه میخواهد چیزی به من بگوید و نمیگوید!
در همین فکر بودم که محمد رفت و مشغول شستن ظرفها شد. کنارش ایستادم و گفتم محمدجان میخواهی چیزی بگویی، اما نمیگویی. نکند درباره جبهه میخواهی با من صحبت کنی؟ اگر درمورد جبهه است من آماده شنیدنش هستم. محمد تا این جمله را شنید آنقدر خوشحال شد که در پوست خود نمیگنجید. گفت باشد شب با هم صحبت میکنیم. شب شد. کنارم نشست و گفت مادر وصیتنامهای نوشته و تحویل بنده خدایی دادهام.
وصیتنامه را بعد از شهادتم میآورند، اما نگرانم وقتی بیاورند که دیگر به درد من نخورد. آمدم ببینم شما آمادگی داری وصیتم را به شما بگویم و شما به آن عمل کنی؟! مادر شما کفنی از بیتاللهالحرام برای خودت آوردی اگر راضی بودی و پیکری برایتان برگشت، آن کفن را بر من بپوشان. دعا کن به گونهای شهید شوم که نیازی به غسل نداشته باشم. میخواهم امام حسین (ع) مرا غسل دهد. میخواهم طوری شهید شوم که از آقا امام حسین (ع) سبقت نگیرم. همانطور که سه روز پیکر امام حسین (ع) آفتاب خورد، جنازه من هم آفتاب بخورد. اگر مجلس را در خانه خودمان برپا کردی و خانمی حجابش را رعایت نکرده بود، بدون استثنا از خانه بیرون کن هر کس میخواهد باشد. کسی که حجاب و پوشش اسلامی را رعایت نمیکند نباید در مجلس شهادت من حضور داشته باشد. اینها با این نوع پوششان به اسلام و قرآن دهن کجی میکنند. اینها نباید در عزای من پا بگذارند، چراکه ما راه امام حسین (ع) را رفتهایم. مادرجان! اگر ختم گرفتی، کاری نکن که مادر شهید از درِ حیاط وارد شد، غصهاش دو برابر شود و بگوید هم بچهام شهید شد، هم چیزی نداشتم که جلوی مهمانهایم بگذارم. پذیراییات فقط در حد یک خرما و چای باشد. شما باید الگو باشی، نه اینکه مادر شهید با دل شکسته برود. محمد برایم بسیار صحبت کرد. حرفهایی گفت که به سن و سالش نمیخورد. محمد را با همه دلبستگی مادر و فرزندی راهی کردم و به خدا و امام حسین (ع) سپردم.
شهادت محمد را چه کسی به شما اطلاع داد؟
لازم نبود کسی خبر شهادت پسرم را به من بدهد. همین که مارش عملیات کربلای ۴ را شنیدم به دلم افتاد که باید اتفاقی برای محمد افتاده باشد. هر لحظه منتظر شنیدن خبر شهادتش بودم. مدتی در همین حال بودم که عمه محمد به خانه ما آمد. به ایشان گفتم من دنبال پیکر پسرم میروم. همین که از در خانه بیرون آمدم، همسایهها را دیدم که به سمت خانه ما میآیند. تا حال و روزشان را دیدم متوجه شدم حس مادرانهام درست بوده و محمد شهید شده است. رو به همسایههایم کردم و گفتم اصلاً نیاز نیست کسی بگوید که فرزندت شهید شده یا نه؟ میدانم که محمدم شهید شده است. آنها گریه کردند تا اشکهایشان را دیدم گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون» همه از خداییم و به سوی او باز میگردیم. الحمدلله که خودش خواست. خدا هم او را خرید و برد. به همسایههایم گفتم اگر قرار است همراه من به بهشت زهرا (س) بیایید و آنجا گریه و زاری و شیون کنید، حق آمدن ندارید. بندههای خدا آمدند و خیلی هم خودشان را کنترل کردند. تا به امروز حتی خانوادهام اشکهای من را ندیدهاند. همیشه دلم را کنار دل عمهام حضرت زینب (س) گذاشتهام. به لطف خدا محمد رفت و جانش را فدای راه حسین (ع) کرد. خدا را صد هزار مرتبه شکر.
با پیکر دردانه شهیدتان وداع کردید؟
پیکر محمد را دیدم. خودم او را در آغوش گرفته و در قبر گذاشتم. داخل قبر خواستم سرش را از مشمع در بیاورم و صورتش را روی خاک بگذارم که دیدم سر ندارد. دستانم پر از خون شد. همان دستهای خونی را بلند کردم و به اطرافیان نشان دادم و گفتم ببینید این نشانی از زنده بودن شهداست. روز تدفین شش، هفت روزی از شهادت محمد میگذشت، اما انگار که محمد تازه شهید شده باشد.
پیکر محمدم سه روز در زمین شلمچه مانده بود. بعد از انتقال پیکر به سردخانه، سه روز هم در سردخانه ماند تا پدرش از جبهه بیاید و بتواند در مراسمش شرکت کند. بعد از خواندن تلقین محمد به او گفتم مادرجان تا الان هرچه از من خواستی برایت انجام دادم و چشم گفتم حالا من از تو خواستهای دارم. سلام من را به مادرم حضرت زهرا (س) برسان و به ایشان بگو بعد از مرگ من و زمان تدفینم، آن هنگام که خاک روی من میریزند، هیچ کس به داد من نمیرسد، مادرجان نکند آن صورت سیلی خورده را از من برگردانی!
بخواهیم یا نخواهیم روزی از این دنیا خواهیم رفت چه بهتر کاری کنیم که لحظه آخر حضرت زهرا (س) نگاهی به ما کند. از داخل قبر که بیرون آمدم برای آنهایی که برای تشییع پسرم آمده بودند سخنرانی کردم.
در پایان هر صحبت خاصی مدنظرتان است بفرمایید.
قبل از پیروزی انقلاب کنار مردم بودیم. در خیابانها برای آرمانهای انقلاب تظاهرات و تلاش میکردیم. امروز هم همین طور است باید تبلیغ کنیم، باید برای اسلام، دین، رهبر و برای مملکت هر کاری از دستمان برمیآید انجام دهیم. امروزه همه نقد میکنند و گاهی غر میزنند. واقعاً اشتباه میکنند. به نظر من هر کس به رهبری حرف بزند باید قیامت در محضر خدا پاسخ بدهد. ما مردم خوبی داریم؛ مردمی که در همه صحنههای انقلاب چه در صحنههای سیاسی و چه اجتماعی حضور داشتند. شهادت سردار سلیمانی در آن برهه حال و هوای کشور را تغییر داد. شهادت ایشان به دنیا ثابت کرد راه ما راه درست و الهی است و مدتی است حال و هوای سرود «سلام فرمانده» در سطح کشور فراگیر شده و این نشان از نگاه خاصه امام زمان (عج) و خداست که وسایل اینچنینی قرار میدهد. همه میبینیم که این سروده در همه کشورها خوانده میشود. این تجمع مهدوی در تهران و شهرهای مختلف در زمان خواندن سرود غیر از محبت اهل بیت (ع) نمیتواند باشد. دست امام زمان (عج) پشت رهبر و کشور است.