به گزارش شهدای ایران، شما هم یادتان باشد که هر وقت از خدا چیزى خواستید، اول کم و زیادش، بد و خوبش را معلوم کنید و دوم اینکه چى مىخواهید و چى نمى خواهید. چرا؟ مثلاً مىگویید: «خدایا برسان!» یک دفعه یک پاره آجر درّقى مى خورد تو فرق سرت! من هم مشخص نکرده بودم از کجا مىخواهم انقلاب اسلامى را بیرون از ایران ببینم که خدا دعایم را قبول کرد و هشت سال آزگار اسیر بعثى هاى بىپدر و مادر شدم و دمار از روزگارم درآمد تا قدر ایران و انقلابش را دانستم!
نزدیک عملیات بیتالمقدس (آزادى خرمشهر) گردان ما را به یک روستاى متروکه بردند که به جاى آدمیزاد پُر از مار و عقرب و رتیل بود! جایتان حسابى خالى! هر شب چند نفر مورد لطف و مرحمت این جک و جانورهاى زحمتکش و پُر تلاش قرار گرفته و آه و وایلاگویان دستبوس دکتر و سرم و آمپول مىشدند!
بدمصّبها یک خوبى داشتند و آن این بود که همه را با یک چشم مىدیدند. براىشان فرق نمىکرد این مادر مردهاى را که قرار است نیش بزنند، پیر است یا جوان، فرمانده است یا رزمنده عادى. همه را مورد عنایت ویژه قرار مى دادند.
نمىدانم خونم مسموم بود یا به قول دانشمندان خُل و چل، از بدنم عطر مخصوصى ساطع مى شد که هیچ وقت گزیده نشدم. بچهها کمکم داشتند بدگمان مىشدند که تو هم از جنس همین گزندههاى دربدرى که کارى به کارت ندارند، والّا این جنسخرابها حتى پوتین و تایر ماشین را نیش مى زنند، پس چرا با تو کارى ندارند؟ داشتم بدنام مى شدم که موعد حمله شد و ما شال و کلاه کردیم تا از دست مار و عقربها فرار کرده و به دامان بعثى ها جنایتکار پناه ببریم!
قرار بود 25 کیلومتر راه را با سلاح و مهمات و تجهیزات کامل پاى پیاده گِز کنیم تا به نقطه مورد نظر برسیم. یاعلى گفتیم و راست شکم رفتیم تو دل دشمن. بىسر و صدا و طبق اصول غافلگیرى دشمن، اما چه اصولى؟ تو سرش بخورد. از هر کس صدایى در مىآمد، یکى شعر مىخواند، آن یکى صلوات مى فرستاد و دیگرى سرودهاى انقلابى را با صداى گوشخراش زمزمه مىکرد، اما انگارى عراقىها پاک کر شده و قدرتى خدا هیچ صدایى را نمىشنیدند، اما از بد حادثه بین راه، پاى راستم لغزید و قوزکم آمد پشت پا و اندازة متکا ورم کرد! بچهها با دیدن حال و روزم حال مبسوطى بردند و شروع کردند به تیکه انداختن که: قربان خدا بروم، به جاى نیش مار و عقرب مچ پایش در رفت!
- یک بار پریدى ملخک، دو بار پریدى مخلک، آخر به چنگى ملخک!
و من درد مىکشیدم و تو دلم راز و نیاز مىکردم که: واویلا، از عملیات جا ماندم!
ما یک امامزادهایى در دزفول داریم به نام «سبز قبا» که برادر آقا امام رضا(ع) است. حسابى هم معجزه مى کند. هر کس مراد و حاجتى داشته باشد، یک شام نذرش مىکند و حاجتش را مى گیرد! به همین سادگى. من هم دست به دامان آن بزرگوار شدم و تو دلم گفتم: یا آقاسید سبز قبا، یک شام نذرت، کار ما را راه بینداز!
در همین لحظه یکى از دوستانم که از شکستهبندى سررشته داشت، رسید و با یکى دو تکان مچ پایم را ردیف کرد و حاجتم برآورده شد!
از کنار توپخانه دشمن گذشتیم. آنها را مىدیدیم که بند توپها را مى کشند و شلیک مى کنند، حرص مى خوردیم، اما قرار نبود ما حساب آنها را برسیم. گردان دیگرى به سراغ آنها مى رفت.
کمکم داشتیم خسته مى شدیم. کم راهى که نبود. 25 کیلومتر آن هم با آن همه دستک و دمبک و تجهیزات که ما داشتیم. دیدم که یکى از بچهها دچار ضعف شده و ناله مى کند. مرا که دید گفت: محمّد ترابى من بریدم، آخر کى به جاده مى رسیم؟
کمکم چند نفر دیگر هم دچار ضعف شدند و افتادند روى زمین. فکرى به سرم زد. جاى معطل کردن نبود. با درپوش ته قبضه آرپیجى هفت شروع کردم به ضرب گرفتن و خواندن! یکى از بچه ها هم وردستم شد و یک ارکستر سمفونیک کولىوار راه انداختیم، همراه با آهنگ هایى که در مجالس عروسى اجرا مىشد.
ـ این میدون مینه، کسى نباید بشینه.
امشب به ما دوا میدن، به درد ما دوا میدن
این حیاط و اون حیاط، مىپاشن نقل و نبات
بادا بادا مبارک بادا، ایشااللّه مبارک بادا!
بچهها کمکم روحیه گرفتند و بازار هِروکِر به راه شد. آنهایى که افتاده بودند شارژ شدند و پا شدند و همراه ما راه افتادند.
رسیدیم به جادهاى که قرار بود از آنجا حمله شروع شود و عملیات آغاز شد. عجب بزن و بکوبى! باران گلوله و خمپاره بود که بر سر و بدنمان مى بارید.
چشمم در آن تاریکى به یک آیفاى دشمن افتاد که پُر از نیرو بود. یک گلوله شلیک کردم و از شانس آن گلوله انگار به باک سوختش خورد و آیفا منفجر شد. نور آتشش اطراف را مثل روز روشن کرد. مى دویدیم و تکبیرگویان افراد دشمن را درو مى کردیم. یکى صدایم کرد که: ترابى، آهاى ترابى، مرا هم ببر!
برگشتم و دیدم که یکى از بچه ها گلوله دوشکا خورده تو پاشنة پایش و آنجا را متلاشى کرده. پرسیدم: چى شده؟
گفت: مىبینى که مجروح شدم. مرا هم ببر.
خندیدم و گفتم: حقیقتش نمى توانم. من به جایت بودم این لحظههاى آخر از خدا طلب بخشش مى کردم و از گناهان گذشته توبه مى کردم، آدم خوبى بودى خدا رحمتت کند!
و با آخرین توان دویدم و او پشت سرم داد و هوار مىکرد.
داشتم به یک سنگر دشمن نارنجک مى انداختم که ناغافل یک گلوله تانک به نزدیکى ام خورد و من پخش زمین شدم. اول فکر کردم که شهید شده ام، حال خوبى پیدا کردم. با خودم گفتم که چقدر جان دادن و شهید شدن راحت است!
از گوشم خون مىآمد و تمام دوران زندگىام از کودکى تا آن زمان مثل فیلم سینمایى از جلوى چشمم عبور مىکرد. همیشه دعا مىکردم که خدایا خیلى دوست دارم انقلاب را از بیرون مملکت ببینم که چطورى است و دیگران دربارة انقلاب ما چه فکرى مىکنند، اما خدا طورى دیگرى به من این موضوع را نشان داد. در همان حال مجروحیت یک عراقى غول پیکر دستانم را از پشت بست و من اسیر شدم و تا هشت سال انقلاب را دور از ایران دیدم و تجربه کردم. خلاصه خدایا به دادهها و ندادههایت شکر!
*داوود امیریان
منبع : فارس