شهدای ایران shohadayeiran.com

پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود. شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا به من داد و گفت: "فردا به پول نیاز دارم، اینها را بفروش" ...
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

روایت خواندنی و جذاب از نحوه رسیدگی شهید عباس بابایی به زیردستانش در ذیل عنوان  می شود:

پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به  منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به  من داد و گفت: " فردا به پول نیاز دارم، اینها را بفروش ."

گفتم: "اگر پول نیاز دارید بگویید تا از جایی تهیه کنم." او در پاسخ گفت: "تو نگران این موضوع نباش. من قبلا اینها را خریده ام و فعلا نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانواده ام هم صحبت کرده ام."

من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. بعد ازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد. او گفت که شب می آید و پول ها را می گیرد.

شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و کمی قدم بزنیم. من پول ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون. کمی که از منزل دور شدیم، گفت":وضع مناسب نیست. قیمت اجناس بالا رفته و حقوق کارمندان و کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی خواند و..."

او حدود نیم ساعت صحبت کرد. آن گاه رو به من کرد و گفت: " شما کارمندها عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چکار کنم." بعد از من پرسید:"این بسته های اسکناس ها چه قدری است؟" گفتم: "صدتومانی و پنجاه تومانی." پولها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد، بسته پولها را باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت: "این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر."

ابتدا قبول نکردم. بعد چون دیدم ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم.

بعد ها از یکی از دوستان شنیدم که همان شب پول ها را بین سربازان متاهل که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند، تقسیم کرده است...

منبع: کتاب خاطرات ناب(3)، صفحه117، انتشارات قدر ولایت.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار