بازخوانی؛
نمی دانم گفتنش درست باشد، امّا من آن را می گویم. خانمی نیمه برهنه و مو افشان کرده روی صندلی نشسته بود. به همین دلیل غیرتم اجازه نداد که سکوت کنم. با دو عصا به جان کرّوبی افتادم و تا می خورد و من می توانستم کرّوبی را کتک زدم. چند دقیقه بعد از این قضیّه، حراست بنیاد شهید آمد و مرا به انتظامات برد و آن جا نگه داشت...
سرویس فرهنگی شهدای ایران:بیش
از 12 هزار و ... روز است که از آخرین روزهای حضور رژیم شاهنشاهی می گذرد.
از 12 بهمن ماه 1357 یعنی ورود تاریخی امام خمینی(رحمة الله علیه) تا 22
بهمن همان سال که روز "رستاخیز" ملّت ایران نام گرفت. 17 بهمن 1357 روز
ماندگار و لحظه تغییر روند زندگی "مجتبی سلمانی" که در آن روزگار، تنها 22
سال بیشتر از بهار زندگی اش نمی گذشت که با اصابت گلوله به پای چپش از
بالای پشت بام به پایین سقوط کرد و به گفته خودش از دیدن شور آزادی و جشن
انقلاب محروم شد و به مدّت یک هفته در کما به سر برد. این جانباز دوران
انقلاب متولّد 1335، امروز قریب به 30 سال است هیئت دار عزادران امام
حسین(علیه السّلام) است که با او به گفت و گو نشستیم.
دیدبانی همراه با کفتربازی!
صدای
خسته اش مانع این می شد تا بتوانیم زیاد با او به بحث بنشینیم ولی جسته و
گریخته خودش دوست داشت از خاطراتش بگوید. جانباز سلمانی در مورد لحظه
جانباز شدنش گفت : منافقی به نام "علمداری" سلاح وارد می کرد، او از
نیروهای خدمت دیده و ساواکی بود و محلّ خفای اسلحه ها هم در خانه کناری
منزل پدری من بود. این فرد و دوستانش تیمی راه اندازی کرده بودند که
اهدافشان شناسایی و به شهادت رساندن انقلابیّون بود. یک روز هم دوست و
همسایه ما پسر حاج آقا لطفی را با گلوله زدند. و به همین دلیل امام جماعت
مسجد محل که راهنمای ما برای فعّالیّت های انقلابی بود، پس از این اتّفاق
از من خواست تا دیده بان باشم و وقتی که افراد در خانه مورد نظر تجمّع پیدا
کردند به ایشان اطلاع دهم. و من هم چون از پشت بام ما تا منزلی که باید
تحت نظر می گرفتیم 7 خانه بیشتر فاصله نبود، مأموریّت دیده بانی را قبول
کردم. پدرم چون ارتشی بود، با این کارم خیلی مخالفت می کرد. و به همین دلیل
از شدّت ناراحتی سکته کرد ولی من از سکته پدر خوشحال شدم چون دیگر نمی
توانست جلوی کارهای من را بگیرد. به پیشنهاد حاج آقا چند تا کبوتر خریدم و
در پشت بام برایشان قفس ساختم و به بهانه رسیدگی به آن ها هر روز روی بام
می رفتم و کشیک می دادم تا روز موعود. حدود ساعت 5-6 بعد از ظهر بود که هوا
گرگ و میش شد. همه گروه ساواک محل در آن جا جمع شده بودند.
ناگهان
خواهرم صدایم زد بیا پایین شام بخوریم. ولی من منتظر دیده بان دوم بودم و
به خواهرم گفتم بهترین کبوترم برنگشته. چشم! هر وقت برگشت، می آیم و شام می
خورم. جانباز سلمانی در حالی که لبخندی بر گوشه لبش نشسته ادامه می دهد :
من کفتربازی بلد نبودم، به همین دلیل، بال همه کبوترها را بریده بودم تا از
بام خارج نشوند. اصلاً متوجّه نبودم که من را می بینند؛ وقتی حرکت می
کردم، ظاهراً سرم از پرچین پشت بام بیرون مانده بود و من را زیر نظر گرفته
بودند و وقتی پیام را به دیده بان بعدی دادم و خواستم برگردم، پایم را بلند
کرده و روی پرچین خانه گذاشتم و خواستم پایین بروم که یک دفعه پایم داغ شد
و تعادلم را از دست دادم. آجر کنار دیوار را گرفتم امّا از جایش کنده شد و
سقوط کردم. دستم را به آنتن روی بالکن گرفتم که آن هم کنده شد. و دوباره
به سمت پایین افتادم. در طبقه دوم کولر بود با آن برخورد کردم سقف کولر غر
شد و به وسط حیاط پرتاب شدم. گویا سرم به لبه حوض خورده بود و به کما رفته
بودم و پزشکان امیدی به زنده بودنم و بعد زنده ماندنم نداشتند، امّا عمرم
به دنیا باقی بود.
وااسفا از آن چه دیدم!
7 سانتی متر استخوان پایم کوتاه شده بود و "امیر سرتیپ احمدی فرد" که شهید شده اند روزی به من گفت : "برو پرونده تشکیل بده".
مرحوم
عسگراولادی مجروحیّتم را تأیید کرد و چند سال قبل از آن نیز قرار بود در
بیمارستان "شهید مصطفی خمینی" پایم را عمل کنند تا 3 سانتی متر از کوتاهی
اش جبران شود. امّا آقای "مهدی کرّوبی" رئیس بنیاد شهید وقت گفته بود "عمل
های زیبایی" انجام نخواهد شد! و موضوع عمل پای من را جرّاحی زیبایی عنوان
کرده بود!
یک روز از بیمارستان با دو عصای زیر بغل رفتم دفتر کرّوبی و گفتم : "کرّوبی کجاست؟ " منشی اش گفت : جلسه دارد. اعتنایی نکردم و وارد اتاق شدم، سلام کردم که کرّوبی در پاسخ سرش را تکان داد.
یک روز از بیمارستان با دو عصای زیر بغل رفتم دفتر کرّوبی و گفتم : "کرّوبی کجاست؟ " منشی اش گفت : جلسه دارد. اعتنایی نکردم و وارد اتاق شدم، سلام کردم که کرّوبی در پاسخ سرش را تکان داد.
دردمند
و خسته بودم و این حرکت او مرا جری تر کرد! و گفتم : آدم حسابی مگر زبان
نداری؟ یا من آدم نیستم که درست جواب سلامم را بدهی؟ یا... (آب دهانش را
قورت داد) و گفت : در دهانم چیزی بود. من که از رفتار او بسیار عصبانی بودم
گفتم : حالا که بلعیدی، به جای توجیه، جواب سلام من را می دادی.
خواستم بنشینم که چشمم وااسفا چه دید!؟ شاید الآن دیدن چنین صحنه ای، زیاد عجیب نباشد. امّا
در اوایل دهه 60 دردناک و غیرمنتظره بود. چه برسد به یک مجروح انقلاب که
در دفتر یک مسؤول رسیدگی به مشکلات درد دیدگان و بازماندگان آن چنین چیزی
ببیند. نمی دانم گفتنش درست باشد، امّا من آن را می گویم. خانمی نیمه برهنه
و موافشان کرده روی صندلی نشسته بود. به همین دلیل غیرتم اجازه نداد که
سکوت کنم. با دو عصا به جان کرّوبی افتادم و تا می خورد و من می توانستم
کرّوبی را کتک زدم. چند دقیقه بعد از این قضیّه، حراست بنیاد شهید آمد و
مرا به انتظامات برد و آن جا نگه داشت. رفت و آمدها شروع شد و من هم دچار
استرس و التهاب شده بودم امّا همه به من می گفتند که کرّوبی حقّش است.
"جمهوری اسلامی که جای این غلط ها نیست".
بعد از چند ساعت از رفتن کرّوبی با آمبولانس، صدا زدند : "سلمانی کیست؟ "
گفتم : منم... گفتند : بفرمایید بروید... پس از چند وقت که برای کار اداری
دوباره به بنیاد شهید مراجعه کردم دیدم پرونده ام بسته شده است و دیگر
پرونده ای به عنوان جانباز در بنیاد شهید ندارم. من هم رفتم دفتر رئیس
بنیاد جانبازان وقت، (محسن رفیق دوست). امّا آن ها کاری برای من انجام
ندادند!امروز هم چنان پرونده من بسته است امّا خدا پرونده کرّوبی را گشوده
است.
توضیح:این گفت و گو در سال 1394 توسط ماهنامه "شهدای اسلام" انجام شده است.
توضیح:این گفت و گو در سال 1394 توسط ماهنامه "شهدای اسلام" انجام شده است.