وزیر امور خارجه، سفیر ایران در انگلیس و آمریکا، داماد سابق شاه و پسر نخستوزیر پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در این خاطرات ناگفتههای زیادی از همنشینی خود با محمدرضاشاه پهلوی بیان و به وقایع مهم سیاسی و دیپلماتیک بسیاری اشاره کرده است؛ یکی از مهمترین فرازهای این خاطرات مربوط به مخالفت زاهدی با جعل وصیتنامهای برای شاه پس از درگذشت او در ۵ مرداد ۱۳۵۹ است.
به گزارش شهدای ایران، تاریخ ایرانی نوشت: اردشیر زاهدی در خاطرات خود که پس از درگذشت او منتشر شده، افشا کرده که اطرافیان خاندان پهلوی پس از درگذشت آخرین شاه ایران در قاهره میخواستند وصیتنامهای به نقل از محمدرضاشاه جعل کنند.
اردشیر زاهدی در گفتوگو با حبیب لاجوردی در ۱۴ ژانویه ۱۹۹۲ [۲۴ دی ۱۳۷۰] در مونترو سوئیس، خاطراتش را روایت کرده بود که طبق توافق در دوره حیات او منتشر نشد؛ این مصاحبه ۵۵۵ صفحهای، ۶ ماه پس از درگذشت او (۲۷ آبان ۱۴۰۰) و چند ماه پس از درگذشت حبیب لاجوردی (۳ مرداد ۱۴۰۰) توسط کانال تلگرامی پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد منتشر شد.
وزیر امور خارجه، سفیر ایران در انگلیس و آمریکا، داماد سابق شاه و پسر نخستوزیر پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در این خاطرات ناگفتههای زیادی از همنشینی خود با محمدرضاشاه پهلوی بیان و به وقایع مهم سیاسی و دیپلماتیک بسیاری اشاره کرده است؛ یکی از مهمترین فرازهای این خاطرات مربوط به مخالفت زاهدی با جعل وصیتنامهای برای شاه پس از درگذشت او در ۵ مرداد ۱۳۵۹ است: «موضوع مشکلی که پیش آمد، اینها اصرار داشتند که در این چند روز از طرف اعلیحضرت بگویند که اعلیحضرت وصیت کردند و چون من با دروغگویی بخصوص برای پادشاهی که ۳۷ سال سلطنت کرده، خانوادهاش بیش از ۵۰ سال در این مملکت سلطنت کرده، شما امکان دارد امروز یک حرفی روی احساسات بزنید در صورتی که اگر بههرحال خود آدم راجع به خودش بزند امری است علیحده. شما اگر میخواهید وصیت بنویسی احساساتی نیستی چون قبلا مینشینی و مینویسی. اگر خدای نکرده مریض بوده باشد انسان که ممکن است آثار دوا و غیره در افکار انسان اثر داشته باشد. ولی اگر بههرحال، من نه وصیت کرده باشم و نه چیزی هم در حال مریضی بنویسم اگر بازماندههای من بخواهند یک وصیت درست کنند، این خلاف است. این بود که آن شب عدهای هم از ایرانیها آمده بودند مثل بیوک صابر، مثل آقای سرتیب، در لندن رئیس ساواک آنجا بود، سرتیب معینپور، عرض شود که، همین آقایی که رئیس دانشگاه در تبریز بود، منتظری و اینها آمده بودند و یک عدهای دور تا دور و بحث بود، من نمیخواستم جلوی اینها صحبت کنم. وقتی که شد گفتم من موافق نیستم با اینکه راجع به وصیتنامه اعلیحضرت صحبتی بشود. داشتند یک چیزی تهیه میکردند. من هم روی ادب به علیاحضرت نمیخواستم جلوی آقایان دیگر. بالاخره از علیاحضرت خواهش کردم تشریف بیاورند. رفتیم بیرون از اتاق، بهشان گفتم این عمل خلاف است، دروغ است. و اگر این کار بشود متأسفانه من مجبورم که اعلام بکنم چون یک حس برای پادشاه این نمیشود چیز معین کرده و وصیتنامهاش آنچه که در ایران نوشته، تاریخی است. چه برای فامیل… اما یک وصیتنامه سیاسی نوشتن من مخالفم. ساعتها طول کشید و من با آقایان میپریدم و غیره. کارش به اینجا کشید که بالاخره مجبور شدم تهدید کنم، هم به ایشان گفتم هم به ولیعهد گفتم مبادا این حرفها را گوش کنید چون این بعد از لحاظ تاریخی اشکال بزرگی خواهد بود.»
چنانکه زاهدی روایت کرده، او در نهایت موفق شده که نظر فرح و رضا پهلوی را برای انصراف از اعلام متن تهیهشده به عنوان وصیتنامه شاه جلب کند: «بعد قرار بر این شد که بعد از یک روز و در روز تقریبا چهل و... ساعت صحبت کردن و من دیگر گفتم اصلا من توی این چیز شرکت نمیکنم و غیره و اینها، قرار بر این شد که یک چیزی علیاحضرت گفتند که الهام گرفتند از، فکر کردند که اعلیحضرت اینطور فکر میکردند. همین که یک اعلامیهای دادند. او را گفتم این نمیتواند وصیتنامه باشد چون درست مخالف فرمایشاتی است که اعلیحضرت میکردند بیشتر قسمتهایش، یا بههرحال، این را نفرمودند. اینست که من نمیگذارم این عمل بشود. و نگذاشتم هم. برای اینکه یک خیانت تاریخی به پادشاهم بود که بهش سوگند قرآن خورده بودم و به مملکتم و به هموطنهایم. و در این قسمت شدیداً پافشاری کردم و خوشبختانه موفق شدم چون خود علیاحضرت هم تعجب فرمودند و همینطور ولیعهد، البته ولیعهد هنوز به سن قانونی نرسیده بود، که این عمل، عمل درستی نیست. ولی خوب دودستگی بود و عدهای هم چیز میکردند. به آن آقایانی هم که آمده بودند شدیداً بهشان پرخاش کردم که آقایان این صحبتی که شما میکنید صحیح نیست این چیزی که درست کردید و نوشتید. این نوشته شماهاست.»
احمدعلی مسعود انصاری، پسرخاله فرح پهلوی که در آخرین روزهای حیات محمدرضا پهلوی با او دیدار داشت و بعد از مرگ شاه نیز به قاهره رفت، در خاطراتش تائید کرده بود که وصیتنامه منسوب به شاه، جعلی است: «هنگام ترک نیویورک به لندن و از آنجا به قاهره، به دیدار هوشنگ انصاری رفتم. انصاری به من گفت وقتی به قاهره رسیدم بپرسم و جستجو کنم که آیا شاه در مورد مسائل سیاسی و آینده ایران و ولیعهد وصیتی هم کرده یا نه؟ وقتی به قاهره رسیدم مترصد بودم که ببینم وصیتنامهای در کار هست یا نه، و عجبا که فهمیدم وصیتنامهای در کار نیست. به همین علت هم فرح دست به کار شده بود که متنی به نام وصیتنامه سیاسی شاه تهیه شود و ماموریت و انجام کار را به عهده دکتر منتصری یکی از اشخاص مورد اعتماد و علاقه فرح سپرده بودند. جواد معینزاده و چند نفر دیگر هم همکاری میکردند و دستاندرکار بودند. حاصل کار آنها همان متنی است که امروز به عنوان وصیتنامه سیاسی شاه معروف شده و البته بعد از مرگ او بوسیله اشخاص یاد شده تهیه گردیده است. این متن که بیشتر احساساتی و عاطفی است تا سیاسی، فاقد رهنمودهایی است که معمولاً وصیتنامه یک رهبر سیاسی را از وصیتنامه دیگران متمایز میکند. در آن تنها به مسئله جانشینی ولیعهد اشاره شده است والا از چه باید کردها و توصیههای سیاسی سخنی به میان نمیآید.»|
توصیه به رضا پهلوی
زاهدی به رضا پهلوی توصیه کرده بود «شما خودتان را پادشاه خطاب نکنید. شما همان ولیعهد بوده باشید، مردم اگر به شما علاقه دارند که تردید ندارم هستند و به پدرتان، ولیعهدی هستید و میتوانید حرفهایتان را کارهایتان را بکنید. در حال حاضر هم عجالتا مواظب باشید که اطراف، چون یک عدهای هستند میخواهند بیایند از، به قول معروف، آب گلآلود ماهی بگیرند. یک عدهای میآیند برای پول جمع کردن و برای چاپلوسی و اینها. چون اینها اگر واقعا غیرت داشتند و چون در این مدت مریضی اعلیحضرت اشخاص مختلف آمدند. یکی آمد نزدیک ششصد هفتصد دلار پول گرفت. یک تیمساری بود که میگفت من در حبس بودم و حتی برای اینکه احساساتم را بجوشانند، چون اعلیحضرت فرمودند مرا صدا کنند، بعد یک عده دیگری آمدند تحریک کرده بودند که همین ژنرال هم تویش بود که ولیعهد را هم داشتند گمراه میکردند. که ولیعهد را برداریم برویم به عراق. گفتم مگر عراق جایی است که ولیعهد برود؟ دشمن ماست عراق و انترسان اینجاست که این تیمسار هوایی که آمده بود و توسط والاحضرت فاطمه و علیاحضرت ملاقات شد و اعلیحضرت خوشبختانه هیچوقت نپذیرفتش و هر وقت صحبت بود میفرمودند اگر صحبت دارد با فلان کس بکند، این برای اینکه مرا جلب بکند یا نقشهاش چه بود، گفت بله نقشهمان اینست که برویم اعلیحضرت را هم برداریم برویم عراق. گفتم خوب بعد چکار میکنید؟ آخر اعلیحضرت مریضند، بهشان چیز وصل است، این لوله چیز. گفت نه این اگر که. و شاید هم مصریها نگذاشتند. خوب، ما مصریها را هم باهاشان جنگ میکنیم و اعلیحضرت را… گفتم بابا چون اصلا این حرفهایت بیشتر تئوری است. چه جور ممکن است؟ اولا یک… کسی که رئیسجمهوری که این همه به ما محبت کرده ما بیاییم با او جنگ بکنیم. بعد ایشان را برداریم برویم به عراق، کسی که دشمن اعلیحضرت بوده از آن جریان شطالعرب من وزیر خارجه بودم، قبل از وزارت خارجه من افراد دیگری وزیر بودند و سفیر بودند و نمیدانم، عرض شود، نخستوزیر بودند. این رشته سر دراز دارد، دعواهای تاریخی که ما با عراق داشتیم، حالا پادشاه را هم ببریم آنجا. و بعد هم مملکتی که دارد با مملکت ما سر ستیزه دارد و جنگ دارد و غیره که این که نمیشود برد آنجا.»
اختلاف فرح و اشرف پهلوی
اردشیر زاهدی به اختلاف دیگری در خانواده پهلوی پس از مرگ شاه اشاره کرده است؛ فرح نمیخواست با اشرف پهلوی در یک عکس دیده شود: «در اینجا یک چیزی که پیش آمد که یک خرده باعث ناراحتی و غیره شد، البته قبل از اینکه ما برویم آنجا، یک اختلاف خانوادگی بود بین والاحضرت اشرف و علیاحضرت شهبانو، و اصرار داشتند که ما میخواهیم برویم آنجا سر خاک، اصرار داشتند که والاحضرت اشرف با اینها عکس گرفته نشود با اینها و بچهها. به من گفتند...حالا اختلافشان چی بود؟ همدیگر را هم ماچ میکردند ولی… گفتم من حقیقتش، تمام آن شب آنقدر خسته بودم. یک خرده رنجیده خاطر شده بودم از علیاحضرت آن شب چون در حدود ساعت سه و نیم شبی که فردا تشییع جنازه است سلمانی خواسته بودند سرشان را درست کند که من معتقد بودم خوب این صحیح نیست. عوض عزاداری و سرتان را… ولی البته خوب در عین حال قابل فهم است. چون در روزی هستیم و در قرنی هستیم که یک خانم میآید بیرون بعد دیده میشود لباسش و سرش و کلهاش... من هم داخل این چیزها نمیخواستم بشوم چون حقیقتا بخصوص آن روزها دیگر حوصله این حرفها را نداشتم. فردایش هم که آمدیم در تشییع جنازه و آمدیم حرکت کنیم علیاحضرت هی دو بار مرا صدا کردند که اردشیر، اردشیر به رئیسجمهور بگو که من باید دست راستشون باشم نه نیکسون.»
«پاسخ به تاریخ» چطور نوشته شد؟
زاهدی با آخرین کتاب شاه هم مخالف بود؛ «پاسخ به تاریخ»: «کتاب آخر به نظر من کتابی نیست که مال اعلیحضرت باید میبود. او برای اینکه ایشان مریض بودند و بنیه و حوصله نداشتند، آثار دوا و غیره درشان چیز داشت. حتی من به عرضشان رساندم قربان این کتاب را یا باید بگذارید بعدها بنویسید یا اینکه عجالتا ننویسید. البته خودشان احساس کرده بودند که مدت کمی دیگر خواهند بود. این بود وقتی که مکزیک بودیم از آنجا که آمدیم به بیمارستان و در نیویورک تشریف داشتند، یعنی در آنجا هم فرمودند من حرف تو را قبول کردم. چون در مکزیک چند بار بهشان عرض کردم قربان اگر این کتاب را بنویسید چون یک کتاب تاریخی است، اولا با آن کتاب قبلا چون همان وقتی که اعلیحضرت آخرین کتابشان قبل از تمام چیزهایی است که مال سازمان برنامه و غیره و غیره و چی بود. بعد که اعلیحضرت مریض شدند و آوردیمشان به، که چندین ماه بعد است البته چند هفته اقلا بعد است چون نرفتن به مکزیک و رفتن به پاناما و از پاناما آمدن به مصر است و مریض شدن آنجا اعلیحضرت آخر سر به وضعی رسیده بودند که هیچ حالتی که این کتاب را داشته باشند و بخوانند نبود. اینهایی هم که دنبال کتاب بودند آمده بودند، چون این کتاب اول اگر اشتباه نکنم به فرانسه بود بعد برای انگلیسیاش بهشان عرض کردم آن که خوب نبود اقلا اینجا از خودتان تعقیب کنید، (نامفهوم) … اعلیحضرت یکی دو بار شاید نیم ساعتی آمدند نگاه بکنند و بعد منصرف شدند. از آنور هم اعلیحضرت حالشان رو به بدی میرفت، این کتاب را روتوشش را علیاحضرت کردند و دوستی که دارند آقای جوادی. در واقع این چیزی نیست که آخرین چیز. چون اینها گفتند اگر نکنیم هفتاد و پنج هزار دلار یا چقدر باید به پابلیشر بدهیم. گفتم والا من که مخالفم. خوب، فرض هم پول هم قرار باشد ولی تعجب میکنم. ولی بههرحال، اینها روتوش کردند کتاب را. و من شخصا روی علاقه و احترام و عظمتی که برای پادشاهم داشتم خیال میکنم این کتاب کتابی نبود که میتوانست یک آدم سی و پنج، شش سال، هفت سال سلطنتش را نشان داده باشد.»
راز بیماری شاه
داماد سابق با وجود قرابت به شاه حتی پس از طلاق شهناز پهلوی، از بیماری محمدرضا پهلوی بیاطلاع بود؛ چنانکه روایت کرده: «در یکی از این روزها که حضورشان بودم چون ناراحت بودم و اینها، البته آنوقت من اینجا بودم بعد رفتم برگشتم رفتم آنجا یکبار، میآمدم میرفتم. مادرم اینجا مریض بود و غیره. بهشان عرض کردم که با این مطلبی که شما از مردم پنهان کردید هم به خودتان خیانت کردید هم به خانوادهتان. بعد هم من چاکر انتظار نداشتم که اعلیحضرت از من پنهان… فرمودند اگر به تو گفتم میرفتی میگفتی به مردم. عرض کردم خوب من اگر گفته بودم چون مردم متأسفانه ضعیفپسند و مریضپسندند و برای شما خون گریه میکردند اگر میفهمیدند شما مریضید. باری، البته دیگر… معلوم شد که متأسفانه اعلیحضرت چندین سال این مرض را داشتند و تا آنجایی که من اطلاع دارم و حدسیات هست پنج نفر از این اطلاع داشتند. اعلیحضرت خودشان، علیاحضرت شهبانو، وزیر دربار مرحوم علم، عرض شود که، نخستوزیر هویدا و پنجمی دکترشان ایادی، که بعد دیرتر یک دکتر دیگر بهش اضافه میشود، دکتر صفویان.»
به گفته او «متأسفانه معلوم شد که هویدا شاید نخستوزیر به این دلیل نمیخواسته این… و خیلی انترسان است این به نظر من در تاریخ ایران بینظیر است که یک چیزی هفت، هشت سال بین چند نفر باشد و محرمانه بماند چون در ایران معمولا تاریخ را که نگاه کردیم این چیزها سابقه ندارد، و این خوب، علیاحضرت فکر میفرمودند که ایشان چیز خواهند بود یعنی نایبالسلطنه خواهند بود و قدرت دستشان خواهد بود. آقای نخستوزیر فکر میکرده او میشود یک صدراعظمی و میتواند حکومت داشته باشد. آقای علم یا روی عشق به اعلیحضرت یا روی دستور اعلیحضرت. چون خدا میداند اینها هیچ کدامشان این دوتایی که آخری گفتم زنده نیستند. بههرحال، متأسفانه، آنطور که باید گفته میشد و مردم ایران میفهمیدند که پادشاهشان مریض است این گفته نشد و متأسفانه باید بگویم که اقلا در هفت سال اخیر بین هفت سال و پنج سال این عده از این جریان باخبر شدند و چیز نکردند.»
دردسرهای خانواده سلطنتی
اردشیر زاهدی البته در خاطراتش انتقاداتی به خانواده پهلوی وارد میداند: «یکی از گرفتاریها و صحبتها راجع به خانواده بود. خانواده سلطنتی بود که اینها بعضیها میگفتند ازشان ایرادی هست و غیره هست و بساط. این که قرار بود یک هیاتی و یک چیزی درست بکنند که هر کس هر شکایتی دارد به دربار مراجعه بکند. و قرار هم شد که به فامیل بگوییم که اینهایی که یک خرده دربارهشان چیز خوب نیست دیگر نیایند که این خودش یک بار کمتری برای اعلیحضرت باشد. [یعنی اینکه بروند خارج؟] بله دیگر، این بود که والاحضرت اشرف نمیدانم از کدام مسافرت آمده بود، بهش تلفن کردم و ساعت چهار صبح با ایشان ملاقات کردم، سه و نیم چهار بود. بعد از صحبتهایی که با اعلیحضرت کردم. بهش گفتم شما باید از مملکت بروید و اثاثیهتان را هم باید جمع کنید بروید، گفت من نمیتوانم به این زودی و اینها. گفتم آن مدتش و غیره را با برادرتان حل کنید ولی رفتنتان قطعی است و برای مدت طولانی خواهید رفت. که بعد هم که از آنجا آمدم، آمدم به پاریس به والاحضرت شمس همین را گفتم، گفتم باید چیز کنید. همینطور به والاحضرت غلامرضا. و برگشتم و رفتم به آمریکا.»
نخستوزیری صدیقی و بازرگان
زاهدی البته میدانست که این بار سفر شاه به خارج از کشور بدون بازگشت خواهد بود: «بهشان عرض کردم اگر اعلیحضرت تشریف بردید دیگر برنمیگردید. جریان ۲۸ مرداد هم دیگر تکرار نمیشود. و چون این جریان بود، یک روزی بهشان عرض کردم قربان اعلیحضرت بهترین راه شاید این باشد که چون آقای دکتر، وزیر کشور، دکتر صدیقی آمد و قرار شد در این مذاکرات و غیره که بود، قرار بر این شد که ایشان گفته بود من نخستوزیری را قبول میکنم فقط به من شش هفته وقت بدهید. بعد عرض شود که در این شش هفته باز همیشه شرفیاب میشد. آقایان دیگر بودند. سؤال و جواب میشد راجع به اینکه اگر دمونستراسیون بشود چه میشود. اگر فلان بشود چه میشود. صحبت ما ردوبدل میشد و آمادگی و در اینجا البته جبهه ملی گروهی که با هم بودند دانه دانه هم پخش شدند. بختیار یک طرف، سنجابی یک طرف رفت و غیره، و او هم نمیتوانست این را ادامه بدهد. من هم اتفاقا رفته بودم در یک ملاقاتی به قم. وقتی که داشتم برمیگشتم رفتم سر مقبره مادربزرگم و پدرم که به من تلفن کردند که اعلیحضرت مرا احضار کردند و آمدم بیایم تهران. آن شب هم من ملاقات داشتم با آقایان اتاق تجارتیها و وقتی دیر رسیدم، آمدم دیدم اینها دارند رامی میزنند. خیلی اوقاتم تلخ شد. برق هم قطع شده، چراغ… گفتم آقا در این موقع بحرانی مملکت شما چیز میکنید و بعد هم من الان وقت ندارم باید بروم.»
او در بخش دیگری از خاطراتش دو نکته را درباره رویکرد آمریکاییها به انقلاب ایران مطرح کرده است؛ تلاش برای کودتای نظامی و موافقت آنها با نخستوزیری بازرگان در دوره شاه: «احساس من این بود که با روابطی که با آمریکاییها داشتم این بود که اینها دیگر حالا علاقه زیادی ندارند که اعلیحضرت بیاید آنجا. شبی با آقای زبیگنیو برژینسکی صحبت میکردیم که آن وقت صحبت از تهران بود. از من سؤال کرد که امراء دانه دانه اینها چطورند؟ گویا صحبت از کودتایی چیزی بوده که میخواست بداند. گفتم والا از من چرا میپرسید. اغلب این امراء تحصیلاتشان بیشترشان در مملکت شما بوده بعد هم شما مستشار، شما بهتر از من باید بدانید. و هر موقعیتی و هر زمانی هم یک کسی را میپسندد و میبیند. یکی حالا ملاقات نبود در آن شب بود یا دفعه قبلش بود؟ آها، در قبل هم که میرفتم به ایران، به من گفت که ما برایمان فرق… آها، آن دفعه که میرفتیم که بعد از رئیسجمهور به من گفت، برای ما فرق نمیکند اعلیحضرت هر کس را میخواهند بیاورند نظر اعلیحضرت است. حتی این پیرها، اولین باری هم بود که من اسم بازرگان را، حتی این پیرمردهایی مثل بازرگان یا مثل انتظام. این آن وقتی است که قبل از اینکه من بروم.»