در ادامه این داستان را میخوانید؛
نفسهای بهشمارهافتاده!
بسته نانبربری را از داخل کشوی اول فریزر در میآورم و در را رها میکنم تا آرام برای خودش بسته شود. بسته را روی کابینت میگذارم و پارچه کتان صورتی را که مامان برای جانانی لای جهیزیه چپانده بود باز میکنم. نانها را که بهخاطر یخزدگی بههم چسبیدهاند از هم جدا میکنم و به ردیف کنار هم روی پارچه میچینم. نگاهم را از پارچه و نان به دیوار سفید روبهرویم میگیرم که ساعت رویش جا خوش کرده است. به صاحبخانه قول دادهایم موقع تحویل سوراخ میخش را پر کنیم. یک حساب کتاب با عقربههای ساعت میکنم که نتیجهاش میشود اینکه هنوز ۴۵ دقیقهای وقت دارم. نانها را روی پارچه به حال خود رها میکنم و بهسمت اتاقخواب میروم تا لباسهایم را بپوشم. چشمانم هنوز خوابآلود است و ماشین پلاستیکی طاها را که کنار مبل وسط پذیرایی است نمیبینم. سقف ماشین زیر پایم له میشود.
چهار زانو بر زمین مینشینم تا تکههای خورد شدهاش را جمع کنم. شاید فرهاد بتواند درستش کند. عماد اسم این بخش از عمر اسباببازیها را گذاشته «مردهجمعکنی». هرچه گشتیم تا واژه مناسبتری برایش پیدا کنیم نشد؛ آخرش همان ماند رویش. تکهها را در دست چپم گرفتهام و دست راستم را به زیر مبل میبرم تا تکهای را که زیرش افتاده خارج کنم. بر زمین نیمخیز مینشینم و چشمم به یک جفت پای 23، روی سرامیک کف اتاق میافتد. امتداد پاهای برهنه را میگیرم و از شلوارک قرمز و بلوز نارنجی آستین کوتاهش عبور میکنم و به صورت غرق در خواب طاها خیره میشوم. اخم کرده و لبهایش رو به زمین آویزان است. رد نگاهش مانده روی خردههای ماشین در دستم. بیخیال تکه زیر مبل میشوم و با دست راست صورتش را نوازش میکنم: «برای چی بیدار شدی؟»
نگاهش را مستقیم گرفته سمت چشمانم. بیآنکه تغییری در حالت صورتش بدهد با بیحوصلگی میگوید: «بازم داری میری؟»
تکههای ماشین را جلو پایه مبل بر زمین میگذارم و با دو دست شانههای کوچکش را میگیرم و مینشانمش روی پایم. موهایش را نوازش میکنم: «آخه مامان قول داده سر ساعت بره محل کارش.»
با دستهایش بند دور کمر شلوارکش را گرفته و با آن بازی میکند: «حالا ایندفعه رو نرو دیگه... »
جملهاش
تمام نشده که بغضش میترکد و شروع به گریه میکند. محکم در آغوشش میگیرم و
میگویم: «اگه پسر خوبی باشی و الان با مامان بیای بریم بخوابی، قول میدم
که برات یه ماشین گنده بخرم.»
آب دماغش را بالا میکشد و میگوید: «واسه عاطفه هم تفنگ آبپاش بخر.»
خندهام میگیرد. هر وقت چیزی میخواهد مستقیم نمیگوید، به نام عاطفه و عماد تمام میکند. اشکهایش را پاک میکنم و میگویم: «چشم اونم میخرم تا با همدیگه بازی کنین.»
سرم را بهسمت ساعت روی دیوار بلند میکنم. ۳۵ دقیقه دیگر وقت دارم. طاها را در آغوش میگیرم و بهسمت اتاقشان میروم. خیلی سنگین شده است. فکر میکنم آخرینباری باشد که بتوانم در آغوش بگیرمش. دستانش را محکم قلاب کرده دور گردنم. احساس میکنم نفسم بالا نمیآید. یاد اولینباری میافتم که در آغوش گرفته بودمش. با لباسهایش در مجموع شده بود سه و نیم کیلو. عماد و عاطفه در سکوت تمام خوابیدهاند. مینشینم روی تخت و سعی میکنم طاها را بگذارم روی تخت. لج کرده است و با بغض میگوید: «تو هم باید کنارم بخوابی.»
کنارش دراز میکشم و بغلش میکنم. ساعت کنار تختش نشان میدهد که ۳۰ دقیقه بیشتر فرصت ندارم. شروع میکنم به لالایی خواندن. مطمئن که میشود کنارش هستم، خودش را از آغوشم جدا میکند. یاد روزهایی میافتم که عماد را با صورتی خیس از گریه به مادرم میدادم. از بالای سر طاها غرق تماشای عماد میشوم که حالا برای خودش مردی شده و مسئول نگهداری از خواهر و برادرهایش است. نگاهم به ساعت میخورد که فقط ۲۰ دقیقه وقت دارم. صدای خروپف طاها بلند شده است. باید فکری به حال پولیپ بینیاش بکنم. دستم را کنار پهلوی طاها تکیهگاه میکنم که بلند شوم. احساس میکنم کف دستم خیس میشود. بلند میشوم و بهسمت خیسی میروم.
حدسم درست است؛ دوباره شبادراریهای طاها شروع شده است. مونا، دوست دبیرستانم که روانشناسی خوانده است، میگوید از ترس نبودنهای من است. فرصتی ندارم برای تمیز کردن تخت. طاها را آرام بلند میکنم و به دستشویی میبرم و با آب ولرم میشویم. بیدار میشود. لباس زیر و شلوارک تمیز پایش میکنم. در بغلم برایش لالایی میخوانم تا دوباره خوابش ببرد. میبرمش بهسمت اتاق خواب خودمان. فرهاد دیشب کشیک بود و تا دو ساعت دیگر نمیآمد. ماجرا را در برگهای مینویسم و روی تخت طاها میگذارم تا عماد و فرهاد ببینند و نگذارند بچهها رویش بروند. فقط ۵ دقیقه وقت دارم تا حرکت کنم و بهموقع برسم. قید صبحانه را میزنم و تکه نانی را داخل کیفم میگذارم. لباسهایم را تندتند تن میکنم و بهسمت ماشین که زیر پنجره خانه پارک شده است میروم. امروز، براساس برنامهریزی من و فرهاد، ماشین دست من است.
ماشین هنوز خوب گرم نشده که شروع به حرکت میکنم. رنگ آسمان به کبودی میزند. از بنبست خارج میشوم و فرهاد را میبینم که با کاپشن پشمی سوار بر موتور از خیابان وارد کوچه میشود. موتور را قبل از انتقالی از پایگاه اهواز خریده بود. معتقد است که دوای درد ترافیکهای شهر رشت همین موتور است. خوشحال میشوم که زودتر به خانه میآید. گوشهای میمانم و پنجره را پایین میدهم تا وقتی که از کنارم رد میشود سلامی کنم و ماجرای تخت طاها را بگویم. ولی فرهاد به من نرسیده سرعتش را کم میکند و میپیچد در بن بست اول. همان بنبستی که خانه بهار آنجاست. فرهاد آنجا چه کار میکند؟! باد سرد صبح زمستانی از پنجره پایین ماشین داخل میشود.
شیشه را بالا میدهم و بهسمت بنبست حرکت میکنم و درست در مقابل آن توقف میکنم. باران نمنم شروع به باریدن میکند. فرهاد با چند پلاستیک میوه در دست بهسمت خانه بهار میرود و در خانه را که نیمهباز است با پا باز میکند و داخل میشود. سه هفته بود که از بهار خبر نداشتم. آخرینبار تماس گرفته بود که مادرش کرونا گرفته و نمیتواند پیش بچهها بیاید. بهار را یکی از همکاران فرهاد معرفی کرده بود. از شش سال پیش که پدرش فوت کرده بود با پول بیمه عمرش زندگی میگذراندند. بهار برای کمکخرج به عنوان پرستار میآمد خانه ما. فرهاد همیشه قدری بیشتر از حقوقش به او میداد. میگفت: «برادرش کوچیکه. یه وقت دلش چیزی میخواد، ندارن.گناه داره.»
بهار دیپلم ردی بود. فرهاد کارش را درست کرده بود تا در مدرسه خالهاش شبانه درس بخواند. قرار بود امسال کنکور هم شرکت کند. زیست را خودم میخواستم با او کار کنم. خیره ماندهام به در خانهشان. ویبره موبایلم بر اثر برخورد با پلاستیک نان اوخام میکند و میپرد وسط فکر و خیالهایم. خانم تقواییان است. میگوید زود بیا که امروز کارشناس بیهوشی نداریم و من را که دوره مدیریت راه هوایی را گذراندهام، گذاشتهاند جایش. کارشناس بیهوشیمان دیروز تست کرونایش مثبت شده بود. کس دیگری نبود که جایش را پر کند. تلفن را قطع میکنم و پایم را روی پدال گاز فشار میدهم. ماشین از جایش میپرد و حرکت میکند.
وسط فکر کردن به کتابهای کنکوری که فرهاد از دوستش گرفته بود تا به بهار بدهد میرسم به بیمارستان. تمام تلاشم را میکنم تا سرمشغولیام را همان جا جلو در بگذارم و باحال خوب روز کاریام را شروع کنم.
- سلام خانم عظیمی. امروز دیر اومدی، فکر کردم نمیآی، جای پارکتون رو دادم به خانم شرفی.
میله ماسک را روی پل بینیام سفت میکنم و میگویم: «من الان چیکار کنم؟ دیرم شده.»
مرد صاف میایستد. سرش را برای یافتن جای پارک به چپوراست میچرخاند. بندهای آویزان از شانه لباس نگهبانیاش در هوا تاب میخورد. یکهو انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، میگوید: «شما سوئیچ رو بذار روی ماشین، خودم برات جابهجا میکنم، غمت نباشه.»
تشکر میکنم و با عجله از ماشین پیاده میشوم. پلههای ورودی را دو تا یکی بالا میروم و خودم را به دستگاه ثبت حضور میرسانم. ۷ و ۲۹ دقیقه. یک دقیقه به ثبت تأخیر مانده است. لباسهایم را در رختکن عوض میکنند و کلید کمدم را میگذارم داخل جیب مانتوی سفیدم. اورژانس شلوغ است. گان آبی و ماسک را از خانم تقواییان، مسئول بخش، میگیرم. بند گان را به پشت کمرم میبندم و بهسمت استیشن پرستاری میروم.
وای چیه این زمستون دلت میآد بهار؟!
خانم مقیمی اینها را میگوید و پرونده بیمار تخت ۴ را برمیدارد تا به اتاق پزشک ببرد. نوع مقنعه پوشیدنش مرا یاد معلم دبیرستانم میاندازد. مقنعه چانهدار و کلیپس مویی که انتهای مقنعه را بهسمت بالا کشیده است. مثل خانم معلم از همه چیز ناراضی است. الان از زمستان و سه ماه بعد از بهار. فرهاد چرا رفت خانه بهار؟-خانم پرستار بدو بیا، حال پیرزنه اصلاً خوب نیست، سیاه شده.
همراه تخت ۳ است که پابرهنه پریده وسط تحلیلهای ذهنیام. فرهاد و بهار را در گوشهای از استیشن میگذارم و از کشوی ابزار یک جفت دستکش برمیدارم و باسرعت بهسمت بیمار تخت ۴ میروم. همراه تخت ۳ هم با من میآید. دارد گزارش لحظهبهلحظه حال پیر زن را میدهد: «تا همین ۱۰ دقیقه پیش که شما اومدین بالا سرش خوب بود. ماسکش افتاد، پا شدم براش درست کردم. ولی باز هم حالش یه جوریه. گفتم بیام به شما بگم. بیچاره کسی رو نداره که. بچههاش انداختنش سالمندان. آدم دلش ریش میشه. چه دنیایی شده!»
حرفهایش را تندتند و با شتاب میگوید. میرسیم بالای سر بیمار. یک هفتهای میشود که بهخاطر کرونا بستری شده است. سخت نفس میکشد. ضربان قلبش در حال افتادن است. خانم تقواییان، که نمیدانم کی خودش را به ما رسانده، زیرگوشم میگوید: «میرم کد بزنم» و میرود.
مثل برقگرفتهها ماندهام جلو تخت و تقلای زن را برای اکسیژن میبینم. کسی از بلندگو فریاد میزند: «کد ۹۹».
شبیه شلاقخوردهها از جایم میپرم و بالای سرش میروم. مانیتورینگ آلارم میزند. اکسیژن خون به ۶۰درصد رسیده است. فک پایینی زن را بالا میکشم تا راه هوایی باز شود. زن از فرط بیحالی بدنش شل شده است. حال نفس کشیدن ندارد. خانم تقواییان با دو پرستار و یک خدماتی دارند ترالی اورژانس را بکشبکش بهسمت تخت میآورد. تقواییان چیزی از ترالی بر میدارد و بهسمت من میآید: «دختر به خودت رحم نمیکنی، به اون سهتا بچه بیچارهت رحم کن.»
شیلد را میگذارد روی سرم. بخار از لای ماسک میپیچد زیرش و تار میشود. دو پرستار و خدماتی را از لای بخار شیلد میبینم که ترالی را به تخت رساندهاند. دکتر حمیدی، پزشک کشیک، هم بهشان اضافه شده است. یکی از پرستارها آمبوبگ را میدهد دستم. ماسک را محکم میگیرم روی صورتش. اکسیژن بهزور به ۷۵درصد میرسد. دکتر حمیدی آمبوبگ را به دست میگیرد و شروع به زدن میکند. همراه تخت ۳ بلند میگوید: «زنده میمونه؟»
تقواییان اخمهایش میرود در هم و رو به او میگوید: «کسی گفته شما اینجا باشی؟ برو پیش بیمارت ببینم. رسولی اون پرده رو بکش.»
رسولی با شتاب پاراوان را میکشد. به دکتر حمیدی میگویم: «ماسک جواب نمیده. باید لوله تراشه بزاریم. لوله سایز ۷ رو بهم میدین؟»
لارنگوسکوپ را از تقواییان میگیرم و لوله را از دکتر. وسط عقزدنهای زن لوله را میگذارم داخل نایش و سر لوله را وصل میکنم به آمبوبگ. با هر فشار آمبو ریه زن بالا میرود. اکسیژن به ۸۵ درصد میرسد. لوله را با باند سر جایش محکم میکنم و شیلد را از سرم برمیدارم. ناگهان پاراوان با شتاب کنار میرود و دکتر توکلیزاده پشتش ظاهر میشود. بهواسطه تنگی دو گانی که پوشیده دستهایش از تنش فاصله گرفته است. یک شیلد گنده شبیه برقکارها سرش گذاشته و یک عینک محافظ از زیرش. صدای فریادمانندش از زیر سه لایه ماسک اوخام میکند و با شتاب بیرون میریزد: «با اجازه کی اینتوبه کردین؟!»
پیش از اینکه حرفی بزنم، دکتر حمیدی میگوید: «دکتر اکسیژنش داشت میرسید به زیر۶۰درصد. با ماسک نمیشد نگهش داشت.»
دوباره صدای فریاد خفهشده دکتر بلند میشود: «میذاشتین به حال خودش میموند. نیازی نبود این همه تلاش.»
کسی در ذهنم میگوید: «خلاصه که یه روز به مرگ آدمها عادت میکنی!»
از صدای ذهنم عصبی میشوم و با صدای بلند رو به دکتر میگویم: «من مثل شما نمیتونم ببینم بیمار جلو چشمهام بمیره و هیچ کاری نکنم!»
دکتر بیآنکه ذرهای به تخت بیمار نزدیک شود، در همان جای خودش شبیه شلاق خوردهها جنبوجوش میکند. دستهایش را در هوا تاب میدهد و بهسمتم دراز میکند: «حالا دیگه کار به جایی رسیده که یه پرستار واسه من میگه چی خوبه چی بده؟ تو میفهمی یا من؟»
میخواهم فریاد بزنم که تو اگر فهم داشتی اجازه نمیدادی بیمارها جلو چشمهایت بمیرند. تقواییان که انگار ذهنم را خوانده، با دستش به پهلویم میزند که یعنی ساکت. بعد بهطرف دکتر میرود و او را با خود بهطرف استیشن میبرد. دکتر حمیدی زیر گوشم میگوید: «اعصابش از دیشب خورده. سر سی.پی.آر یه مریض نذاشت اینتوبه کنیم، خانم هاشمیپور، مسئول کشیک، هم گزارش داد به مدیریت. دکتر جهانی هم گفت اگه تکرار بشه گزارش میده به سازمان و احتمالاً اخراج.»
سر لوله تراشه را وصل میکنم به لوله خرطومی دستگاه ونتیلاتور. مقیمی در
ادامه حرفهای دکتر حمیدی میگوید: «حقشه، مرتیکه بیشعور دستیدستی
آدمها رو به کشتن میده.»
همانطور که بگ ونتیلاتور را در دست گرفتهام و نفسهای بیمار را تقویت میکنم، میگویم: «چرا نذاشت؟ چرا امروز اینجوری کرد؟»
دکتر میگوید: «دیشب، اول شیفت که اومد no code اعلامش کرد. بعد من و
دکتر قبادی که معاینه کردیم دیدیم نه، امید به بازگشت داره. بهش گفتیم،
اونم سرش رو تکون داد و رفت. آخرش موقع سی.پی.آر کار خودش رو کرد.»
مقیمی لارنگوسکوپ را میگذارد روی ترالی و میگوید: «از سر شیفت فقط میخواست بره. از وقتی اون شرکت خونهسازی رو زده اینجوری شده. حوصله بیمارجماعت و بیمارستان رو نداره. هی پول پول. وقتی نگاهِ آدما پولکی میشه همینه دیگه. میگن خدا به اندازه ظرفیت آدما بهشون بده همینهها!»
مد تهویه دستگاه را تغییر میدهم و میگذارم روی مکانیکی. بعد رو به دکتر و مقیمی میگویم: «کاش قبل از اینکه به یه جایی برسیم، یادمون باشه شعورمون رو فراموش نکنیم. ولش کنین بابا. ما اون کاری رو کردیم که از نظر قانونی و اخلاقی درست بود. دعا کنیم خودمون اینجوری نشیم. تا آخرش همینجوری که هستیم بمونیم. حالا یکم بهتر.»
همراه تخت ۳ از لای پاراوان نگاهمان میکند. تنظیمات دستگاه را به کمک دکتر انجام میدهم. اکسیژن بیمار به ۹۳درصد رسیده است.
دکتر، وظیفه ما نجات جون آدمهاست. دوست نداری بشین خونه. هستن کسانی که
بهتر از تو بلدن. اینقدر واسه ما امرونهی بیخود نکن. مطمئن باش همین
الان گزارش میدم به مدیریت.
صدای فریادهای تقواییان است که کل اورژانس
را پر کرده است. بعد صدای پای دکتر است که با آلارمهای مانیتورینگها
مخلوط میشود. تقواییان سابقه چنین کاری را نداشت. حتماً خیلی عصبی شده.
مقیمی به کمک رسولی ترالی اورژانس را بهسمت اتاق احیا میبرد. همراه تخت ۳ بلند میگوید: «حیف اسم دکتر که رو بعضیا گذاشتن. خدا شماها رو واسه ما نگه داره.»
یکی در ذهنم میگوید: «مبادا به مرگ آدمها عادت کنی!»
دکتر حمیدی خسته نباشید میگوید و میرود.
زن را که شرایطش از قبل بهتر شده رها میکنم و بهسمت استیشن پرستاری میروم. همان جا جلو ورودی استیشن میایستم. مقیمی پشت سیستم نشسته است و دارد تجهیزات استفادهشده برای بیمار را وارد سیستم میکند. تقواییان تلفن را قطع میکند و میگوید: «حقشه!» بعد رو به من که از چشمهایم سؤال میبارد میگوید: «دکتر جهانی گفت فعلاً از کار تعلیق میشه تا به پروندهش رسیدگی بشه.» بعد رو به مقیمی میگوید: «به مرادی هم که دیشب کشیک بود زنگ بزن، بگو دکتر گفت باید تعهد بده که الکی سر مردم و بیمارا دادوفریاد نزنه. بعضیها به یه جا که میرسن خودشون رو هم یادشون میره... »
هنوز جملاتش تمام نشده است که زنی فریاد میزند: «به داد داداشم برسین، نفسش بالا نمیآد!»
صدایی
شبیه بهار است. استیشن را دور میزنم و بهسمت زن میروم که کنار برانکارد
ایستاده و بلندبلند گریه میکند. نزدیکش که میشوم بهسمتم برمیگردد.
خودش است. مرا که میبیند میگوید: «خانم عظیمی، تو رو به خدا، تو رو به
بچههات قسم کمکم کن.»
بیآنکه خودم بدانم چرا، بهدنبال فرهاد اطراف را نگاه میکنم. جلو در ایستاده و برایم دست تکان میدهد. مقیمی و دکتر حمیدی خودشان را به بالای سر بنیامین، برادر بهار، میرسانند. بهار را کنار میزنند تا معاینهاش کنند. فرهاد ماسک N95 را از جیبش در میآورد و به صورتش میزند. بهسمتش میروم. خودش پیشدستی میکند و با قدمهای بلند بهسمتم میآید: «خوبی؟ خسته نباشی!»
سرم را تکان میدهم. میخواهم بپرسم که خانه بهار چه کار میکردی؟! انگار که ذهنم را خوانده باشد، میگوید: «نماز صبح خواهرش زنگ زد که حال بنیامین خوب نیست. میخواست به تو زنگ بزنه. فکر کرد شاید سر کاری، نخواست مزاحمت بشه. بهت پیام دادم که قبل از رفتن بیای بهش یه سر بزنی، جواب ندادی. حالش خوب میشه؟ احتمالاً از مادرش کرونا گرفته. تو چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟»
میچرخم سمت برانکارد. مقیمی دارد اکسیژن را برای بنیامین میگذارد. دست میکنم توی جیبم تا گوشیام را در بیاورم. نیست. رو به فرهاد میگویم: «نیست. احتمالاً تو رختکن جا گذاشتم. دیشب سایلنتش کرده بودم تا یه وقت زنگ نخوره بچهها بیدار شن. ببخش!»
لبخند میزند: «فدای سرت. من رسوندمشون بیمارستان. فقط خدا کنه من نگرفته باشم!»
نگاهش میکنم و میگویم: «إنشاءالله که نگرفتی. رفتی خونه یه دوش بگیر. لباسهات رو هم بزار داخل حموم.»
سرش را به معنی باشه تکان میدهد و میگوید: «راستی مریم، یاسر چند کیلو میوه از باغشون آورده بود. با موتور بودم، نمیتونستم همش رو بیارم. فردا که با ماشین رفتم میآرمشون. یکمش رو صبح بردم خونه بنیامیناینا. گفتم دست خالی نباشم. چه میدونستم حالش اینجوریه. طفلی بچه مردم. خدا رحم کنه بهش.»
بعد خداحافظی میکند که برود. یکهو یاد طاها میافتم. با شتاب میروم
بهطرفش: «راستی دوباره شبادراریهای طاها شروع شده. تختش کثیفه. مواظب
باش بچهها روش نرن.»
لبخند میزند و میگوید: «نگران نباش. حواسم هست به همه چی. تو هم مراقب خودت باش. خونه با من.»
مرضیه ذاتی که متولد سال ۱۳۷۵ از استان گیلان است؛ دانشآموخته رشته هوشبَری از دانشگاه علوم پزشکی گیلان میباشد. وی مدت شش ماه در بیمارستان ولایت رشت بهعنوان کارشناس هوشبَری مشغول بهکار است.
وی درخصوص ورود به دنیای ادبیات میگوید: داستاننویسی را از دوران ابتدایی با نگارش انشاهای کلاسی آغاز کردم و در دوران راهنمایی در موضوع انشا نماز مقام برتر استانی را کسب کردم که انگیزهای شد برای ادامه مسیر. در دوران نوجوانی با تشویقهای والدینم و شرکت در کلاسهای داستاننویسی کانون پرورش فکری و مطالعه کتابهای مختلف، جدیتر از قبل پیگیر پیشرفت در این زمینه شدم. مطالعه و نگارش را در دوران دانشگاه نیز ادامه دادم و جزو نویسندگان نشریات دانشجویی شدم. بعد از دوران دانشجویی در سال ۱۳۹۹ با کلاسهای داستاننویسی استاد اشتری آشنا شدم که سبب مطالعه مستمر رمانهای ایرانی و خارجی و نگارش داستان و نقد آنها شد. همین تمرینات تأثیر بسیاری در پیشرفتم داشت.
ذاتی پیرامون داستان «نفسهای بهشمارهافتاده!» گفت: ایده اولیه داستان کوتاه «نفسهای بهشمارهافتاده!» برگفته از فعالیتم در دوران پیک آخر کرونا است و یادآوری کوچکی است از تلاشها و فداکاریهای انسانهایی که برای نجات جان همزبانهایشان تلاش کرده و میکنند.