شهدای ایران shohadayeiran.com

خاطره یکی از رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا از محبوبیت شهید باکری در بین نیروهایش
ابراهیم خلیل سلام‌زاده در دوران دفاع مقدس مقطعی را در لشکر عاشورا خدمت کرد و خاطره ماندگاری از رزمندگان و فرمانده این لشکر دارد.
آمبولانسی که موجب شد فرمانده لشکر شوم!
به گزارش شهدای ایران، به نقل از روزنامه جوان، ابراهیم خلیل سلام‌زاده در دوران دفاع مقدس مقطعی را در لشکر عاشورا خدمت کرد و خاطره ماندگاری از رزمندگان و فرمانده این لشکر دارد.

سلام‌زاده که امروز در آستانه ۸۰ سالگی قرار دارد، روایتی از حضورش در جبهه را برایمان ارسال کرده است؛ روایتی که نشان از محبوبیت و عظمت شهید مظلوم مهدی باکری، فرمانده عالیقدر لشکر ۳۱ عاشورا دارد. مردی که زندگی‌اش با مظلومیت عجین بود و در تمام مسئولیت‌هایش بدون ادعا و خالصانه خدمت کرد.

شهید باکری از زمان حضور در جهاد سازندگی استان آذربایجان غربی تا زمان عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ارومیه و وقتی که شهردار ارومیه شد و بعد که به فرماندهی لشکر عاشورا رسید، در اوج مظلومیت و پاکی کار کرد و در نهایت شهادت‌شان در اسفند ۱۳۶۳ مظلومیت‌های این فرمانده خوشنام و محبوب را کامل و جایش را در قلب مردم ایران باز کرد.
 
اعزام به جبهه

اوایل تابستان ۱۳۶۳ برای سومین بار عزم جبهه کردم. به تازگی ۴۰ سالگی را پشت‌سر گذاشته بودم و متوجه شدم که با جوانان به عنوان یک رزمنده قدرت همگامی ندارم.

قبل از جنگ تجربیاتی در امور پزشکی، امداد، تزریقات، پانسمان و کمک‌های اولیه داشتم و این بار تصمیم گرفتم به عنوان امدادگر و راننده آمبولانس به جبهه اعزام شوم.

تصمیمم را نهایی کردم و از اداره به مدت سه ماه اجازه اعزام گرفتم و به همراه ۳۰ نفر دیگر به جبهه جنوب اعزام شدیم.

دو روز بعد از پادگان لشکر عاشورا در جاده اهواز- خرمشهر سردرآوردم و عضوی از پرسنل بهداری لشکر عاشورا شدم.

فرماندهی آنجا را نیک‌مردی به نام آقای دکتر اسماعیل جبارزاده عهده‌دار بودند، خدای‌شان با شهدا محشور کند.

در بین اعزامی‌های جدید با مرد شریفی به نام غلام حنایی آشنا شدم.

ایشان هم سابقه قبلی حضور در جبهه را داشتند و هم خیلی زود با هم انس گرفتیم.

یک روز هنگام همکلامی با آقای حنایی، دکتر جبارزاده ما را دیدند و با رویی گشاده به سمت‌مان آمدند و گفتند برای شما دو نفر خوابی دیده‌ام که در خط مقدم هم با همدیگر باشید و بعد ادامه دادند شما دو نفر را به پاسگاه زید اعزام خواهم کرد تا با چهره پلید بعثی‌ها بیشتر آشنا شوید؛ به شرط اینکه نترسید!

در نهایت قرار بر این شد که به پاسگاه اعزام شویم.

فردای آن روز رزمنده جوانی راهنمای ما شد تا ما را به پاسگاه زید برساند و راه رفت و برگشت را به ما آموزش دهد. ساعتی بعد خودمان را در خط مقدم یافتیم.

جوان رزمنده‌ای که فرماندهی خط را عهده‌دار بود از ما استقبال کرد و سنگر آمبولانس و سنگر خودمان را نشان‌مان داد و توصیه کرد که آمبولانس هرگز نباید بیرون از سنگر خود متوقف شود، چراکه به طور مداوم در معرض خمپاره و توپ تانک و حتی در معرض بمباران هوایی قرار خواهد گرفت.

قرار بر این شد خودمان هم حتی‌الامکان داخل سنگر باشیم و فقط در مواقع ضروری خارج شویم. حائل بین ما و نیرو‌های دشمن خاکریزی به ارتفاع تقریباً دو متر بود و سنگر‌های دو، سه نفره ما به خاکریز و سنگر‌های دشمن چسبیده بودند.

ارتفاع خاکریز‌ها به قدری کم بود که به ناچار باید نشسته نمازمان را می‌خواندیم.

آمبولانس ترکش‌خورده

وجود تعداد زیادی تانک، نفربر و خودروی سوخته یا نیمه سوخته نشان می‌داد که درگیری در این منطقه تا چه انداره شدید بوده و حضور در این میدان دل شیر می‌خواهد.

نکته جالب دیگر اینکه به آمبولانس‌مان برمی‌گشت، به قول معروف «جای سالم آن پشت گوشش بود.»

بیچاره آنقدر ترکش‌های جورواجور خورده بود که جای سالم نداشت. آمبولانس تویوتای کالسکه‌ای زیتونی رنگ که شیشه‌های اطرافش دیگر وجود خارجی نداشتند و تکه‌ای حلبی جایگزین شده بود.

شیشه‌های عقب هم به همین شکل بود.

به همین دلیل قسمت عقب آمبولانس شب و روز برایش فرقی نمی‌کرد و در تاریکی فرو رفته بود.

شیشه‌های بغل راننده هم به جای شیشه، تخته سه‌لا رویش نصب شده بود و من ترسم از این بود که یک روز بین راه آن‌ها از جای خود کنده شوند.

شیشه جلویی نیز ترکش‌های ریز و درشت خورده و خط خطی شده بود.

لحظه‌ای خدا را شکر کردم که از وسط این خطوط می‌شود جلو را تماشا کرد.

وقتی برای اولین بار پشت فرمان آمبولانس نشستم، دهانم از تعجب باز مانده بود، چون پانل خودرو کاملاً سالم بود.

کیلومترشمار کارکرد ماشین را پایین نشان می‌داد! آمبولانس فقط ۶ هزار کیلومتر راه رفته بود.

برق چراغ‌هایش برای احتیاط قطع شده بود تا شب‌ها برای دشمن قابل رؤیت نباشد، یعنی فقط اسکلت بیرونی داغون شده بود.

البته باید گفت آن آمبولانس، ویژه خط مقدم بود، چراکه تعداد زیادی تویوتای استیشن نو در بهداری لشکر درون سنگر‌ها وجود داشت که داخل آن‌ها به شکل آمبولانس ساخته شده بودند.

وظیفه من هم هنگامی که هر بار به مدت یک هفته در پایگاه زید مستقر می‌شدم، حمل مجروح یا بیمار به بهداری لشکر بود، اما گاه مأموریت حمل بیمار به بیمارستان اهواز هم به خودمان محول می‌شد آن هم با همان آمبولانس زهوار در رفته.

تعجب از ابراز ارادت رزمندگان

هنگامی که برای اولین بار مأمور رساندن بیمار یا مجروح به اهواز شدم، در جاده خرمشهر به اهواز مرتباً با خودرو‌هایی مواجه می‌شدم که به من چراغ می‌دادند و برایم دست بلند می‌کردند.

ابتدا خیال کردم که رزمندگان نسبت به هم عرض ادب و احترام دارند، ولی تکرار این چراغ دادن‌ها و دست بلندکردن‌ها به قدری زیاد بود که مرا به فکر انداخت.

من بار اولم نبود که به جبهه اعزام شده بودم و چرا تا به حال چنین چیزی برایم اتفاق نیفتاده بود.

با خودم گفتم نکند ماشینم مشکلی دارد و مردم با این علامت می‌خواهند مرا متوجه کنند.

آمبولانس را کنار زدم و در شانه خاکی جاده توقف کردم.

چهارطرف آمبولانس را به صورت اجمالی بررسی کردم، ولی چیزی پیدا نکردم.

چراغ‌های ماشین را بررسی کردم که شاید روشن باشد، ولی همه چیز عادی بود! همانطور گیج و منگ سوار شدم و راه افتادم.

باز هم همان واکنش‌ها را از طرف رانندگان طرف مقابل دیدم.

فکر‌های مختلفی به سرم می‌زد و دنبال دلیل این واکنش‌ها بودم. با خودم گفتم، نکند می‌خواهند به من بگویند که با این آمبولانس داغون جاده را اشغال نکنم، ولی بعد به خودم گفتم، من که برای آن‌ها مشکلی درست نمی‌کنم.

کمی بعد تصور کردم شاید دلشان به حال من می‌سوزد و به من دلداری می‌دهند! ولی باز به خودم گفتم آمبولانس که مال پدر من نیست، مال دولت است و تازه این آمبولانس خط است، در حالی که با افکار خود کلنجار می‌رفتم به راه خود نیز ادامه می‌دادم.

بیمار را تحویل دادم و در راه برگشت دوباره همان ابراز احساسات شدید را مشاهده کردم و دلیلش را متوجه نشدم.

چند روزی در خط بودم و به اهواز اعزام نشدم، داشتم کم‌کم موضوع را فراموش می‌کردم که بار دیگر قضیه تکرار شد.

یکی از رزمندگان در اثر سقوط از بلندی دچار پیچ خوردگی از قسمت قوزک پا شده بود و من باید او را به بهداری لشکر می‌بردم.


مسئول مربوطه برگ اعزام را نوشت و گفت برادر خودت زحمت بکش و او را به اهواز برسان.

وقتی از جاده خاکی به جاده آسفالت پیچیدم و تازه داشتم سرعت می‌گرفتم، اولین چراغ دادن و دست بلندکردن‌ها شروع شد و باز هم به دنبال چرایی این کار می‌گشتم.

فرمانده محبوب

همین‌طور جلو می‌رفتم و همان واکنش‌های گرم و ابراز احساسات شدید را می‌دیدم.

دوباره فکرم مشغول شد و به دلایل این کار فکر می‌کردم و به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم.

آن روز مأموریتم را با همین افکار مغشوش انجام دادم و به بیمارستان لشکر بازگشتم.

هنگامی که داشتم رسید بیمار را به مسئول بهداری تحویل می‌دادم چشمم به مرحوم دکتر جبارزاده افتاد.

سلام و علیکی گرمی با دکتر کردم و تصمیم گرفتم موضوع را با ایشان در میان بگذارم.

به دکتر گفتم هنگامی که به اهواز رفت و آمد می‌کنم بسیاری از خودرو‌ها به من چراغ می‌دهند و برایم دست بلند می‌کنند، به طوری که تکرار این موضوع ذهن مرا درگیر کرده است و دلیلش را هم نمی‌دانم.

دکتر با شنیدن سؤالم نگاهی به آمبولانس کرد و بعد به طرف من برگشت و با لبخند گفت: برای شما مسئله پیچیده‌ای است، ولی با همه پیچیدگی من می‌توانم کمکت کنم.

بعد از چند لحظه خندید و نگاهی به من انداخت و گفت: این آمبولانس جیران نشان که تو با آن کار میکنی، کاملاً شبیه آمبولانسی است که آقا مهدی باکری از آن به عنوان خودروی فرماندهی لشکر استفاده می‌کند.

ترکش خورده، شیشه شکسته و سوراخ سوراخ! اگر آن را کنار آمبولانس تو بگذارند شما هم در پیدا کردن آمبولانس خودت دچار مشکل خواهی شد.

آن‌هایی که به تو چراغ می‌دهند و دست بلند می‌کنند تو را با آقا مهدی اشتباه می‌گیرند و در اصل با این کار می‌خواهند ارادت‌شان را به فرمانده‌شان نشان دهند.

با شنیدن این کلمات برای چند لحظه گوش‌هایم سوت کشیدند و احساس کردم در خلأ کامل قرار گرفته‌ام. چند لحظه یادم رفت کجا هستم و با چه کسی صحبت می‌کنم و چه شنیده‌ام.

دقایقی عظمت آن مرد مرا تحت تأثیر قرار داد و بی‌اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد.

تازه متوجه بزرگی و محبوبیت آقامهدی باکری شدم و متوجه شدم رزمندگان چه عشق خالصانه‌ای به فرمانده‌شان دارند.

رزمندگان لشکر عاشورا با تمام وجود فرمانده‌شان را دوست داشتند و به او عشق می‌ورزیدند.

پس از تجربه آن چند روز و فهمیدن ماجرا تازه متوجه بزرگی، محبوبیت و عظمت شهید مهدی باکری شدم.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار